سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























حسین سالار قلبها

سوال: ماجراى هجرت مسلمانان به حبشه چه بود؟پاسخ: نخستین هجرت مسلمانان، به حبشه و آن هنگامى بود که فشار مشرکان مکه و آزار آنان بر مسلمین از حد گذشته بود؛ به ناچار گروه کثیرى از آنها با اذن پیامبر(صلى الله علیه وآله) راهى حبشه شدند، و سلطان حبشه به آنها پناه داد و در نهایت امنیت در آنجا مى زیستند و همین امر از یک سو، سبب نفوذ تدریجى اسلام در حبشه و از سوى دیگر، سبب نفوذ اسلام در مکه شد؛ زیرا دیگران نیز مى توانستند ایمان بیاورند و در صورت فشار مشرکان، راهى حبشه شوند.
ابن هشام در تاریخ معروف خود مى نویسد: هنگامى که قریش مشاهده کردند که یاران رسول خدا(صلى الله علیه وآله) در سرزمین حبشه در امن و امان زندگى مى کنند ـ آن را خطرى براى آینده خود احساس کردند ـ و به مشورت پرداختند و قرار بر این شد که دو نفر از افراد زیرک و فعال را انتخاب کنند و نزد نجاشى بفرستند تا مسلمانان را از حبشه به مکه باز گردانند، و در مکّه فشارهاى بیشترى بر آنان وارد کنند. عبدالله بن ابى ربیعه و عمرو بن عاص را با هدایایى براى نجاشى و فرماندهان لشگرش فرستادند و دستور دادند که قبل از آن که با نجاشى سخن بگویند، هدایاى فرماندهان را به آنها برسانند، سپس با هدایاى مخصوص نزد نجاشى حضور یابند و تقاضا کنند مسلمانان را بدون پرس و جو و سؤال به آنها بسپارند، آنها چنین کردند و قبلا ذهن فرماندهان را از این مسأله پر کردند که به کشور سلطان شما عده اى جوانان سبک مغر ما پناهنده شده اند که دست از آیین خود برداشته و در آیین شما نیز وارد نشدند، یک دین ساختگى بدعت گذاردند که نه براى ما و نه براى شما آشنا نیست، و اشراف قوم ما، ما را به سوى سلطان شما فرستادند تا آنها را بازگرداند؛ هر گاه سلطان با شما سخن گفت، شما این نظر را تأیید کنید که قبل از حرف زدن مسلمانان آنها را به ما بسپارند؛ چرا که طایفه ما به وضع آنها آشناترند. فرماندهان لشکر نجاشى این پیشنهاد را پذیرفتند.
سپس آن دو فرستاده قریش نزد سلطان حبشه آمدند و آن مطالب را گفتند، فرماندهان نیز آن دو را تصدیق کرده گفتند: «راست مى گویند آنها افراد خود را بهتر از ما مى شناسند».
نجاشى خشمگین شد و گفت: «امکان ندارد گروهى را که به کشور من پناه آورده اند و آن را بر مناطق دیگر ترجیح داده اند، به دست دشمنانشان بسپارم، مگر این که آنها را فرا بخوانم و در مورد ایشان تحقیق کنم، اگر مطلب آن گونه باشد که این دو مى گویند، به آنها تحویلشان مى دهم، و اگر غیر از آن باشد آنها را با خوش رفتارى در پناه خود مى گیرم».
دستور داد تا از مسلمانان دعوت به عمل آورند. نجاشى اسقف ها و علماى بزرگ مسیحیت را نیز با کتاب هاى مذهبى براى این مجلس فرا خواند.
در آن مجلس بزرگ، نجاشى از مسلمانان پرسید: «این دینى که شما غیر از آیین قوم خود پذیرفته اید که مغایر با دین ما و همه ادیان جهان است چیست؟» جعفر بن ابى طالب لب به سخن گشود و گفت: «اى زمامدار! ما قومى اهل جاهلیت بودیم، بت ها را پرستش مى کردیم، گوشت مردار را مى خوردیم، و کارهاى زشت و قبیحى انجام مى دادیم و پیوند خویشاوندى را قطع، و پناهندگى را به فراموشى مى سپردیم، و نیرومندان ضعیفان را مى خوردند و نابود مى کردند. ما بر این حال بودیم تا این که خداوند پیامبرى از ما به سوى ما فرستاد که نسب او را به خوبى مى شناختیم و به صدق و امانت و پاکدامنى او ایمان داشتیم؛ او ما را به خداوند یگانه دعوت کرد؛ و دستور داد پرستش سنگ ها و بت ها را که آیین نیاکان ما بود رها کنیم؛ و به ما دستور داد راست بگوییم، اداى امانت کنیم؛ صله رحم به جا آوریم و به همسایگان نیکى نماییم و ما را از گناهان زشت و سخنان باطل و خوردن مال یتیم و تهمت به افراد پاکدامن نهى کرد. به ما دستور داد خداى یگانه را بپرستیم و شریکى براى او قرار ندهیم، به ما دستور داد نماز بخوانیم و زکات بدهیم و روزه بگیریم...(همچنین سایر دستورات اسلام را بر شمرد). ما سخن او را تصدیق کردیم و به او ایمان آوردیم و از او پیروى نمودیم ولى قوم ما بر ما تعدّى کردند و شکنجه ها دادند و اصرار داشتند ما را از آیین توحید به عبادت بت ها باز گردانند؛ و نیز اصرار داشتند که همان آلودگى هاى سابق را حلال بشمریم؛ هنگامى که ما را مقهور و مورد ستم قرار دادند و بر ما تنگ گرفتند، ما چاره اى جز این ندیدیم که به کشور شما پناهنده شویم، و شما را بر دیگران ترجیح دهیم و امید ما این بود که در پناه شما مورد ستم واقع نشویم».
نجاشى به او گفت: «آیا چیزى از کتاب آسمانى او با تو هست؟» جعفر گفت: «آرى»، نجاشى گفت: «بخوان».
جعفر آیات آغاز سوره مریم را بر او تلاوت کرد: (کهیعص * ذِکْرُ رَحْمَتِ رَبِّکَ عَبْدَهُ زَکَرِیَّا...)
این آیات که با فصاحت و بلاغت خاصى داستان مریم و تولد مسیح(علیه السلام) را که (مورد علاقه نجاشى و اهل حبشه بود) به زیباترین وجهى بیان مى کند، در دل نجاشى بسیار اثر کرد، تا آنجا که نجاشى گریه کرد، به قدرى که محاسن او تر شد، اسقف ها و علماى مسیحى نیز آنچنان گریستند که کتب آسمانى که در دست آنها بود از اشک چشمشان تر شد!
نجاشى رو به حضار کرد و گفت: «این کتاب همان چیزى است که بر عیسى(علیه السلام) نازل شد، هر دو از نور واحدى است.» سپس به آن دو نفر گفت: «به خدا سوگند! آنها را هرگز به دست شما نمى سپارم».
و به این ترتیب، نمایندگان قریش بعد از آن همه نقشه هاى شیطانى و هزینه ها، شکست خوردند و ناکام برگشتند



نوشته شده در سه شنبه 91 اسفند 29ساعت ساعت 12:38 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin