سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























حسین سالار قلبها

در یکی از روزهای سرد زمستان سال 1362، زمانی که آیت الله خامنه ای رئیس جمهور وقت کشور، برای شرکت در مراسمی از ساختمان نهاد ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می شد، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می شد. صدا از طرف محافظ ها بود که چند تای شان دور کسی حلقه زده بودند و چیزهایی می گفتند. صدای نازک و جیغ مانندی هم دائم فریاد می زد: «آقای رئیس جمهور! آقای خامنه ای! من باید شما را ببینم. رئیس جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی دانم حاج آقا! موندم چطور تا این جا تونسته بیاد جلو.» پاسداری که ظاهراً مسؤول تیم محافظان بود، وقتی دید رئیس جمهور خودش به سمت کانون آن سر و صدا به راه افتاده، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا؛ شما وایسید، من می رم ببینم چه خبره!» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن ها را نزدیک رئیس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتراز یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج آقا! یه بچه اس. می گه از اردبیل کوبیده اومده این جا و با شما کار واجب داره. بچه ها می گن با عز و التماس خودشو رسونده تا این جا. اول گفته فقط می خوام قیافه ی آقای خامنه ای رو ببینم؛ ولی حالا می گه می خوام باهاش حرف هم بزنم.» رئیس جمهور گفت: «بذار بیاد حرفش رو بزنه. وقت داریم.» لحظاتی بعد، پسرکی 13 ـ 12 ساله از میان حلقه ی محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به رئیس جمهور رساند. صورت سرخ و سرمازده اش، خیس اشک بود. هنوز در میانه ی راه بود که رئیس جمهور دستش را دراز کرد و با صدای بلند گفت: «سلام بابا جان؛ خوش آمدی.» پسر با صدایی که از بغض و هیجان می لرزید، به لهجه ی غلیظ آذری گفت: «سلام آقا جان؛ حالتان خوب است؟» رئیس جمهور دست سرد و کبره بسته ی پسرک را در دست گرفت و گفت: «خوبم پسرم؛ بگو بدانم، حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان داد. رئیس جمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده. سرتیم محافظان گفت: «اینم آقای خامنه ای! بگو دیگر حرفت را.» ناگهان رئیس جمهور با زبان آذری سلیسی به پسرک گفت: «شما اسمت چیه پسرم؟» پسر که شنیدن گویش مادری اش انگار جان تازه ای گرفته بود، با هیجان و به ترکی گفت: «آقا جان! من مرحمت هستم؛ از اردبیل یکه و تنها اومدم تهران، که شما را ببینم.» آقای خامنه ای دست مرحمت را رها کرد و دست خودش رار وی شانه ی او گذاشت و گفت: «افتخار دادی پسرم. صفا آوردی. چرا این قدر زحمت کشیدی؟ حالا بچه ی کجای اردبیل هستی؟» مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم به خود گرفته بودند، گفت: «انگوت کندی آقاجان!» رئیس جمهور پرسید: «از چای گرمی؟» مرحمت؛ انگار هم ولایتی یی در غربت آباد تهران پیدا کرده باشد، تندی گفت: «بله آقاجان! من پسر حضرت قُلی هستم.» آقای خامنه ای گفت: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
مرحمت گفت: «آقاجان؛ من ار اردبیل تا این جا آمدم، که یک خواهشی از شما بکنم.» رئیس جمهور عبایش را که از شانه ی راستش سر خورده بود، مرتب کرد و گفت: «بگو پسرم، چه خواهشی داری؟»
مرحمت گفت: آقا؛ خواهش می کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه ی حضرت قاسم (علیه السلام) را نخوانند! آقای خامنه ای با تعجب پرسید: چرا پسرم؟ مرحمت به یک باره بغضش ترکید، سرش را پایین انداخت و با کلماتی بریده بریده گفت: «آقاجان؛ حضرت قاسم (علیه السلام) 13 ساله بود که امام حسین (علیه السلام) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالم است، ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی دهد به جبهه بروم. هر چه التماسش می کنم، می گوید 13 ساله ها را نمی فرستیم. اگر رفتن 13 ساله ها به جنگ بد است، پس چرا مداحان این همه روضه ی حضرت قاسم (علیه السلام) را می خوانند؟» حالا دیگر شانه های مرحمت آشکارا می لرزید. رئیس جمهور دلش لرزید. دستش را دوباره روی شانه ی مرحمت گذاشت و گفت: «پسرم؛ شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم؛ برای خودش یک جور جهاد است.» مرحمت هیچی نگفت. فقط گریه کرد و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می رسید. رئیس جمهور مرحمت را جلو کشید، او را در آغوش گرفت و رو به سرتیم محافظانش کرد و گفت: «آقای [...]، شما یک زحمتی بکشید و با آقای [...] تماس بگیر و به ایشان بگو فلانی گفت؛ این آقا مرحمت، رفیق ما است. هر کاری دارد، برای راه بیاندازید. هر کجا هم که خودش خواست، او را ببرید. بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند، تا برگردد به اردبیل. نتیجه ی اقدامات خودتان را هم، به من بگویید.» بعد آقای خامنه ای خم شد، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و به او گفت: «ما را دعا کن پسرم؛ درس و مدرسه را هم فراموش نکن. سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان.»
کمتر از سه روز بعد، فرمانده سپاه اردبیل، مرحمت را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد. حکم؛ لازم الاجرا بود. البته شاید می توانست به لطایف الحیلی باز هم مرحمت را سر بدواند، ولی مطمئن بود که او باز به تهران می رود و این بار، از خود امام خمینی حکم می آورد. این شد که کوتاه آمد و دستور داد اسمش را نوشتند و این جوری بود که اسم مرحمت بالازاده، رفت توی لیست بسیجیان لشکر خط شکن 31 عاشورا.
مرحمت به تاریخ هفدهم خرداد 1349 در روستای «چای گرمی»، به فاصله ی یک کیلومتری تازه کند «انگوت» متولد شد. وقتی که امام به ایران برگشت، مرحمت کلاس دوم دبستان بود. 13 ساله که شد، دیگر طاقت نیاورد و رفت ثبت نام کرد برای اعزام به جبهه. با هزار اصرار و پادرمیانی کردن این آشنا و آن هم ولایتی، توانست تا خود اردبیل برود، اما آن جا فرمانده سپاه اردبیل جلوی اعزامش را گرفت. مرحمت هرچه گریه و زاری کرد، فایده ای نداشت. از طرف آشناهای مرحمت به فرمانده سپاه اردبیل سفارش شده بود که یک جوری برش گردانید سر درس و مشقش. فرمانده سپاه آخرش گفت: «ببین بچه جان؛ ثبت نام تو برای اعزام، برای من مسؤولیت دارد. من اجازه ندارم 13 ساله ها را بفرستم جبهه؛ می بینی که اختیار این کار، به دست من نیست.» مرحمت گفت: «پس دست کی است؟» فرمانده گفت: «اگر از بالا اجازه بدهند، من حرفی ندارم.» همه ی این بهانه تراشی ها، صرفاً ترفندی بود برای این که مرحمت دنبال ماجرا را نگیرد. یک بچه ی 13 ساله ی روستایی، که فارسی هم درست نمی توانست صحبت کند، دستش به کجا می رسید؟ مجبور بود بی خیال شود. اما فقط سه روز بعد، مرحمت بالازاده، با دستوری از بالا، به سپاه اردبیل برگشت!
مرحمت بالازاده تنها یک سال بعد، طی عملیات آبی ـ خاکی بدر، در تاریخ 21 اسفند 1363 به فاصله ی بسیار کوتاهی از شهادت مرادش؛ آقا مهدی باکری، سردار حماسه آفرین لشکر 31 عاشورا، بال در بال ملائک گشود و میهمان سفره ی حضرت قاسم (علیه السلام) گردید.
از مرحمت بالازاده، وصیت نامه ای بر جای مانده است که به خوبی نشان می دهد روح بزرگ این بسیجی دریادل، نمی توانست در کالبد کوچک 13 ساله اش آرام بگیرد. حیف مان آمد خواندگان مجله را، از لذت معنوی مطالعه ی این «نصیحت نامه» محروم کنیم.


وصیت نامه ی مرحمت بالازاده
جمعی لشکر 31 عاشوراگردان حضرت علی اکبر (علیه السلام)
به نام خداوند بخشنده مهربان
از این جا وصیت نامه ام را شروع می کنم. با سلام بیکران به پیشگاه منجی عالم بشریت، حضرت مهدی (عج) و با سلام بیکران به رهبر مستضعفان، ابراهیم زمان، خمینی بت شکن و با سلام بیکران به مردم ایثارگر و شهیدپرور ایران، که هم چون امام حسین (علیه السلام) و لیلا، پسرشان را به دین اسلام قربانی می دهند.
آری ای ملت غیور و شهیدپرور ایران؛ درود بر شما. بر شما که همیشه در مقابل کفر ایستاده اید و می ایستید تا آخرین قطره ی خونتان.
درود بر شما ای ملت ایران، ای مشعل داران راه جاوید امام حسین (علیه السلام)، از شما می خواهم تا آخرین قطره ی خونتان، از این انقلاب و از رهبر این انقلاب خوب محافظت کنید، تا که این انقلاب اسلامی را به نحو احسن، به منجی عالم بشریت تحویل بدهید.
و ای پدر و مادر عزیزم؛ اگر این پسرتان در راه اسلام به شهادت برسد، افتخار کنید که شما هم از خانواده ی شهدا برشمرده می شوید. ای پدر و مادر عزیزم، از شما تقاضایی دارم؛ اگر من شهید بشوم، گریه نکنید اگر خواستید گریه بکنید، به مظلومیت شهدای کربلا و شهدای کربلای ایران گریه بکنید، تا چشم منافقان کور بشود و بفهمند که ما برای چه می جنگیم. حالا معلوم است که راه، تنها یک راه است که آن راه هم، راه اسلام و قرآن است. و آخر این که، وصیت می کنم راه شهیدان را ادامه بدهید و اسلحه شان را نگذارید بر زمین بماند.
مادر و پدرم، من می دانم لیاقت شهادت را ندارم، ولی اگر خداوند بخواهد که شهید بشوم، مرا حلال کنید و من هم شهادت را جز سعادت نمی دانم. یعنی هر کس که شهید می شود، خوش به حالش؛ چرا که با شهدا همنشین می شود. از تمام همسایه ها و از هم روستایی هایمان می خواهم که اگر از من سخن بدی شنیده اید و یا کارهای بدی دیده اید، حلال بکنید. و از برادرانم می خواهم که نگذارند سلاح من بر زمین بماند و از خواهرانم می خواهم با حجاب شان، با دشمنان جنگ کنند. خدایا تو را قسم می دهم که اگر گناهانم را نبخشی، مرا از این دنیا به آن دنیا نبر.
خدایا؛ خدایا تو را قسم می دهم به من توفیق سربازی امام زمان (عج) و نائب بر حق او خمینی بت شکن را عطا کنی، تا در راه آن ها، اگر هزاران جان داشته باشم، یک جا قربانی بدهم.
کربلا، کربلا، یا فتح یا شهادت جنگ جنگ تا پیروزی



نوشته شده در شنبه 91 اردیبهشت 16ساعت ساعت 9:7 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin