سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























حسین سالار قلبها

پدرم گیوه دوز ومردی بسیارشریف و مؤمن و با سواد بود، کنار مغازه اش مکتب خانه ای داشت که به بچه ها درس می داد، قبل از رفتن به مدرسه بسیاری از دروس مقدماتی و گلستان سعدی را پیش او خواندم، تا سال ششم ابتدایی را در سده گذراندم ولی بدلیل فضای غیر اسلامی مدارس، پدرم با ادامه ی تحصیل من موافق نبود. به همین علت در سال 1342 وارد حوزه علمیه آیت الله مشکات سده شدم ولی همچنان در کنار دروس حوزه درس های مدرسه را هم خواندم.
محمدجعفر سعیدیان فر در تیر ماه سال 1331 در خانواده ای مذهبی و کاسب و در شهر سده اصفهان متولد شد، پدش مرحوم حیدر از معتمدین شهر بود و در کنار کسب و کار به تربیت جوانان محله هم توجه داشت. مادرش خانه دار ولی با درک و فهم مذهبی اش در شکل گیری شخصیت مذهبی و انقلابی فرزندانش نقش بسزایی داشت.
سال 46 برای ادامه ی تحصیل به قم مهاجرت می کند و در حلقه ی روحانیون و طلبه های انقلابی قرار می گیرد.آشنایی با شهید حجت الاسلام و المسلمین محمد منتظری که تازه از زندان آزاد شده بود را می توان نقطه ی عطف حضور او در فعالیت های سیاسی و اجتماعی دانست.
ـ از خصوصیات«شهید محمد منتظری» خود ساختگی و هدایت گری و روشنگری در میان طلبه های جوان و مستعد بود. او در فضای بسته حوزه که با روزنامه خواندن طلبه هم مخالف بودند ،کتاب و روزنامه و رادیو می خرید و توزیع می کرد. کتابهایی مثل سر گذشت فلسطین ترجمه آقای هاشمی رفسنجانی، میراث خوار استعمار اثر ملک الشعرا و انقلاب الجزایر و.... ارتباط با ایشان، جرقه های سیاسی و مبارزه را در ذهن بنده ایجاد کرد و به مرور به اوج رسید، و این ارتباط زمینه ی آشنایی من با دیگر مبارزان و رهبران انقلاب شد.
ـ سال 48 سناتور علم در مجلس سنا به حضرت امام اهانت می کند و علما و روحانیون به این حرکت اعتراض کردند، ما هم تصمیم گرفتیم با طلبه ها تظاهرات راه بیندازیم.
به دلیل مسائل امنیتی محل شروع تظاهرات را مسجد امام حسن(علیه السلام) اعلام کردیم ولی از مسجد حضرت فاطمه(س) شروع کردیم و به طرف حرم مطهر حضرت معصومه (سلام الله علیها) حرکت کردیم. بلند شعار می دادیم: « مرگ بر حکومت فاشیستی»، من جلو صفوف تظاهر کنندگان حرکت می کردم و چون قد بلند بودم، مرا شناسایی کردند اما سریع متوجه شدم و به طرف گذرخان فرار کردم و در یک خانه پنهان شدم و در اولین فرصت به اصفهان رفتم. دو هفته بعد که به قم آمدم در میدان آستانه شناسایی و دستگیرم کردند. در بازجویی ها منکر حضور در تظاهرات شدم و بعد از سه روزمرا آزاد کردند؛ ولی همچنان در جریان فعالیت ها و روحانیون و مردم و در حلقه شهید محمد منتظری بودیم و به مبارزه ادامه می دادیم.
در آن زمان ساواک اجازه ی ورود به مدارس علیمه را نداشت اما دریکی از روزهای سال 1349 ساواکی ها آمدند که یکی از طلبه ها به نام آقای مظلومان را بگیرند و با خود ببرند، من از کتابخانه بیرون آمدم و گفتم رهایش کنید و بلند شعار دادم «مرگ بر ساواک»؛ طلبه ها آمدند و آن ساواکی کتک مفصلی خورد.
من می دانستم شناسایی شده ام. قبلا توسط ساواکی ها اتاق من خراب شده بود. به مشهد فرار کردم در آن جا و در جوار آستان مقدس حضرت رضا(علیه السلام)، با شهید هاشمی نژاد و آیت الله خامنه ای و حجت الاسلام طبسی آشنا به فعالیت های انقلابی و سیاسی ادامه دادم، در آنجا هم مرا شناسایی کردند؛ و مجبور شدم دوباره به قم بیایم.
در قم دستگیر شدم، و دو ماه درشهربانی و یک ماه و نیم هم در ساواک قم بازداشت بودم ولی چون اعتراف نکردم و از من مدرک خاصی نداشتند، آزاد شدم ولی کارت معافیت از سربازی مرا گرفتند و پاره کردند.
سال 51 مرا به همراه دو ژاندارم و به پادگان بهبهان بردند، بنا به دستور امام از این فرصت برای هدایت سربازان باید نهایت بهره را می بردیم.
اواخر سال 52 که سربازی ام تمام شد مرا دستگیر کردند و به زندان اوین بردند، حدود دو ماه ونیم بعد چون نتوانستند حرفی از من بشنوند، آزاد شدم.
در خرداد سال 54 با تعدادی ازطلبه ها تصمیم گرفتیم که با سازماندهی وبرنامه ریزی تظاهرات راه بیاندازیم. من چون سربازی رفته بودم سازماندهی آنها را به عهده گرفتم تظاهرات و اعتصاب طلبه ها 48 ساعت به طول کشید، که روز دوم، با یورش نیروهای رژیم من حسابی کتک خوردم و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، در شهربانی بودم.
حدود 300 نفر از طلبه ها را دستگیر و از شهربانی قم به اوین منتقل کردند، این خبر در تمام دنیا منعکس شد. در بین راه طلبه ها را تهدید می کردند که به حضرت امام اهانت کنند؛ باید کاری می کردم، یکی از آنها به من گفت: بگو خمینی انگلیسیه!
گفتم: اربابت انگلیسیه، توهین نکن، خفه شو!
حسابی مرا کتک زدند ولی خیلی خوشحال بودم کاری کرده ام ، ما را به اوین بردند.
فشار مراجع و علما و افکار عمومی باعث شد که بعد از 17 روز شکنجه و کتک آزاد شویم.
چند ماه بعد در اداره آب قم مرا دستگیر کردند و به کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک بردند، در آنجا عضدی با عصبانیت گفت: کلاه سر من گذاشتی؟! ببرید و پذیرایی مفصلی از او بکنید.
تا 5-6 ماه بازُجویی ادامه داشت، البته در زمان دستگیری چیز خاصی همراه نداشتم ولی به دلیل سوابق سیاسی چند سال گذشته مرا در بازداشت نگهداشتند.
در طول این مدت یک روز دعا کردم که امروز مرا شلاق نزنند، خوشبختانه یا بدبختانه آن روز مرا شلاق نزدند ولی داخل دستگاه آپولو قرار دادند، بیهوش شدم و مرا به بیمارستان بردند. وقتی برگشتم، هم سلولی من سید محمدجواد موسوی خیلی تعجب کرد و به شوخی گفت خودت دعا کردی؟! البته 20-10 روز بدن مرا ماساژ می داد تا کم کم حالم خوب شد.
مجموعاً 5 سال زندان بودم که زندان آخر 5/3 سال طول کشید و بالاخره در اواخر آبان ماه سال 57 در حالی که به پانزده سال زندان محکوم شده بودم، آزاد شدم.
در طول مدت زندان همسرم بخاطر فشار خانواده اش مجبور شد که از من طلاق بگیرد و شاید این تلخ ترین و بدترین خبر دوران زندان من بود.
در سال 1358 با همکاری شهید محمد منتظری سپاه قم را راه اندازی کردیم و من به عنوان مسئول آموزش و عضو شورای فرماندهی سپاه قم منصوب شدم و تا سال 1362 درسپاه بودم.

 


سال 63 به عنوان نماینده ی مردم خمینی شهر اصفهان در مجلس دوم و سوم انتخاب شدم

 

 



نوشته شده در شنبه 91 بهمن 14ساعت ساعت 1:18 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin