سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























حسین سالار قلبها

 
حضور در محضر مادری دردکشیده، از اجّله سادات، که سالیانی دراز شاهد دربندبودن و شکنجه شدن یگانه پسرش از راه دور بوده و سرانجام نیز پیکر پاک او را در آغوش کشیده است، جزء نقاط عطف تهیه این ویژه نامه به شمار می آید.

متن این گفت وگو را بخوانید:
بفرمایید که کلاً چند فرزند دارید؟
خداوند به من لطف کرد و دو فرزند به من عطا فرمود؛ یک پسر و یک دختر.
کدام یک بزر گتر بودند؟
فرزند اول محمدجواد بود و دومین فرزندم فاطمه و سه سال فاصله تولد این دو بود.

لطفاً درباره پدر شهید و نحوه آشنایی و از ازدوا جتان با ایشان توضیح بفرمایید.
نام پدر شهید جعفر تندگویان بود.پدر من، انسانی بسیار فهمیده و مؤمن بود و با پدر این آقا در یک محل زندگی می کردند. پس از آشنایی و آد و رفت زیاد، ازدواج ما صورت گرفت. ایشان هم جوانی شریف و مؤمن و باتقوا بود و الحمدالله، از همان ابتدا زندگی خیلی با آبرو و خوبی داشتیم.د ر همان سال اول، خداوند پسری به ما عطا کرد که پدرش نام او را محمدجواد گذارد و گفت: می خواهم مثل آقا امام جواد(ع) بخشنده باشد.این بچه از همان کودکی با قرآن مأنوس بود، زیرا که صبحدم با صوت قرآن از خواب بیدار می شد ، یعنی پدرش که نماز صبح را می خواند، به تلاوت قرآن مشغول می شد و از همان بچگی آموختن قرآن را آغاز کرد و در سن شش سالگی در مدرسه ای به نام جواد در خانی آباد مشغول به درس خواندن شد.

پدر شهید چه شغلی داشتند؟
در ابتدا شغل کفاشی داشت ، بعد چر مفروشی. وضع مالی خوبی داشت البته یک بار یکی از کاسب های محل چکی از حاج آقا گرفت تا برای خودش جنس خریداری کند، ولی نتوانست حساب چک را پر کند و تأمین مبلغی در حدود حدود یکصد هزار تومان آن زمان به حاج آقا تحمیل شد، که به همین دلیل کل سرمایه اش را از دست داد و همه زندگی اش از بین رفت، او چون واقعاً آدم مقدس و خوبی بود و علاقه به دستگیری از دیگران
داشت، به همین دلیل از این حساب بانکی ایشان هر کسی که نیاز داشت، استفاده می کرد. اتفاقاً رئیس بانک، داماد خواهر من بود و یکبار به من گفت که با این برنامه ای که حاج آقا دارد، امکان دارد که چکی از ایشان پرداخت نشود و مایه دردسر حاج آقا شود. من هم این موضوع را به ایشان گفتم، ولی زیر بار نرفت.
بالاخره چون لطف خدا شامل حال ما بو د و پدر من هم وضع مالی خوبی داشت ، زندگی را از نو شروع کردیم و کم کم حاج آقا، مغازه جدیدی تهیه کرد و چر م فروشی را
به راه انداخت و الحمدالله وضع مالیمان به روال قبلی برگشت و خوب شد. جواد نیز دوران دبستان را در
همان مدرسه طی کرد و دوره دبیرستان را در مدرسه ای در قوام الدوله در اطراف شاپور گذراند که یک مدرسه اسلامی بود و بعد هم موقع ورود به دانش گاه، در هر دانشگاهی که آزمون می داد، قبول می شد - شیراز ، دانشکده نفت بانک ملی و دانشکده شریف که سابق ً به نام آریامهر بود- ولی در بین همه این دانشگاه ها ، دانشکده نفت آبادان را انتخاب کرد و من هم چون خیلی به او وابسته بودم ، اصرار کردم که به آ نجا نرود، ولی گفت که من این رشته را دوست دارم و من دیگر مانعش نشدم.
مدتی که او در دانشکده نفت درس می خواند، دوره دکتر اقبال بود که دوره بسیار سخت و خفقان آوری به شمار می آمد، تا حدی که بچه ها نمی توانستند آزادانه نماز بخوانند، ولی جواد در آ نجا کم کم برنامه تشکیل انجمن اسلا می را پیاده کرد و پس از تشکیل انجمن اسلامی، نماز جماعت را به پا کرد و از اینجا بود که کتاب های دکتر شریعتی و آثار آقای مطهری را به آبادان می برد و افرادی مثل مرحوم علامه محمدتقی جعفری را نیز دعوت می کرد تا برای دانشجویان آنجا سخنرانی کنند. در این
چهار سال که فعالیت های مذهبی- سیاسی می کرد و مدام هم در حال رفت و آمد بود، مورد توجه ساواک قرار گرفت و از طرف آنها همیشه تحت تعقیب و مراقبت قرار داشت.
بعد از چهار سال به عنوان مهندس فارغ التحصیل شد، به پالایشگاه نفت تهران آمد و مشغول به کار شد و هر چند وقت یکبار به دانشکده نفت آبادان هم سر می زد. در یکی از این رفت و آمدها، بچه ها اعتصاب کرده بودند و ساواک که تندگویان را مسؤول این ماجرا می دانست، دستور دستگیری او را صادر کرد. شب که جواد از آبادان بازگشت، ماجرا را برای خواهر خود تعریف کرد. البته فقط مدت کوتاهی بود که ازدواج کرده بود، پس تمام کتاب هایی را که از دکتر شریعتی و استاد مطهری و دیگران در منزل داشت، جمع کرد و به منزل پدر من برد تا بهانه ای به دست ساواک ندهد.
اتفاقاً فاطمه، خواهر جواد، از کارهای او مطلع بود، ولی من چیزی نمی دانستم. صبح که شد، مأموران، جواد را در
محل کارش دستگیر کردند و با او به منزل آمدند، در لحظه اول من فکر کردم که آ نها از دوستان جواد هستند، چون
که جواد دوست و رفیق، زیاد داشت و ما دائم مهماندار بودیم و در دوره دانشجویی او هم ، دوستان شهرستانی اش
که در آبادان درس می خواندند، کلید منزل ما را داشتند تا هر وقت به تهران آمدند، به منزل ما بیایند.
بالاخره، ساواکی ها وارد شدند و به سراغ کمدهای او رفتند و هر چه وارسی کردند چیزی نیافتند و حتی موقعی
که می خواستند برگردند، باز هم من متوجه چیزی نشدم و فکر می کردم که از دوستان جواد هستند. جواد به من گفت که مادر، اگر من از سر کار برنگشتم، منتظرم نباشید.
همین رفتن، یک سال طول کشید و او در زندان طاغوت محبوس بود.
در آن یکسال او را بسیار شکنجه کردند؛ به طوری که شش ماه ممنو ع الملاقات بود. ما هم با مسائل ، چندان آشنا و وارد به پیگیری کار نبودیم تا حرکتی بکنیم. به من می گفتند که بروید به باغ ملّی فعلی که زندان در آ نجا بود و سفارش می کردند که برویم آ نجا ناله و زاری کنیم تا زندانی را به ما نشان دهند، ولی پاسبا نها با باتوم به ما حمله می کردند و با فحاشی ما را از آنجا دور می کردند و می گفتند که همین بچه های شماها ما را نابود کرده اند.
بالاخره، با همه این تفاصیل، من یک پسر دایی داشتم که در قیطریه یک مغازه داشت و به من گفت که اکثر مشتری های من از مأموران ساواک هستند، من یک وقت ملاقات برای شما می گیرم. سرانجام، وقتی که من و پدر جواد به ملاقات رفتیم، حق نداشتیم که چیزی با خودمان ببریم. فقط مجاز بودیم که کی بسته آ بمیوه با خود ببریم. بعد از معطلی زیاد برای اجازه ملاقات، وقتی وارد شدیم ، دیدیم که داخل یک اتاق دوازده متری ، چهار میز چهار گوش با چهار صندلی وجود دارد.
بعد از ده دقیقه انتظار، جواد را بر دوش دیگران تا پشت در آ نجا آوردند، وقتی او را دیدیم ، نمی توانست پاهای خود را روی زمین قرار بدهد ، بعدها فهیمدیم که کف پای او را با متّه سوراخ کرده بودند. ناخن هایش را کشیده بودند و من که از او علت زخمی بودن ناخنهایش را پرسیدم گفت که لای در مانده است.

شما چیزی از شکنجه شدن فرزندتان نمی دانستید؟
خیر، نه تنها من ، بلکه هیچکس چنین تصوری از شکنجه نداشت ، حتی بعد از یکسال هم که آزاد شده بود، به من چیزی نمی گفت و من دورادور و کم کم از دیگرانی که جواد برای آ نها ماجرا را تعریف می کرد ، شنیدم و فهمیدم که شکنجه چیست.
بالاخره در آن اتاق، جواد افتاد و پایم را بوسید و گفت که مادر، من حتماً تا هفته دیگر آزاد می شوم و شما غصه نخورید. ما هم برگشتیم، ولی از غصه حال پسرم، من چنان بیمار شدم که تا مرز مرگ پیش رفتم. آ نها، در تمام آن یکسال، این بچه را شکنجه کردند؛ شش ماه در کمیته ضد خرابکاری و شش ماه هم در زندان قصر. از زندان قصر برای مان نامه می نوشت. از کودکی عادت داشت که هر چیزی که می نوشت ، آن را با بسم الله الرحمن الرحیم شروع می کرد. اولین نامه ای را که فرستاد نیز با همین عنوان آغاز کرد و بعد نوشت: «دانی چگونه باشد از دوستان جدایی؟ چون دیده ای که مانَد خالی ز روشنایی »
من خیلی به او وابسته بودم، بچه بسیار مؤدب و باتقوا، اهل نماز و روزه بود و در سن دوازده سالگی در منزل دعای کمیل می خواند و ما هم با او دعا می خواندیم. برای من، خواهرش و خواهر من یک معلم واقعی بود. جواد از شاگردان ویژه دکتر شریعتی بود، شاگرد آقای مطهری هم بود.
بالاخره یک سال در زندان بود و پسر اول او مهدی، در زمانی که جواد در زندان شاه بود، به دنیا آمد. وقتی
که از زندان آزاد شد، کار خود را در پالایشگاه تهران از دست داد. در آن زمان دانشجویان فارغ التحصیل، دو سال خدمت سربازی را در شرکت های دولتی طی می کر دند و جواد هم قرار بود که در همان پالایشگاه با پست مهندسی
کار کند تا خدمت سربازی او هم محسوب بشود، ولی بعد از آزاد شدن از زندان، شش ماه از خدمت او باقی مانده بود که با درجه سرباز صفر این مدت را گذراند و تازه، حقوق او هم قطع شده بود. یکسال زندانی شدن او، با شکنجه های مختلف سوراخ
کف پا با مته، آپولوی برقی بر سر گذراندن ، کشیدن ناخن و...، همراه بود. خودش تعریف می کرد که شبهای زمستان، ما را با یک دست لباسی که داشتیم به جایی می بردند و به درخت می بستند و با کابل آ نقدر می زدند تا خون از همه جا یمان سرازیر می شد.
با همه اینها ، در زندان قصر دوستان و آشنایان زیادی پیدا کرد، از جمله آقای پورنجاتی که هم سلولی او بود.
در آ نجا جلسات نماز و دعا برقرار می شد و کلاس های آموزشی زبان انگلیسی برای دیگران تشکیل می داد؛ چون زبان انگلیسی را خوب می دانست. کلاس ششم که بود،
در مسجد المصطفی(ص) در چها رراه حسن آباد عربی را
آموخت و کاملا بر این زبان مسلط بود. از ابتدای دبیرستان نیز زبان انگلیسی را در کلاس های شکوه به مدت دوازده
ترم گذراند و علت قبولی او در کنکور شرکت نفت هم ، تسلطش بر زبان انگلیسی بود.
به هرحال جواد کسی بود که تازه ازدواج کرده بود، یکسال را در زندان گذرانده و پس از آن هم به مدت شش ماه به سربازی اعزام بود و در این مدت، همسر جوان او که هفده سال سن داشت، با ما زندگی می کرد. او، وقتی با جواد ازدواج کرده بود، پسرم از اوّل وضعیت سیاسی خود را با او در میان گذاشته بود و عروس ما هم همه مسائل را پذیرفته بود.
آن موقع در کجا زندگی می کردید؟
در همان منزل قدیمی که قبلاً گفتم. آن منزل را چند ارگان می خواستند به عنوان یادگار باقی مانده از پسر شهیدم در اختیار بگیرند، که یکی از آ نها شهرداری بود و ما نپذیرفتیم تا اینکه وزارت نفت درخواست کرد که آ نجا را به کتابخانه تبدیل کند و ما هم قبول کردیم، ولی الآن دو سال می گذرد و هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده است.
بالاخره، پس از سربازی هم ، جواد نمی توانست در هیچ مرکز دولتی ای کار کند تا اینکه یکی از دوستان قدیمی و صمیمی او به نام آقای مهندس بهروز بوشهری از جواد خواست تا به رشت برود و در آ نجا مسکنی تهیه کرد و خانواده اش را نیز با خود برد که در این زمان علاوه بر پسر گُلمان مهدی ، خداوند یک دختر هم به آنان داده بود که نامش هاجر است و الآن پزشک است. جواد، در همان رشته ادامه تحصیل داد و فوق لیسانس خود را دریافت کرد و از آ نجا به مدت یک ماه برای مأموریتی به ژاپن رفت و پس از بازگشت به مدیریت کارخانه پارس توشیبا - پارس خزر فعلی- ارتقاء یافت و در همین سمت باقی بود تا سه سال بعد که به زمان پیروزی انقلاب اسلامی رسیدیم. پس از انقلاب، جواد، به تهران نقل مکان کرد. در دوران وزارت نفت آقای معی نفر دعوت به کار شد و وظیفه پا کسازی آبادان به او سپرده شد. جواد، به مدت یک سال و نیم در این مأموریت مشغول بود و خانواده خود را هم به آبادان برده بود و خداوند فرزند سوم را هم که دختری به نام مریم است به آنان بخشید و جالب اینجاست که جواد، از وزارت نفت هیچ حقوقی دریافت نمی کرد و به پدرش می گفت که خدا را شکر که شما آ نقدر دارید که خرجی ما را هم بدهید.
به تهران که آمد، در اطراف سفارت بلژیک، یک واحد سکونی اجاره کرد، ولی زیاد در آ نجا زندگی نکرد، چون به آبادان رفت و توسط عراقی ها دستگیر شد. در تهران پست وزارت از طرف شهید رجایی به او پیشنهاد شد و من به یاد دارم که خیلی مقاومت کرد که این پست را نپذیرد، نشد. چون او را می شناختند، و چون استعداد
و هوش بالایی داشت و به قول دوستانش هر کاری را که یک شبان هروز وقت م یبرد تا محاسبه شود، او در یک فرصت کم و از روی حافظه محاسبه می کرد. برنامه کوپن نفت و کوپن بنزین و پروژه کشیدن لوله گاز، از ابتکارات جواد بود، ولی از آ نجا که ما چندان لایق انسان های باعرضه نیستیم ، پس از رفتن او هیچ کاری برایش انجام ندادند. چند سال در اسارت بود ، هیچ اقدامی صورت نگرفت و فقط به ما می گفتند که جایش خوب است.
چرا مگر شما پی گیری نمی کردید؟
چرا ، عروسم خیلی فعالیت کرد، پیش هر کسی که لازم بود می رفت. همان روزی هم که جنازه جواد را آورده بودند،
به ما گفتند که آقای متکی از طرف وزارت خارجه رفته تا با جواد ملاقات کند. بالاخره علاوه بر عروسم، دخترم فاطمه پی گیری می کرد و خود آقای سادات نیز به دنبال کار او می رفت، ولی هیچ کدام کاری انجام نمی دادند. وقتی هم که اسرا آزاد شدند ، گفتند که آقای تندگویان به همراه اولین گروه به ایران می آید و به عروسم گفتند که شما به باختران بروید تا از ایشان استقبال کنید، ولی فردای همان روز عروسم برگشت و به ما گفت که گفته اند که آقای تندگویان می گوید تا همه اسرا به ایران بازنگردند ، من به ایران نمی آیم. در صورتی که در همان ایام آزادی اسرا، او را شهید کرده بودند. وقتی آقایان بوشهری و یحیوی آزاد شدند و مستقیم از فرودگاه به منزل ما آمدند، با دیدن این آقایان ، دخترم فاطمه متوجه قضیه شده بود. آقای بوشهری، وزنش به چهل کیلو رسیده بود ، ولی به من دلداری می داد که جواد به ما گفته که اول شما بروید، بعد من می آیم و ما هم گفتیم تا تندگویان نیاید، ما نمی رویم. بالاخره پس از مدتی که گذشت فهمیدیم که جواد شهید شده است و جنازهاش را در سال 1370 به ایران آوردند.
پدر و برادر خانم جواد و یکی از دوستان جواد به نام دکتر اعتمادی که دندانپزشک بود و قبل از اسارت، چند دندان جواد را پر کرده بود به همراه چند نفر دیگر، برای آزادی جواد به عراق رفته بودند که وقتی به آ نجا رسیدند، حاجی متوجه قضیه شد و برای تحویل جنازه ، آ نها را به قبرستان برده بودند و قبرهای دیگران را به آنان نشان دادند، تا اینکه بالاخره قبری را باز کردند و دیدند که جنازه درون آن، کاملا تازه است. بعد متوجه شدند که جنازه را مومیایی کرده اند تا آثار شکنجه در آن مشخص نباشد.
دکتر اعتمادی می گفت دیده که جمجه سرش را شکسته بودند، گردنش چرخش داشت، دست هایش شکسته بود و عکس هایی از جنازه گرفته بودند که از طرف بنیاد شهید همه این عکس ها ضبط شد.
به چه دلیل؟
نمی دانم، ولی آخر یک وزیر مملکت تا این حد بی اهمیت بود که این آقایان کوچکترین اقدامی نکردند؟
آقای بوشهری می گفت که ما دو نفر در یک جا زندانی بودیم و زندان جواد که ده سال در آن حبس بود در زیرزمین قرار داشت و هیچ نوری به آن راه نداشت و حتی کاشی های آن هم به رنگ قرمز بود. پسرم به مدت ده سال در یک فضای یک ونیم یا دو متری زندگی کرد که هم سلولش بود، هم دستشویی و حمام او بود. بعد از ده سال که جنازه او را آوردند، تشییع باشکوهی انجام شد که وقتی الآن فکر می کنم ، می بینم واقعاً حیف است که چنین انسان های دانشمندی زیر خاک خوابیده باشند.
پدر شهید تندگویان، تا چند سال پس از شهادت فرزندشان زنده بودند؟
ایشان نزدیک به سه سال پیش – سال 1386 – فوت کردند.
در این سا لها چه می کردید؟
بعد از جواد، ما زنده بودیم، ولی زندگی نکردیم؛ شادی و خوشی و همه زندگی مان از بین رفت، چون تمام زندگی ما این دو بچه بودند. الحمدالله، دخترم هم فوق لیسانس است و هم کار کرده است. از اول انقلاب مشغول به کار شد و هنوز هم کار می کند و خدا شاهد است که غیر از حقوق خودش هیچ منبع درآمدی ندارد. این کانونی را هم که دایر کرده است، زمینش از آنِ خودش است و هر چه به او اصرار کردند که دو طبقه از آن را برای خودت بساز، گفت که می خواهم اینجا فقط کانون باشد.
کانون خیریه است؟
نام آن را خیریه نگذاشت، زیرا که می گفت برای بچه هایی که به اینجا می آیند تا درس بخوانند ، صورت خوشی ندارد و نام آن را «رایحه فاطمه » گذاشته است. الآن چهارصد خانوار زیر پوشش این کانون هستند. خانواده های بی سرپرست که در حدود سیصد تا چهارصد نفر هم کودکند که مخارج آ نها را از طریق خیّرین تأمین می کند یا اینکه افرادی به عنوان حامی یک یا دو یا هر چند نفری از این کودکان را که می توانند زیر پوشش حمایتی خود می گیرند و ماهیانه بیست تا سی هزار تومان به آ نها کمک می کنند، عده ای هم نذورات خود را به این جا می آورند.
به هرحال این کانون هم ثمره زندگی شما و پدر شهید است که دخترتان به یاد و نیّت او آن را دایر کرده است. بعد از جواد، ما رنگ سلامتی را ندیدیم. آن مرحوم که ناراحتی ریه داشت و چند سال به شدت بیمار بود تا اینکه در سال 1386 فوت کرد.
در پایان اگر حرفی، خاطره ای از شهید دارید، بفرمایید.
من در کل دوران اسارت فرزندم، فقط دو نامه از او داشتم، یک نامه در سال 1359 و یک نامه هم در ابتدای سال 1360 برایم آمد و نوشته بود که: «یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور ». مادر ، تو تنها مادری نیستی که پسرت به اسارت رفته است.
وقتی جواد به اسارت گرفته شد، همسرش باردار بود و زمانی که بچه به دنیا آمد، برای جواد نامه نوشت که خداوند یک دختر دیگر به ما بخشیده است ، چه نامی برای او بگذاریم؟ پسرم در نامه نوشت که نام او را هدی بگذارید تا خداوند ما را هدایت کند. البته همسرش قبل از اینکه برای او نامه بنویسد ، نام سمیه را برایش انتخاب کرده بود و بعد از رسیدن نامه جواد، نام نوه ام در شناسنامه «سمیه هدی » ثبت شد.
عروس من آدم بسیار قانع و باایمان و سازگاری است و بچه ها را نیز خوب تربیت کرده است. بچه ها نیز بحمدالله خوب هستند. هدی در شرکت نفت کار می کند ، هاجر هم قرار بود که هما نجا مشغول به کار شود ، مریم هم در هلال احمر خدمت می کند و مهدی هم در نمایشگاه بین المللی شاغل است.
پس در واقع شهید تندگویان هم هنگام تولد آقا مهدی، فرزند اولشان، در زندان بودند و در زمان تولد هدی فرزند آخرشان در زندان صدام به سر می بردند.
بله، همین طور است. وقتی پسرم وزیر شده بود ، با تعدادی از دوستانش که هنوز هم با ما رفت و آمد دارند، به منزل آمدند و جواد پنهانی به من گفت که مادر، از بس که در این چند روز نان و پنیر خورده ایم ، من از این بچه ها خجالت می کشم، بیا به بازارچه برویم تا یک هندوانه برای آ نها بخریم. من هم زنبیلم را برداشتم و با هم به بازارچه رفتیم، به محض اینکه دوستان و کسبه و اهل محل او را دیدند، خوشحال و ذوق زده به دورش حلقه زدند که آقای وزیر ، د لمان برای تان تنگ شده و مرتب او را می بوسیدند و آقای وزیر، آقای وزیر می گفتند که جواد
گفت: «وزیر کی است؟ من همان جوادم ». چند تا هندوانه کشید و خواستند که کمکش کنند، ولی جواد به هیچ وجه قبول نکرد و هندوانه ها را داخل زنبیل گذاشت و به منزل برگشتیم. روز عید غدیر بود که در همین پست وزارت بود و من مهمان های زیادی داشتم. ساعت سه بعدازظهر به منزل آمد، درحالی که ناهار نخورده بود. یادم است که ناهار، خورش کرفس داشتیم، برای او آوردم و خورد. وقتی که برای مهمانان میوه آوردم - پرتقال و نارنگی و سیب- نگاهی به میوه ها کرد و گفت که مادر، مگر فصل این میوه ها رسیده است؟ گفتم بله مادر. گفت: «آ نقدر سرم شلوغ است که نمی رسم برای بچه ها میوه بخرم .»
الآن که از بچه ها می پرسند آیا خاطره ای از بابا دارید یا نه ؛ می گویند که هر وقت بابا به منزل می آمد، ما خواب بودیم و هیچ خاطره ای نداریم. هر وقت هم که می آمد و بچه ها بیدار بودند، یکی را روی زانوی راست و یکی را روی زانوی چپ و دیگری را هم روبه روی خود می نشاند و با لذت غذا می خورد. پدر و برادر خانم جواد و یکی از دوستان جواد به نام دکتر اعتمادی که دندا نپزشک بود و قبل از اسارت، چند دندان جواد را پر کرده بود به همراه چند نفر دیگر، برای آزادی جواد به عراق رفته بودند که وقتی به آ نجا رسیدند، حاجی متوجه قضیه شد و برای تحویل جنازه ، آ نها را به قبرستان برده بودند.



نوشته شده در دوشنبه 91 فروردین 21ساعت ساعت 12:27 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin