سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























حسین سالار قلبها

غروب بود و غمی می وزید در کوچه
و پلک فاجعه ای می پرید در کوچه

هوا گرفته زمین تیره آسمان ها تار
غروب بود و شب امّا رسید در کوچه

در امتداد دو دیوار سنگی نزدیک
فرشته ای پر خود می کشید در کوچه

و کودکی که پر چادری به دستش بود
کنار مادر خود می دوید در کوچه

مسیر خانه همین بود وچشم او می دید
چگونه راه به پایان رسید در کوچه

در امتداد دو دیوار سنگی نزدیک
چهل نفر همه از سنگ دید در کوچه

به خشم پنجه ی خود می فشرد نامردی
همانکه لب ز غضب می گزید در کوچه

کشید چادر مادر، بیا که برگردیم
کبوترانه دلش می تپید در کوچه

چه شد که زد، چه به روزش رسید با سیلی
صدای مادر خود می شنید در کوچه

چه شد که زد، که ز دیوار هم صدا آمد
به ضربه ای نفسی را برید در کوچه

غروب بود و دلی مثل گوشواره شکست
و کودکی شده مویش سپید در کوچه



نوشته شده در یکشنبه 91 فروردین 27ساعت ساعت 2:5 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin