حسین سالار قلبها
هجدهم تیر سال 1309 شاهد تولد نوزادی بود که بعدها در زمره عالمان مجاهد و خستگیناپذیر درآمد. خدای کریم به پدر و مادری مؤمن و خداجو، پس از پنج فرزند دختر، پسری عطا نمود. این نوزاد را فضلالله نام نهادند. «ذلک فضلالله یوتیه من یشاء والله ذوالفضل العظیم، این است فضل خدا که به هر که بخواهد میدهد و خدا دارای فضلی بزرگ است.» پدر بزرگوار فضلالله، حاج غلامحسین مهدیزاده یکی از کسبه بازار بود که علاوه بر کاسبی به کشاورزی نیز اشتغال داشت. فضلالله کمکم دوران کودکی را در دامن پرمهر پدر و مادر پشت سر گذاشت و در شش سالگی به مکتب رفت. پس از چندی حاج غلامحسین که توانایی خواندن و نوشتن را نداشت فرزند را به یاری طلبیده، از آن به بعد وی علاوه بر تحصیل به حساب و کتاب روزانه پدر نیز میپرداخت. پس از طی دوران مکتب که شش سال به طول انجامید، فضلالله که دیگر نوجوانی پرشور و علاقهمند به تحصیل بود. به سبب جو مذهبی محلات و وجود عالمان برجسته در آن شهر، به تحصیلات حوزوی روی آورد. روایت این بخش از زندگانی فضلالله از زبان خود وی شنیدنیتر است (1309 ش- 1324:
«در شهر محلات در خانوادهای کاسب و کشاورز متولد شدم. پدر و مادرم بیسواد بودند. روی جو فرهنگیای که در آن موقع وجود داشت، نمیگذاشتند که بچهها به مدارس دولتی بروند. من در شش سالگی به مدرسهای به نام میرزا که در واقع مکتب بود، رفتم. از لحاظ تعلیم قرآن و معارف اسلامی و معلومات عمومی در حد همان مدارس دولتی مطالب را به ما یاد میدادند. پس از آنکه شش کلاس درس خواندم پدرم میل داشت که کمکش کنم و دفتر دستکی که نیاز داشت برایش بنویسیم. هم درس میخواندم و هم به پدر و مادرم کمک میکردم. به مغازه، باغ و صحرا میرفتم ولی خودم میل داشتم که درسم را ادامه دهم. لیکن به مدارس دولتی راه نداشتم. معمولاً در هر محیطی انسان وقتی چهرههای متدین و وارسته را میبیند به آنها علاقهمند میشود و کشش و جاذبه آنها انسان را به آن سمت جذب میکند. در محلات که شهری مذهبی بود، تابستانها عدهای از مراجع تقلید میآمدند. مرحوم آیتالله سید محمد تقی خوانساری مرحوم آیتالله صدر و حضرت امام (ره) چند سال تابستان تشریف میآوردند. در این شرائط ناگاه عشق و علاقهای بر من مستولی شد که بروم طلبه شوم. پدرم مخالف بود و من در کتابهای دعا جستجو میکردم که ببین چه دعایی موجب میشود که انسان حاجتش برآورده شود.»
یادم هست که در همان سال عمل ام داوود را به جا آوردم. سه روز روزه ماه رجب با همان اعمال خاص و حاجتم این بود که پدرم راضی شود تا من طلبه شوم. بالاخره روی همین عشق به طلبگی، یکی دو سال در همانجا، پیش اهل علم درس خواندم و در ضمن به پدر و مادرم کمک کردم.
مقدمات و قدری از سیوطی و حاشیه را نزد مرحوم آیتالله شهیدی و بعضی از علمای محلات خواندم. یک بار که آیتالله سید محمدتقی خوانساری به آنجا تشریف آوردند، نزد ایشان رفتم و با گریه و زاری گفتم که میخواهم طلبه شوم ولی پدرم راضی نمیشود. ایشان عموی مرا خواست و به وی گفت که شما پدر ایشان را راضی کنید، من هم ایشان را سرپرستی میکنم.
عمویم توانست پدرم را راضی کند و من در سال 1324 عازم قم شدم. تازه چند ماهی از ورود آیتالله بروجردی به قم نگذشته بود که من در آنجا مشغول تحصیل شدم. حاشیه و سیوطی را دوباره خواندم. حاشیه را نزد مرحوم حاج محمد آقا تهرانی و سیوطی را نزد آشیخ عباس علی خواندم. مغنی را نزد آشیخ علی پناه اشتهاردی خواندم. در این ایام سرپرست واقعی من مرحوم آیتالله محمد تقی خوانساری بود و به منزل ایشان رفت و آمد داشتم.»
ورود به حوزه علمیه قم (1324 ش- 1340)
در حالیکه بیش از پانزده بهار از عمر فضلالله نگذشته بود، حلاوت کسب علم و دانش وی را بر آن داشت که از کانون گرم خانواده جدا شده و عازم شهر قم شود. از این پس وی دیگر به صورت رسمی شروع به تحصیل دروس حوزوی نموده و به تکمیل آنچه قبلاً در محلات آموخته بود پرداخت. وی با دقت، سرعت، نظم و تلاشی ستودنی به آموختن علوم اسلامی مشغول شد. مطول را نزد آیتالله صدوقی، معانی را نزد آیتالله مطهری و یک مقدار هم نزد آیتالله مشکینی فرا گرفت. بخش عمده شرح لمعه را نزد آیتالله صدوقی و مابقی را نزد حاج اسدالله اصفهانی نورآبادی خواند. با اتمام مقدمات و فراگیری سطح، دیگر وی را به نام شیخ فضلالله میشناختند. وی در خاطرات خود به تفصیل در مورد سایر اساتیدی که نزد آنان تلمذ نموده سخن میگوید:
«بخشی از رسائل، مکاسب و کفایه را نزد آقای سلطانی خواندم. قدری از مکاسب را نزد آیتالله شیخ مرتضی حائری و مقداری از کفایه را نزد شیخ عبدالجواد اصفهانی و مرحوم مجاهدی تبریزی خواندم. این تقریباً درسهای سطح من بود، البته کمی هم نزد آشیخ محمدعلی کرمانی خواندم. منظومه منطق را خدمت اشیخ مهدی حائری بودم. تفسیر را قدری نزد حاج میرزا ابوالفضل قمی رفتم مقداری نیز در درس تفسیر علامه طباطبایی شرکت کردم، تا رسیدم به درس خارج.
خارج را دو سه سال به درس مرحوم آیتالله بروجردی رفتم، ولی اصولاً درس خارج را نزد امام خواندم. درس خارج من حدود ده سال طول کشید که عمدتاً خدمت امام رفتم، هم فقه و هم اصول را پیش امام خواندم.»
مرید و مراد
حجهالاسلام محلاتی از شاگردان، مریدان و یاران امامخمینی (ره) بود. او نسبت به امام شناختی عمیق و ارادتی عاشقانه داشت. مجذوب جاذبههای اخلاقی و عرفانی امام (ره) شده بود. از دوران نوجوانی با امام (ره) و خانوادهاش آشنا بود و آن هنگام که به قم عزیمت نمود منزلی در مقابل منزل امام (ره) در محله یخچال قاضی قم خرید. ایشان خود در این باره میگوید:
«انس من با امام (ره) زیاد بود و یکی از راههای ارتباطی من با امام (ره) مرحوم حاج آقا مصطفی بودند که با ایشان بزرگ شدم. در آن زمان ایشان هم سن و سال من و متولد 1309 بود. امام (ره) تابستان که به محلات میآمدند حاج آقا مصطفی سیزده چهارده سالش بود. من هم سیزده چهارده ساله بودم. با هم به باغ و گردش میرفتیم و از همان زمان با آقا مصطفی آشنا شدم. قم هم که بودیم این آشنایی باعث شد که ما بتوانیم به منزل ایشان آمد و شد بیشتری داشته باشیم و انس بیشتری با ایشان پیدا کنیم. پدر زن من مرحوم آیتالله شهیدی از دوستان امام بود در محلات هم که بودند امام بیشتر میآمدند منزل ایشان، ارتباط خانوادگی هم داشتیم. در نتیجه انس زیاد من به ایشان، علاقه من روز به روز به ایشان بیشتر میشد. من در آن زمانی که به درس امام میرفتم بیش از همه وجهه اخلاقی و عرفانی ایشان برای من جاذبه داشت. من سالی که به قم آمدم ایشان درس اخلاق میدادند. اصلاً از روز اولی که به قم آمدم ایشان درس اخلاق میدادند. این قضیه یک سابقهای داشت. ایشان به محلات که تشریف آورده بودند یک ماه رمضان رأس ساعت پنج بعدازظهر میآمدند و در مسجد جامع مینشستند و مؤمنین هم میآمدند و ایشان برای آنها درس اخلاق میگفتند. همان درسهای اخلاقی که در کتاب اربعین حدیث آمده است. یک مقدارش را هم استنتاخ کردهام. جاذبهای که مرا به سوی درسهای اخلاقی که در سن چهارده سالگی در مسجد جامع آن مینشستیم. در قم هم غروب روزهای جمعه به مدرسه فیضیه تشریف میآوردند و آن درس اخلاق را میگفتند. واقعاً این درس اخلاق انسان را از گناه بیمه مینمود.»
مقام معظم رهبری حضرت آیتالله خامنهای در رابطه با این ویژگی شهید محلاتی میفرمایند:
«یکی دیگر از خصوصیات شهید محلاتی عشق و ارادت وافر به امام (ره) بود. به قدری ایشان به امام علاقه داشت و اعتقاد به نظرات امام داشت که هر موقع امام یک چیزی را بیان میفرمودند مثل یک امر تعبدی برایش لازم الاجرا بود.
اعتقاد و ارادت ایشان به امام به نظر من یکی از عوامل تحرک مستمر و خستگیناپذیر ایشان بود. امام هم به ایشان علاقه داشتند و خیلی احترام قائل بودند و به او محبت داشتند و به عنوان یک فرد مورد اعتماد به وی نظر میکردند.»
مبارزات سیاسی
مراوده و همنشینی با شخصیتهای برجسته و ظلم ستیزی چون امامخمینی (ره)، مرحوم آسید محمد تقی خوانساری و شهید نواب صفوی باعث گردید تا شهید محلاتی از ابتدای جوانی سری پرشور داشته و پیوسته در مقابل ستمگران ایستادگی نموده، سرتعظیم فرود نیاورد. از این جهت است که میبینیم اولین برگ از پرونده سیاسی او در ابتدای جوانی درمخالفت با آوردن جنازه رضاخان به قم رقم میخورد. ایشان وجود چنین روحیهای در خود را نتیجه حشر و نشر و ارتباط با بزرگانی که نام آنها به قلم آمد میداند. وی در خصوص آیهالله خوانساری چنین میگوید:
«مرحوم آیهالله محمدتقی خوانساری دارای روحیهای فداکار و مبارز بود و در جنگ عراق و انگلستان به همراه مرحوم آیهالله کاشانی- در زمان میرزای شیرازی- شرکت کرده و مرد بسیار باتقوایی بود. به مبارزه هم معتقد بود. در نتیجه من این روح مبارزه را در درجه اول از ایشان گرفتم.»
در جای دیگر شهید نواب را نیز مؤثر میداند:
«اینجا باید بگویم که مرحوم نواب صفوی یک حق بزرگی به گردن من دارد و آن این است که، این روحیه را او به من داد، یعنی او بود که با تأثیر نفسی که داشت با هر کسی برخورد میکرد و با او مأنوس میشد، نه تنها او را شجاعبار میآورد و ورحیه میداد بلکه آن چنان تهوری در آدم به وجود میآورد که در رابطه با انجام وطیفه از هیچ چیز وحشت نداشته باشد.»
همکاری با فدائیان اسلام
شهید محلاتی چندی پس از ورود به قم از طریق مرحوم آیهالله سید محمدتقی خوانساری با فدائیان اسلام ارتباط یافت و به طور مشخص در سال 1327 ش به جرگه آنان پیوست. ایشان در اینباره میگوید: یکی دو سال که قم بودم و منزل آسید محمدتقی خوانساری آمد و شد داشتم با مرحوم نواب صفوی آشنا شدم. مرحوم نواب صفوی نفس عجیبی داشت که با هر کس انس پیدا میکرد، در او یک حالت روحی خاصی پدید میآمد. اشخاص را خیلی تشجیع میکرد و جاذبه داشت. روی همین جاذبه مرا هم به خودش جذب کرد و من چند سالی با فدائیان اسلام همکاری میکردم و در کنار درس که میخواندم مبارزه را هم شروع کردم.
اولین برنامه مبارزه من که همگام با فدائیان اسلام بود، مبارزه با آوردن جنازه رضاخان به ایران بود. شاه نه تنها میخواست حکومت خودش را تثبیت کند بلکه میخواست افکار پدرش را هم زنده کند. بنابراین فدائیان اسلام به مبارزه برخواستند و طبق جلساتی که محرمانه داشتیم تصمیم گرفتیم فجایع رضاشاه در مدرسه فیضیه بیان شود. قرار شد غسل شهادت بکنیم. نفرات تعیین شده به ترتیب عبارت بودند از: سید هاشم حسینی که قرار شد او اول برود روی سنگ مدرسه فیضیه بایستد و صحبت کند. یک اعلامیه مجملی هم در قم پخش شد به این مضمون که در ساعت پنج بعد از ظهر فردا خورشید روحانیت نورافشانی میکند. آن روز را همگی روزه گرفتیم نفر اول سید هاشم بود، من نفر پنجم ششم بودن. سنم شاید هجده سال بود سر ساعت پنج که شد، او رفت روی سنگ ایستاد و شروع کرد به بیان فجایع دوران رضاشاه که یک عدهای هم سر و صدا کردند. متولی وقت آمد جلوی ایشان را بگیرد، ولی مطلب روشن بود که چه میخواهند بگویند و مبارزه شروع شد. به این ترتیب هر روز در مدرسه فیضیه یک نفر صحبت میکرد و طلبهها جمع میشدند. کار به جایی رسید که با تهدیدهایی که کردیم- هنگام عبور دادن جنازه از خیابانهای قم- از معممین حتی یک نفر حاضر نشد در خیابان باشد. برای رژیم خیلی آبروریزی شد. برای او که فاتحه گرفتند از طرف دولتیها یک نفر رفت سخنرانی کرد طلبهها فوری عمامهاش را برداشتند و کتکش زدند و مخصوصاً از حوزه بیرونش کردند تا اینکه نیروهای شهربانی از دیوار آمدند و از دست طلبهها نجاتش دادند، بعد من و رفقایم را دنبال کردند. هرجا که میرفتیم مأموران آگاهی قم دنبال ما بودند و پرونده و سابقه سیاسی من اولین برگهاش از همانجا شروع شد.»
حجهالاسلام سید علی اکبر محتشمی در خاطرات خود در این باره میگوید:
«وقتی خبر انتقال جنازه رضاخان به گوش نواب میرسد به سوی قم حرکت میکند. در آنجا بعد از درس آیتالله بروجردی در مدرسه فیضیه شروع به سخنرانی میکند و از مظالم و جنایات رضاخان سخن میگوید. او اظهار میکند: «ارواح شهدای ما منتظر آن روزی هستند که بتوانیم انتقال خون آنها را حداقل از بازمانده او بگیریم، این کار را نکردید هیچ، ناظر آوردن جنازه او هم باشیم!! و ادعا کنیم سرباز امام زمان (عج) هم هستیم»... پس از این سخنرانی به تهران بر میگردد. بچهها هر روز کارشان این بود که علیه شاه و دودمان پهلوی سخنرانی و تظاهرات میکردند. سید عبدالحسین واحدی آقا سید هاشم حسینی و شیخ فضلالله محلاتی کارگردان این برنامهها در قم بودند.»
حمایت از فلسطین
رژیم اشغالگر قدس پس از جنایات فراوان در سرزمینهای اشغالی و ماجرای دیریاسین، در سال 1949م از طرف بیشتر کشورها به رسمیت شناخته شد و در همان سال به عضویت سازمان ملل متحد درآمدو پنجاه و نهمین عضو سازمان ملل شد. رژیم شاه هم که تحت سیطره آمریکا قرار داشت به بهانه حفظ حقوق اتباع ایرانی مقیم اسرائیل در اسفند ماه 1328 رژیم صهیونیستی را به صورت دوفاکتو به رسمت شناخت. این اقدام رژیم شاه از طرف فدائیان اسلام محکوم و به شدت مورد انتقاد قرار گرتف. شهید محلاتی در توضیح این ماجرا میگوید:
«مرحوم نواب یک روز بعد از ظهر در مدرسه فیضیه سخنرانی کرد و گفت: اگر میخواهیم اسرائیل را ساقط کنیم باید از تهران شروع کنیم، یعین باید اول رژیم پهلوی را از بین ببریم تا بتوانیم با اسرائیل بجنگیم. وقتی شهید نواب ازمدرسه خارج شد او را دستگیر کردندو یارانش را هم تعقیب کردند. ولی ما با سر و صدا و تظاهرات، طلبههای جوان و داغ را جمع کردیم و رفتیم منزل مرحوم آیتالله خوانساری و گفتیم که ما میخواهیم برویم به کمک فلسطینیها و به جنگ اسرائیل. یادم هست که آنجا دفتری آوردم و شروع کردم به اسمنویسی که برویم به جنگ اسرائیلیها. ولی خوب صدایمان به جایی نرسید و ما را دستگیر کردند و زدند و تعقیب کردند.»
همگام با آیهالله کاشانی
شهید محلاتی به جهت ارتباط با فدائیان اسلام با آیهالله کاشانی نیز آشنا شد و پس از بازگشت آیهاللله کاشانی از تبعید، خودرا به ایشان معرفی نمود. رفت و آمد و ارتباط با آیتالله کاشانی کم کم فزونی یافته تا حدی که شهید محلاتی به عنوان نماینده ایشان مأموریت یافت تا به شهرهای مختلف سفر کند. از جمله این مأموریتها سفر به آذربایجان و انتخابات دوره هفدهم بود که شرح آن را از زبان خود ایشان نقل کنیم:
«در جریان انتخابات دوره هفدهم که روابط آیتالله کاشانی با مصدق هنوز خوب بود به آذربایجان رفتم و چهارماه در آذربایجان ماندن و به عنوان نماینده از طرف ایشان مأمور شدم در انتخابات شرکت کنم.من مقلد مرحوم سید محمدتقی خوانساری بودم و ایشان اعلامیه دادند که در انتخابات شرکت کنید از مرجعمان مجوز شرعی داشتم. من در آنجا هم منبر میرفتم و هم درباره انتخابات و مسائل مربوط به آن مبارزه میکردم . هفده روز یا بیشتر در مسجد جامعه تبریز من به زبان فارسی سخنرانی کردم و یکی از آقایان هم به نام سید مرتضی موسی به زبان ترکی و از رادیو پخش میشد. بیست و پنج روز در سراب مبارزه کردم تا بهادری را از آنجا بیرون کردیم. به اردبیل، مشکینشهر، مراغه و شهرهای مختلف آذربایجان رفتم و سخنرانی کردم تا انتخابات دوره هفدهم تمام شد. دو گره در آنجامبارزه میکردند. تیپ جبهه ملی و آیهکاشانی نقطه مقابل سلطنتطلبها بودند. در انتخابات تبریز نه نفر وکیل میخواستند که پنج نفر از ما انتخاب شد، چهار نفر از آنها. اینها ناراحت شدندو روز بعد از رأیگیری سلطنتطلبها ریختند توی مسجد جامع. رئیس شهربانی وقت سرتیپ نخعی و فرمانده لشگر سرلشکر مقبلی بود. اینها سلطنتطلبها را مسلح کرده بودند و ریختند توی مسجد و آنها آمدند برای کشتن من و شروع کردند به تیرانازی به طرف من و من افتادم روی زمین که تیر به من نخورد. مردم یک عده فرار کردند، یک عده دیگر دو مرا احاطه کردند و به مقابله برخاستند. هدف آنها من بودم. الحمدلله خدا نخواست و سالم ماندم و مرا از نقطهای فراری دادند.»
از میان اسناد موجود در این رابطه، تنها به سندی که حاوی گزارش سپهبد یزدانپناه، وزیر جنگ به نخستوزیر اشاره میکنیم:
«جناب آقای نخستوزیر محترماً رونوشت گزارش تلگرافی فرمانده لشگر 3 تبریز راجع به سخنرانی محلاتی نام در مسجد جامع تبریز که نسبت به مقام سلطنت و عملیات دولت بدگویی و اهانتهایی نموده. ضمناً نامبرده را نماینده آقای کاشانی معرفی نمودهاند. برای مزید استحضار خاطر عالی به پیوست تقدیم میگردد و تصدیق افزا میگردد بالأخره اشخاصی که به ولایات رفته و برای اجرای مقاصد سوء، خود را نماینده و فرستاده آقای کاشانی معرفی مینمایند، معلوم نیست مقصودو هدفشان چیست و آیا واقعاً از طرف کاشانی فرستاده میشوند و یا به نام ایشان میخواهند جلب توجه نموده و رفتار و کردار ناپسند خود را تحمیل به اهالی نمایند و در این مقوع حساس که تمام اوقات دولت معروف به حسن جریان انتخابات میباشد که به صورت خوش خاتمه پذیرد، عدم جلوگیری از رفتار و گفتار این قبیل اشخاص بیشتر باعث تشنج و تهییج افکار عامه شده و موجبات عدم امنیت را فراهم مینماید و عاقبت کار معلوم نیست چه خواهد شد. علیهذا مستدعی است امر فرمایند به طور کلی در این مورد تصمیمات مقتضی اتخاذ گردد تا از این گونه جریانات به طور مطلوب جلوگیری به علم آید.
By Ashoora.ir & Night Skin