سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























حسین سالار قلبها

پرنده بر شانه های انسان نشست.

انسان با تعجب رو به پرنده کردو

 

 گفت:«اما من درخت نیستم تو

نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی.»

پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدم ها را

 خوب می دانم، اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم.

انسان خندید و به نظرش این بزرگترین

 اشتباه ممکن بود. پرنده گفت: راستی، چرا

 پر زدن را کنار گذاشتی؟

 انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم

 خندید. پرنده گفت: نمی دانی توی آسمان چقدر

 جای تو خالی است. انسان دیگر نخندید. انگار

 ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که

 نمی دانست چسیت. شاید یک آبی دور، یک اوج

 دوست داشتنی. پرنده گفت: غیر از تو پرنده های

 دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته

 است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت

 است، اما اگر تمرین نکند، فراموشش می شود. پرنده

 این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا

 این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد

 روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی

 شبیه دلتنگی توی دلش موج زد. آن وقت خدا بر شانه های

 کوچک انسان دست گذاشت و گفت: یادت می آید تو را با

 دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو

 بود، اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بال هایت را کجا

 گذاشتی؟ انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی

 چیزی را احساس کرد. آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!!



نوشته شده در چهارشنبه 90 مهر 27ساعت ساعت 8:56 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید
طبقه بندی: مذهبی

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin