سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























حسین سالار قلبها

غنچه در زمزمه باغ فرو ریخته ایم
مرگ را تا به خزان مرثیه انگیخته ایم
پر گل واشده در همهمه پاییزیم
که به یک هُرم نفس باغ فرو می ریزیم
شیونی بر ندمید از لب گوری در من
مرگ یک راه ندانست عبوری در من
خیمه زد غفلت و ما بار فرو افکندیم
رخت بر سایه دیوار فرو افکندیم
خواب بودم و نخواندم که سحر می گذرد
باز در غفلت من وقت سفر می گذرد
آتشی می دمد از دور مگر قافله ایست
دشت را همهمه مرد فرس زلزله ایست
وحشت صد رمه آهوی هراسان امشب
و بیابان و بیابان و بیابان امشب
جرس این قافله را هلهله دیگرگون است
دشت در هر قدمش صد دل خون مجنون است
چیست؟ این چیست؟که درخواب جنون می جوشد
گل به گل از رد این قافله خون می جوشد
چیست؟ این چیست؟ که با داغ نفس می بالم
هرچه پرپر زدنم هست قفس می بالم
کیست؟ این کیست؟ که در هلهله شوری دارد
شیشهوار آینه دل سنگ صبوری دارد
آب اگر خواب رود نرمی گفتارش نیست
موج اگر جوش زند خون علمدارش نیست
به نماز آمده ام غیرت زیبایی را
موج در سجده ام این صخره شکیبایی را
به نماز آمده ام قامت بشکوهش را
آستین در برابرم کم اندوهش را
به نماز آمده ام تیغ عطش جولان را
که به خون رنگ زند گریه نفس طوفان را
آسمان هفت طبق یک در باز است اینجا
و نماز این چه نماز این چه نمازست اینجا
خاک را یک نفس آشوب قیامت بستند
و نماز این چه نمازست که قامت بستند
شیون مرگ کجا نعره تکبیر کجا
سپر زخم کجا نازکی تیر کجا
ماجرایی است که کس شرحی از آن نشنیده است
کسی از مأذنه تیغ اذان نشنیده است
ماجرایی است که این خاک زبون کم دیده است
آسمان نیز به خود بارش خون کم دیده است
ماجرایی است که یک شمّه از آن طوفان است
کوفیان بر سر نی پاره ای از قرآن است
و نه این شعله چراغی است که خاموش شود
عشق آن نیست که از یاد فراموش شود
بروید ای همه فخر مسلمانیتان
گل داغی که نشاندید به پیشانیتان
ای شب خیمه خورشید چراغ رهتان
بروید ای به فراخوان دل مرگ آگهتان
گلی از شاخه نچیده ست مگر دست شما
عشق را سر نبریده ست مگر دست شما
پس از آن حادثه هر چند دریغ آوردید
پیش از آن معرکه را مرکب و تیغ آوردید
پس از آن گرچه ضریحی به زیارت بستند
پیش از آن بر حرمش راه به غارت بستند
آتش کینه خود نعل ستوران کردید
و چه با نازکی آن تن عریان کردید
طاغیان سرنکشیدند به فتوای شما
تا سر از عشق بریرند به فتوای شما
لب تیغ از لب آن خشک گلو تر کردید
دست از خون خدا بهر وضو تر کردید
هرچه کردید که این قصه فراموش شود
یا که این آتش دامن زده خاموش شود
آخر این قصه جانسوز فراموش نگشت
دشمنت گشت ولی نور تو خاموش نگشت
موج زد خون گل و دشت به دریا پیوست
آخر آن ظهر عطش نوش به فردا پیوست
و اگر تیغ سخن در رگ من می جوشد
خون هفتاد و دو تن در رگ من می جوشد
و مبادا که سر از عشق فرو بگذاریم
تیغ بر حنجر آن خشک گلو بگذاریم
و مبادا که چراغی به فراغ افروزیم
از شب خیمه خورشید چراغ افروزیم
گریه کن ای دل اگر سنگ نمی باشی تو
جای آن است که از درد فروپاشی تو
وقت آن است که ما تیغ دودم برداریم
و به خونخواهی خورشید علم برداریم
آه از آن گریه که سنگ دلشان نرم نکرد
آه از آن قوم که از خون خدا شرم نکرد
آتش کینه خود نعل ستوران کردند
و چه با نازکی آن تن عریان کردند
«آنچه در سوگ تو ای پاک تر از پاک گذشت»
«نتوان گفت که هر لحظه چه غمناک گذشت»



نوشته شده در یکشنبه 91 فروردین 27ساعت ساعت 1:11 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin