سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























حسین سالار قلبها

عاقبت به خیری
مرد سرشناسی بود، «اهالی لویزان» همه او را میشناختند. در مردم داری و رسیدگی به مشکلات دیگران، شهره عام و خاص بود. اگر از گرفتاری کسی با خبر میشد، تا مشکلش را حل نمیکرد و از گرفتاری نجاتش نمیداد، آرام نمی نشست، درد مردم را درد خودش میدانست و از فقر و نداری تنگدستان رنج میبرد.
«علیاصغر» با قصد کمک به کشاورزان و زارعینی که زمین نداشتند ، از شهرت و موقعیّت اجتماعی خود بهره گرفت و از ارباب لویزان زمینهایش را اجاره می کرد، او به کمک مردم فقیر و ضعیف، اکثر زمینهای «بصیرالدوله» را، به صورت وسیع و گستردهای، زیر کشت گندم و جو و شبدر برد و از این طریق سالها به مستضعفان یاری می رساند.
همسرش «امّ لیلا» از زنان مؤمنه و دانای لویزان بود، بیشتر وقتش را صرف آموزش قرآن و احکام زنان محل میکرد، او با مطالعه «نهجالبلاغه»، «رساله های علمیّه» و «مفاتیح الجنان» آگاهیهای دینی خود را بالا میبرد و به سؤالات دختران و زنان منطقه لویزان، پاسخ میداد و به «ملّاباجی» معروف بود.
خانه علی اضغر با وجود چنین همسری و روابط تجاری و معاملاتی خودش، مرجع رسیدگی و پاسخگویی به مشکلات و معضلات اقتصادی و فرهنگی مردم لویزان بود.
دستهدسته و گروهگروه، زن و مرد، وارد خانه علی اصغر میشدند، رفت و آمد اهالی امّا این بار، فرق میکرد، شادی و سرور، در حرکات و سکنات همه پیداست، گفتگوها از ماجرای دیگری خبر میدهد:
ـ چشمتون روشن...! انشاءالله که قدمش خیر باشه...
ـ خیلی ممنون...، لطف کردین تشریف آوردین...
امّ لیلا اوّلین فرزندش را دنیا آورد. «محمّدحسین» گرمابخش زندگی آنان شد. او در دامان مهرمادر، از همان کودکی در جلسات و محفل مذهبی حضور داشت ومسائل دینی، احکام و دستورات شرعی، آموزه های اعتقادی و قرآن را میآموخت. ملّاباجی برای تربیت فرزندانش برنامه ریزی کرده بود و با دقّت و احتیاط زیاد عمل میکرد.
آن زمان، لویزان تنها یک مدرسه داشت که فقط تا کلاس چهارم ابتدایی به بچّه ها آموزش میداد.
مدرسه با یک نفر اداره میشد، آقای «جلالی» که تنها همه کارها را انجام میداد، در واقع او هم مدیر بود و هم معلم...، محمّدحسین چهار کلاس را به پایان رساند و دو سال هم شبانه به اکابر رفت و دوره ابتدایی را تمام کرد.
از 12 سالگی ترک تحصیل کرد. در طول سالهای کودکیاش، علی اصغر و ملّاباجی، صاحب سه دختر و دوپسر دیگر شده بودند. مخارج و هزینه های روزمرّه، تأمین آینده بچّه ها و استقلال اقتصادی، باعث شده بود، علی اصغر تغییر شغل دهد، او با پنج رأس گاو، گاوداری را شروع کرده بود و با مدیریّت و برنامه ریزی دقیق پیش میرفت.
سال 1318 محمّدحسین پس از ترک تحصیل، به کمک پدر رفت و در گاوداری مشغول شد. کار گاوداری رونق گرفت و تعداد گاوها به90 رأس رسید، وضع مالی علی اصغر، از قبل بهتر شده بود دست کرمش از پیش بازتر...، حالا دیگر محمّدحسین، جود و بخشش، رسیدگی به فقرا، حلّ مشکلات دیگران و مردمداری را از پدر می آموخت و...
زمان خدمت سربازی اش که فرا رسید، علی اصغر از موقعیّتش استفاده کرد و با پرداخت 200 تومان پسر ارشدش را از خدمت وظیفه معاف نمود، معافیّت، خیال محمّدحسین را راحت کرد تا خیلی جدّیتر از گذشته، در رسیدگی به امور گاوداری پدرش را کمک کند، جوان بود و پرشور و هدفمند... ، شبها که به خانه میآمد، شاهد «قصّه های» ملّاباجی بود:
ـ امروز با 2ـ3 نفر از دخترای کلاس قرآن، برای مجلس روضه رفته بودیم «شیان»، یه مجلس عروسی دیدیم، عروس رو داشتن با کالسکه میبردن، داماد اونقدر جوان بود که آدم باورش نمیشد داماد باشه! عجب حال و هوایی داشت! با خودم گفتم اگه جای عروس، یکی از شاگردای من می نشست و جای داماد محمّدحسین...! چی میشد...! با توام محمّد...! میشنوی که؟! ها...؟!
ـ آره مادر میشنوم...
ـ حالا چی میشه که این تصوّر رو به واقعیّت تبدیل کنیم...؟ تازه دیرم شده...، داماد امروز خیلی از تو جوانتر بود...، تو الان 24 سالته...!
در مورد ازدواج، برای محمّدحسین هیچ جای نگرانی وجود نداشت، پدرش از موقعیّت مالی و اجتماعی خوبی برخوردار بود و مادرش ملّاباجی لویزان...، امّلیلا با دقّت و وسواس، تکتک دخترهای مذهبیِ شرکت کننده در کلاسهای آموزشی، دعا و مجالس دینیاش را زیر نظر گرفت و همه را ورانداز کرد.
درِ خانه کدخدا «قنبرعلی» به صدا در آمد.
ـ یاالله...! یاالله...! کدخدا مهمون نمیخواید؟!
ـ بهبه...! آقا علیاصغر...، بفرماید بفرماید...، نور بارو ن کردین، صفا آوردین... خانم بیا ببین کی اومده؟! ملّاباجی...!
خیلی زود و راحت، کدخدا و علی اصغر به تفاهم رسیدند. با اینکه حضور مطرب و نوازنده در مجالس جشن عروسی، معمول و مرسوم بود، هر دو با آوردن مطرب مخالفت کردند و مراسم، خیلی ساده و با حال و هوای دیگری برگزار شد. یک شبانه روز به همه اهالی «ولیمه» دادند، در طول مراسم، مدّاحان به خواندن اشعارِ شاد در مدح اهل بیت(ع) مشغول بودند، «طلعت» با سلام و صلوات، راهی خانه بخت شد.
چندین ماه از ورود طلعت به خانهی علیاصغر میگذرد، امّلیلا حسابی از عروسش مواظبت میکند:
ـ طلعت جان...! عروس گلم...! هواست باشه کارای سنگین انجام ندی...، اصلاً تو دیگه هیچ کاری نمی خواد بکنی...، تو فقط مراقب مسافرت باش، که امانت و هدیه خداست...!
ـ چشم مادرجون...! هواسم هست، اینقدر نگران نباشین...
یکسال از زندگی مشترک محمّدحسین و طلعت گذشته، صدای گریه و خندهای اوّلین بچّه، فضای خانهی آنها را پر کرده، علیاصغر و ملّاباجی،شاد از تولد بزرگترین نوهی خودشان «کبری» برای بغل کرفتن او با هم رقابت میکردند، از سال 1332 تا 1348، 7 فرزند دیگر به جمع آنها اضافه شد و آن دو صاحب سه دختر و پنج پسرشدند، چهار پسر دو قلو
سال به سال و حتی روزبه روز، به وسعت شهر تهران افزوده شد و لویزان از این توسعه بی نصیب نبود. سال 1340 مخالفتهای شهرداری، مبنی بر قرار گرفتن گاوداری در محدوده شهری، علی اصغر و محمّدحسین را ناچار کرد همهِ گاوها را بفروشند و تغییر شغل دهند، با پول به دست آمده از فروش گاوها، «خوار بار فروشی» خوب و مناسبی در منطقهی لویزان دایر کردند. مغازه، مرکز و پایگاه خدمات اجتماعی و اطلّاع رسانی سیاسی شده بود، بچّه ها متناسب با رشدشان، وارد فعّالیّتهای مذهبی و مردمی میشدند، خانواده «رضائیان» از پیشگامان نضهت امام خمینی(ره) در منطقه بودند، جوانهای متعهّد، به قصد سازماندهی فعّالیّتهای سیاسی ـ اجتماعی، تشکیلاتی به نام «هیئت قرآن نوجوانان لویزان» راه انداختند و از آن پس، توزیع اعلامیه ها و تصاویر امام(ره) را به عهده گرفتند.
انقلاب پیروز شد، امّا قبل از آنکه مردم، طعم شیرین آزادی و عدالت را مزمزه کنند، آشوبهای ضدانقلاب، در نقاط مختلف کشور، آذربایجان، کردستان، خوزستان و...، آسایش و آرامش جامعه را به هم ریخت، هنوز سرکوب ضد انقلاب به پایان نرسیده، دشمن بعثی به مرزهای میهن اسلامی یورش آورد...
تجاوز به مرزها و تصّرف شهرهای مرزی، دل هر ایرانی غیرتمندی را به درد آورد. دشمن زبون، در ناباوری خود را در مقابل جوانان برومند و شجاع و از جان گذشته ایران اسلامی دید، که همچون سدّی نفوذناپذیر، راهش را بستهاند.
«هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله» و کربلائیان برای رسیدن به این مقصود، صف کشیدند. برادران از یکدیگر پیشی میگرفتند، گاهی میشد که هر پنج برادر در خطوط مقدّم حضور مییافتند، محمّدحسین به خاطر میآورد:
ـ اوایل دیماه 65 «مجید»، «جواد»، «رضا» و «مهدی» که دو قلو بودن، با هم در جبهه بودن، چند ماهی میشد که ما ازآنها هیچ خبری نداشتیم، خیلی نگران بودیم، مادرشون بیتابی میکرد، هر روز گوش به زنگ بودیم، میگشتیم تا رزمندهای که برای مرخصی آمده پیدا کنیم، شاید بتونیم از بچّه ها خبر بگیریم.
ساعاتی از روز گذشته، نزدیک ظهر، محمّدحسین مشغول چیدن اجناس مغازه بود که حاج قاسم یکی از دوستان قدیمی اش به مغازه اش آمد.
ـ سلام علیکم...
ـ علیکم السلام... «حاج قاسم»... چه عجب یادی از ما کردی؟!
ـ عجب به جمالت حاجی...، به قول معروف هر چیزی تازهش خوبه، دوست قدیمیش...
بعد از حال و احوال ، حاج قاسم نشست، رنگش پریده بود و نگاهش مضطرب و مشوش...، بعد از چند لحظه، که سعی داشت تا اضطرات و تشویشش را پنهان کند، گفت:
ـ حاجی از بچّه هات خبر داری...؟!
ـ نه والله هیچ خبری نیست و هر چی هم گشتیم که خبری بگیریم نشد که نشد...
محمّدحسین، از این سئوال حاج قاسم و رنگ و روی پریدهش، ناگهان در دلش آشوبی به پا شد...! حاج قاسم نگاه کرد و گفت:
ـ حاجی چیزی شده...؟!
ـ نه چیزی نشده...! راستش «مهدی» پسرت زخمی شده...!
محمّدحسین سست شد، ناراحتی وجودش را گرفت و با بُغضی که گلویش را میفشرد، گفت:
ـ حاجی مهدی شهید شده...
«شلمچه» بارها شاهد نبرد خونین دلاورمردان سپاه اسلام با دشمن بعثی تا دندان مسلّح بود.
نیروها آماده شده بودند و عاشقانه انتظار شنیدن رمز عملیّات را میکشیدند تا با غریو «یا زهرا(ع)» لرزه براندام دشمن بعثی بیندازند، در حین عملیات کربلای5 انفجار گلوله «کاتیوشا» سنگری را که «مهدی» و پسر عمّه اش «مسعود فرشادی» در آن حضور داشتند، به خاک و خون کشید، مهدی ، پیکرش بدون سر بر زمین افتاد، خبر شهادت مهدی که به «مجید» رسید، بر پیکر برادر حاضر شد و او را بیسر دید، آدرس و مشخصاتِ برادر شهیدش را بر کاغذی نوشت و در جیب او گذاشت تا از آن طریق شناسایی شود، و خود را به همرزمانش رساند.
پیکر مطهر و بی سر مهدی که 17 سال بیشتر نداشت در لویزان تشییع شد ، در «امام زاده پنج تن» به خاک سپرده شد.
محمّدحسین و طلعت، مشغول انجام مراسم بزرگداشت شهادت مهدی بودند که خبر آمد:
ـ مجید زخمی شده...، و در بیمارستان بستریه...
مجید از ناحیه کلیه مجروح شده بود، او اردیبهشت همان سال، در عملیّات «سیّدالشهداء»و در منطقه «فکّه» از ناحیهی شکم مجروح شده بود ، امّا همانطور که با دیدن پیکر بی سر برادر، حاضر به ترک کردن منطقه نشد، با این مجروحیّتها نیز، دست از جبهه بر نداشت و در تاریخ 13/12/65 در غرب «کانال ماهی» ـ شلمچه ـ مجددا دست و پای راستش آسیب دید و دوباره راهی جبهه شد، درعملیات کربلای 8 و فروردین ماه 1366 در همان منطقه شلمچه چشم راستش مجروح شد و بینایی اش را از دست داد، گویا مجید میخواست حرفِ «سعدبن عبدالله حنفی» آن شهید صد پاره پیکرِ کربلا را عملی کند که:یا حسین اگر بدانم که در راه تو کشته میشوم و سپس زنده میگردم و پس از آن زندهزنده در آتش سوزانده میشوم و بدانم که هفتاد بار با من چنین رفتار میکنند، باز از تو جدا نخواهم شد تا کشته شوم.
میگفت: هنوز یک چشم دارم و میتوانم بجنگم...! باز هم راهی جبهه شد، اینبار همزمان با عملیّات «مرصاد» در جنوب، «پاسگاه زید»، چشم چپش را نیز در جبهه جا گذاشت و خداوند چشم دلش را بینا کرد، او در حالی که به اوج جوانی رسیده بود و 22 سال سن داشت، به جرگه «روشندلان» پیوست.
مجید امروز جانباز هفتاد درصد است و استاد دانشگاه «سوره»...
محمّدحسین و طلعت، با به خاک سپردن مهدی و ملاقات مجید، هنوز از جواد و رضا بیخبر بودند، تلاش میکردند خبری کسب کنند که از حالات دیگران، چیزهایی فهمیدند:
ـ دو روزی از مراسم شهادت مهدی گذشته بود که میدیدیم بین اقوام و آشناهای نزدیک، در رابطه با جواد، یه حرفهایی رد و بدل میشه...! به پسر بزرگم «علی اکبر» گفتم:
ـ بابا...! چه خبر شده؟! چرا مهمانها پچپچ میکنن...؟!
بغضش را فرو برد، میخواست خودش را کنترل کند، مقاومت کند تا نشکند...!
ـ جواد هم شهید شده بابا...!
درست همان زمان و همانجایی که مهدی شهید شده بود، جواد هم در سن 22 سالگی به شهادت میرسد، پیکر مطهر و غرق در خون جواد را چند روز بعد به لویزان رسید و در جوار برادرش به خاک سپرده شد، جواد متأهل بود و یک پسر از او به یادگار مانده است.
طلعت دلشکسته و غمگین نشسته ، هر بار که مجید را میبیند و چشمش به چشمهای جا ماندهی او میافتد، داغ شهادت بچّه ها تازه میشود، مجید با آنها زندگی می کند و این دیدار تازگی داغ مکرّر است، گویی که هر روز، طلعت خبر شهادت سهپسر را میشنود!
روزبه روز رنجور و رنجورتر شد، تن ظریف و روح لطیفش، دیگر توانای دیدن و به خاطر آوردن پیکر بیسر مهدی و محتاطانه راه رفتن مجید و... را نداشت، سال 1375 در بیمارستان «خاتم الانبیاء» به دلیل بیماری قلبی میهمان شهدایش شد.
«عاقبت به خیری»، امروز تنها در خواست محمّدحسین، از درگاه خداوند است. از اینکه سعادت داشته تا پدر شهیدانی، مثل مهدی و جواد و جانبازی همچون مجید باشد، خدای متعال را شکر میکند...



نوشته شده در پنج شنبه 92 مهر 4ساعت ساعت 9:10 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin