سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























حسین سالار قلبها

 

پدرم حجت الاسلام و المسلمین سید ابوالقاسم موسوی همدانی و مادرم، فرزند یکی از مجتهدین و روحانیون همدان بود. ایشان هم مقداری درس حوزه خوانده بود و متون ادبی و دینی را خوب می دانست، خانه ی ما محل رفت و آمد زنان و مردان محل برای آموزش دین و قرآن و یا جواب سئوالات شرعی بود.
سید محمدجواد موسوی سال 1332 در همدان متولد شد، و پدرش برای تبلیغ دین و فعالیت های فرهنگی و سیاسی به یکی از روستاهای ملایر به نام «دِهنو» مهاجرت کرده بود، او تا 14 سالگی را در همان روستا گذراند.
ارتباط مستمر پدر با قم و روحانیون مبارز در سال های 40 به بعد او را در جریان مسائل سیاسی روز و قیام حضرت امام قرار داده بود.
حدود 11-10 ساله بود که پدرش اورا می فرستاد افراد معتمد را به منزل و مسجد دعوت کند تا برای آنها اعلامیه های امام یا سایر مراجع را بخواند.
سید محمدجواد بدلیل حساسیت پدر و جلوگیری از القائات رژیم منحوس پهلوی بجای مدرسه که توسط سپاهیان دانش در روستاها اداره می شد به مکتب رفته بود. معلم های مکتب خانه ـ میرزاعزیز و میرزامحمود ـ به او دیکته و حساب ابتدایی را یاد می دادند. عربی را هم پیش پدر یاد گرفت.
سال 44 بیماری شدید مادر باعث شد که خانواده ی سید ابوالقاسم موسوی برای ادامه ی درمان به تهران مهاجرت کنند.
... پدرم مرا به مکتب فرستاد چون با سپاه دانش مخالف بود. بعد که آمدیم تهران از من امتحان گرفتند. وقتی قبول شدم، رفتم کلاس چهارم، تابستان هم کلاس پنجم را امتحان دادم و قبول شدم. در کلاس ششم ابتدایی هم آن سال شاگرد اول شدم.
پیشینه خانوادگی و فضای سیاسی آن روز در انتخاب دوست های هم کلاسی و مدرسه ای ام مؤثر بود، در اولین روزهای مدرسه با فردی به نام علی خلیلی که پدرش فردی سیاسی بود آشنا شدم. فعالیتم را با پخش اعلامیه و شعارنویسی در مدرسه و محله شروع کردم ،علی خلیلی بعدها و در زندان جذب سازمان مجاهدین خلق (منافقین) شد.
سال 46-45 کلاس ششم ابتدایی را تمام کردم. برای ادامه ی تحصیل در رشته فنی هنرستان رضا پهلوی که بین میدان شوش و قیام قرار داشت ثبت نام کردم، هنرستان بخاطر امکان مصدومیت هنرآموزان دارای درمانگاه کوچکی بود، من به بهانه های مختلف به پزشک آموزشگاه مراجعه و مرخصی می گرفتم و از آنجا به کتابخانه عمومی شهرری می رفتم و کتاب های سید قطب، اخوان المسلمین و.... مجلات مکتب اسلام و نسل جوان را می خواندم؛ بعدها هم کتاب های استاد مطهری و دکتر شریعتی را مطالعه کردم.
در سالهای 47-46 در همدان با خانواده ی دیباج آشنا می شود و در جلسات مذهبی که معمولاً توسط آقای سید رضا اکرمی اداره می شد به همراه برادران دیباج (سیدحسین و سیدرضا) شرکت می کند. و بدلیل اینکه آقای اکرمی دارای جایگاه خوبی درمیان مردم بود، ساواک متعرض جلسات ایشان نمی شد. در تهران هم به حسینیه ارشاد که محل سخنرانی شهید مطهری و آیت الله خامنه ای و آیت الله هاشمی و دکتر شریعتی بود می رفت.
سید رضا دیباج، حدود سال 49در دانشگاه شیراز (پهلوی) قبول شد، و یا خواهر سید محمدجواد ازدواج می کند. او که جوانی روشنفکر و مذهبی بود در سال 1350 در دانشگاه بازداشت و زیر شکنجه ی مزدوران ساواک در زندان عادل آباد شیراز شهید می شود.
ـ سال 1347 یک شب من و سید حسین دیباج رفته بودیم همدان، که نیمه شب او را در خانه خودش دستگیر کردند و بردند تهران و او هم بعدها در زندان اوین زیر شکنجه های سخت ساواک شهید شد. در همین سال ها با تیمور افغانی که معلم بسیار فعال و اهل شهرری و در مسجد عربی درس می داد و به تئاتر و هنرهای دیگر هم آشنایی داشت آشنا شدم، کم کم جلسات مختلفی را سازماندهی کردیم. که به کانونی برای بحث های سیاسی تبدیل شد.
سال 50 مصادف با دهمین سال انقلاب سفید شاه بود با هزار مشکل اعلامیه ای را تهیه و توزیع کردیم... ـ برای چاپ اعلامیه ها روزهای پنج شنبه وقتی ظهر همه ی کار کنان و معلمان مدرسه ـ که افغانی در آنجا معلم بود - به خانه می رفتند با همکاری مستخدم مدرسه دستگاه پلی کپی را می پوشاندیم و با دوچرخه به زیرزمین خانه ی آقای افغانی می بردیم و تا صبح شنبه با دستگاه کار می کردیم و صبح روز شنبه اول وقت دستگاه کپی در مدرسه بود. در کنار اعلامیه ها دفاعیات مهدی رضایی هم که توسط ساواک دستگیر و برخی از دادگاه های او که علنی و در روزنامه ها چاپ می شد را هم به همراه عکسش تکثیر و توزیع می کردیم.
بعد از فارغ التحصیلی از آموزشگاه فنی در هنرستان کاوه واقع در میدان ثریا ثبت نام کردم ،شبانه درس می خواندم و روزها در یک کارخانه پروفیل نیم سبک کار می کردم؛ البته به جلسات و کارهای خودم هم می رسیدم.
ـ سال 50 فردی که در حال انتقال اعلامیه ها به شاهرود بود دستگیر شد،او زیر شکنجه لو داده بود که اعلامیه ها از کجا گرفته است. و همین باعث شد که آقای افغانی و هوشیار و چند نفر از دوستان ما را دستگیر کردند. من و برادرم هم فرار کردیم و مدتی به خانه نرفتیم. گاهی کوی دانشگاه پیش دوستان و گاهی هم به خانه ی دوستان دیگرمان می رفتیم؛ البته هر روز با منزل تماس داشتیم، و از صحبت های مادر که بسیار حساب شده صحبت می کرد می فهمیدیم که آیا ساواک به دنبال ما به خانه رفته یا نه.
امتحانات بهمن می خواست شروع شود که تصمیم گرفتم بروم و امتحاناتم را بدهم، از قضا آن روز با خانه تماس نگرفتم و رفتم هنرستان، در حیاط هنرستان متوجه شدم که اوضاع غیر عادی است و تحت نظر هستم ، دیگر امکان نداشت فرار کنم، شروع کردم به شیطنت های دانش آموزی تا آنها فکر نکنند من سیاسی و یا سیاسی خشک هستم. و به من راحت بگیرند. سرجلسه امتحان شماره صندلی من در ردیف اول بود، نواب رئیس هنرستان هم ساواک دست شده بود که مرا بگیرند. گفت: بروید در سالن ورزش امتحان بدهید، خلاصه روی صندلی نشسته بودم که پشت سری به بهانه ی درخواست تقلب مرا صدا زد، تا من برگشتم که بگویم من نمی خواهم تقلب کنم، نواب از پشت گردن مرا گرفت و به بهانه ی تقلب از جلسه بیرون انداخت. بیرون یک جوان مو فرفری آمد و دست مرا گرفت تا با خود ببرد. من او را می شناختم،چند ماه قبل یک بار در خیابان با او برخورد کرده بودم و می دانستم که پلیس است. به هرحال ماشین را از حیاط هنرستان آوردند و مرا با خود بردند. زندان قزل قلعه و تا ساعت 2 و3 صبح بازجویی اولیه ی من طول کشید. بعد همان جوان شیک پوشی که در مدرسه مرا می پایید بازجویی من شد ،اسم مستعارش محمدی بود. از من پرسید: چه فعالیتی کردی؟
گفتم: فعالیت چیه؟
گفتند: مخالف رژیمی؟
گفتم: نه دارم درس می خوانم
به مأموری که آنجا بود گفت برو افغانی را بیاور که فهمیدم لو رفته ایم. بعد از چند ماه هم برادرم سید محمد حسن بخاطر اذیت و آزار خانواده توسط ساواک مجبور شد خودش را معرفی کند، و خیلی شکنجه شد.
حدود3-4 ماه در انفرادی بودم. چند روز اعتصاب غذا کردم تا مرا به بند عمومی منتقل کنند ولی مرا به بند عمومی نبردند. دوباره چند روز اعتصاب غذا کردم تا مرا به دادگاه بردند و یک سال به حبس محکوم شدم. بعد از یک سال یعنی بهمن 51 مرا آزاد نکردند و بردند زندان قصر؛ تا اینکه اوایل سال 52 آزاد شدم. زندان قصر فاقد هرگونه امکانات بود، نه روزنامه، نه کتاب و نه رادیو، اما زندانیان قبلی چند کتاب و یک رادیو تک موج را در زندان مخفی کرده بودند و با تدابیر خواصی می شد از آنها استفاده کرد. یک روز بازجوها آمدند و ما را به حیاط زندان آوردند و کلی شکنجه کردند و بالاخره آنها را پیدا کردند، و مدتی به ما سخت گرفتند.
در سال 54 ازدواج کردم یک ماه بعد در مهرماه دوباره ساواک به خانه ی ما ریخت و مرا دستگیر کرد و بردند کمیته ضد خرابکاری و خیلی شکنجه کردند. بعد از بازجویی مرا به انفرادی بردند. بعد از سه ماه شیخ جعفر سعیدیان فر را آوردند و با من هم سلولی شد. او را خیلی شکنجه می دادند. یک روز او را با دستگاه آپولو شوک داده بودند حالش خیلی وخیم شده و تمام اعصاب دستش از کار افتاد بود و من 20-10 روز او را ماساژ می دادم تا حالش بهتر شود.
ـ بعد از 6 ماه دوباره مرا بردند بازجویی، روش ساواک این بود در ابتدای بازجویی حدود 20 دقیقه فقط اهانت می کردند، بعد شکنجه بود که این بار به دستور محمدی شکنجه کابل و برق دادند. و مرا سپرد به شکنجه گر معروفی به نام حسینی که بخاطر هیکل بزرگش اکثر زندانی ها او را می شناسند. وقتی مرا دید، گفت: ترسیدی؟
گفتم : نه؛ فکر کنم تب دارم.
گفت : بیا بریم تو، تب تو، تب عشقه!
و مرا برد داخل اتاق و به طور مفصل با کابل به کف پاهایم زد که پاهایم عفونت کرد و گوشت اضافه آورد که مجبور می شدم گوشت های اضافه را قیچی کنم.
ـ از او خواسته بودند که اقرار کند اسلحه دارد، و او بخاطر اینکه اسامی دوستانش لو نرود قبول کرده بود تا پرونده اش سنگین تر شود.
در دادگاه اول به حبس ابد محکوم شد و در تجدید نظر هم همین رأی تصویب شد. همسرش با شنیدن این حکم راهی قم شده و در مدرسه آیت الله قدوسی مشغول تحصیل علوم حوزو ی می شود.
در زندان با شهید رجایی، بهزاد نبوی و احمد توکلی و آقای فاکر هم بند بود.
در 21 دی ماه سال 57 از زندان آزاد شد و در آن زمان هم دست از مبارزه بر نداشت و در میان مردم به عنوان زندانی سیاسی حضور داشت تا اینکه یک ماه بعد انقلاب پیروز شد. بعد از پیروزی انقلاب در تشکیل و راه اندازی کمیته و سپاه شهرری نقش اساسی داشت و پس از مدتی به عنوان فرمانده سپاه شهرری منصوب شد.
با شروع جنگ با همکاری دوستانش واحد تبلیغات جبهه و جنگ را در ستاد مشترک سپاه راه اندازی می کند.
سال 62 که مصادف بود با سومین سال جنگ واحد ثبت خاطرات سپاه را ایجاد کردیم و در هر جا که عملیات می شد، اکیپ هایی را برای ثبت خاطرات وقایع جنگ اعزام می کردیم که نتیجه ی آن آرشیو مرکز تحقیقات جنگ سپاه و نیروی زمینی سپاه است.
اکنون سید محمد جواد موسوی به همراه پدر همسرش حجت الاسلام والمسلمین زمانی مشغول ساخت حوزه علمیه ای برای طلاب در شهرری می باشد.



نوشته شده در شنبه 91 بهمن 14ساعت ساعت 1:25 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin