سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























حسین سالار قلبها

چون لشکر از کار جناب امام حسین علیه السّلام پرداختند آهنگ خِیام مقدسه و سَرادق اهل بیت عصمت نمودند و در رفتن از هم سبقت مى کردند، چون به خِیام محترم رسیدند مشغول به تاراج و یغما شدند و آنچه اسباب و اثقال بود غارت کردند و جامه ها را به منازعت و مغالبت ربودند و از وَرِس و حُلّى و حُلَل چیزى به جاى نگذاشتند و اسب و شتر و مواشى آنچه دیدار شد ببردند، و تفصیل این واقعه شایسته ذکر نباشد.
به هر حال ؛ زنها گریه و ندبه آغاز کردند و احدى از آن سنگدلان دلش به حال آن شکسته دلان نسوخت جز زنى از قبیله بکربن وائل که با شوهر خود در لشکر عمر سعد بود چون دید که آن بى دینان متعرض دختران پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم شده اند و لباس آنها را غارت و تاراج مى کنند دلش به حال آن بینوایان سوخت شمشیرى برداشت رو به خیمه کرد و گفت :
یا آلَ بَکْربْن وائِل اَتُسْلَبُ بَناتُ رَسُولِ اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم ؟!
اى آل بکربن وائِل ! آیا این مردانگى و غیرت است که شما تماشا کنید و ببینید که دختران پیغمبر را چنین غارتگرى کنند و شما اعانت ایشان نکنید؟ پس به حمایت اهل بیت رو به لشکر کرد و گفت :
لا حُکْمَ اِلا للّهِ یا لَثاراتِ رَسُولِ اللّهِ.
شوهرش که چنین دید دست او را گرفت و به جاى خودش برگردانید. راوى گفت : پس بیرون نمودند زنها را از خیمه پس آتش زدند خیمه ها را.
فَخَرَجْنَ حَواسِرَ مُسْلَباتٍ حافِیاتٍ باکِیاتٍ یَمْشینَ سَبایا فى اَسْرِ الذِّلَّةِ
حُمَیْد بن مُسلم گفته که ما به اتفاق شمر بن ذى الجوشن در خِیام عبور مى کردیم تا به على بن الحسین علیهماالسّلام رسیدیم . دیدیم که در شدّت مرض و بستر غم و بیمارى و ناتوانى خفته است و با شمر جماعتى از رجّاله بودند گفتند: آیا این بیمار را بکشیم ؟ من گفتم : سبحان اللّه ! چگونه بى رحم مردمید شماها، آیا این کودکِ ناتوان را هم مى خواهید بکشید؟ همین مرض که دارد شما را کافى است و او را خواهد کشت ؛ و شرّ ایشان را  از آن حضرت برگردانیدم . پس آن بى رحمان پوستى را که در زیر بدن آن حضرت بود بکشیدند و ببردند و آن جناب را بر روى در افکندند.
این هنگام عمر سعد در رسید، زنان اهل بیت نزد او جمع شدند و بر روى او صیحه زدند و سخت بگریستند که آن شقى بر حال آنها رقّت کرد و به اصحاب خود فرمان دا که دیگر کسى به خیمه زنان داخل نشود و آن جوان بیمار را متعرّض نگردد. زنها که حال رقّتى از او مشاهده کردند از آن خبیث استدعا نمودند که حکم کن آنچه از ما برده اند به ما ردّ کنند تا ما خود را مستور کنیم . ابن سعد لشکر را گفت که هر کس آنچه ربوده به ایشان ردّ نماید، سوگند به خدا که هیچ کس امتثال امر او نکرد و چیزى ردّ نکردند. پس اِبْن سعد جماعتى را امر کرد که موکّل بر حفظ خِیام باشند که کسى از زنها بیرون نشود و لشکر هم متعرض حال آنها نگردند، پس ‍ روى به خیمه خود آورد و لشکر را ندا در داد که مَنْ یَنْتَدِبُ لِلْحُسَیْنِ؟ کیست که ساختگى کند و اسب بر بدن حسین براند؟
ده تن حرام زاده ساختگى مهیّا این کار شدند و بر اسبهاى خود برنشستند و بر آن بدنشریف بتاختند و استخوانهاى سینه و پشت و پهلوى مبارکش را در هم شکستند و این جماعت چون به کوفه آمدند در برابر ابن زیاد ملعون ایستادند، اُسَیْد بن مالک که یکى از آنحرام زاده ها بود خواست اظهار خدمت خود کند تا جایزه بسیار بگیرد
انتقال سر مبارک حضرت به کوفه
عمر بن سعد چون از کار شهادت امام حسین علیه السّلام پرداخت نخستین سر مبارک آن حضرت را به خَوْلى (به فتح خاء و سکون واو و آخره یاء) بن یزید و حُمَیْد بن مُسلم سپرد و در همان روز عاشورا ایشان را به نزد عبیداللّه بن زیاد روانه کرد. خولى آن سر مطهّر را برداشت و به تعجیل تمام شب خود را به کوفه رسانید، و چون شب بود و ملاقات ابن زیاد ممکن نمى گشت لاجرم به خانه رفت .
طبرى و شیخ ابن نما روایت کرده اند از (نَوار) زوجه خولى که گفت : آن ملعون سر آن حضرت را در خانه آورد و در زیر اجّانه جاى بداد و روى به رختخواب نهاد
چون عمر سعد سر امام حسین علیه السّلام را به خولى سپرد امر کرد تا دیگر سرها را که هفتاد و دو تن به شمار مى رفت از خاک و خون تنظیف کردند و به همراهى شمر بن ذى الجوشن و قیس بن اشعث و عمرو بن الحجّاج براى ابن زیاد فرستاد و به قولى سرها را در میان قبایل کِنْدَه و هَوازِن و بنى تَمیم و بنى اسد و مردم مَذْحِج و سایر قبایل پخش ‍ کرد تا به نزد ابن زیاد برند و به سوى او تقرّب جویند.
انتقال اسراء به کوفه
آن ملعون ( عمر سعد ) بقیه آن روز را ببود و شب را نیز بغنود و روز یازدهم را تا وقت زوال در کربلا اقامت کرد و بر کشتگان سپاه خویش نماز گزاشت و همگى را به خاک سپرد و چون روز از نیمه بگذشت عمر بن سعد امر کرد که دختران پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را مُکَشَّفات الْوُجُوه بى مقنعه و خِمار بر شتران بى وطا سوار کردند و سیّد سجّاد علیه السّلام را (غُل جامعه )  بر گردن نهادند. ایشان را چون اسیران ترک و روم روان داشتند چون ایشان را به قتلگاه عبور دادند زنها را که نظر بر جسد مبارک امام حسین علیه السّلام و کشتگان افتاد و لطمه بر صُورت زدند و صدا را به صیحه و ندبه برداشتند.
دفن اجساد طاهرین
چون عمر سعد از کربلا به سوى کوفه روان گشت جماعتى از بنى اسد که در اراضى غاضریّه مسکن داشتند، چون دانستند که لشکر ابن سعد از کربلا بیرون شدند به مقتل آن حضرت و اصحاب او آمدند و بر اجساد شهداء نماز گزاشتند و ایشان را دفن کردند به این طریق که امام حسین علیه السّلام را در همین موضعى که اکنون معروف است دفن نمودند و على بن الحسین علیه السّلام را در پایین پاى پدر به خاک سپردند، و از براى سایر شهداء و اصحابى که در اطراف آن حضرت شهید شده بودند حُفره اى در پایین پا کندند و ایشان را در آن حفره دفن نمودند،و حضرت عبّاس علیه السّلام را در راه غاضریّه در همین موضع که مرقد مطهّر او است دفن کردند.
و ابن شهر آشوب گفته که از براى بیشتر شهداء قبور ساخته و پرداخته بود و مرغان سفیدى در آنجا طواف مى دادند
و نیز شیخ مفید در موضعى از کتاب (ارشاد) اسامى شهداء اهل بیت را شمار کرده پس از آن فرموده که تمام اینها در مشهد امام حسین علیه السّلام پایین پاى او مدفونند مگر جناب عبّاس بن على علیهماالسّلام که در مُسَناة راه غاضریّه در مقتل خود مدفون است و قبرش ظاهر است ، ولکن قبور این شهداء که نام بردیم اثرش معلوم نیست بلکه زائر اشاره مى کند به سوى زمینى که پایین پاى حضرت حسین علیه السّلام است و سلام بر آنها مى کند و على بن الحسین علیه السّلام نیز با ایشان است
و گفته شده که آن حضرت از سایر شهداء به پدر خود نزدیکتر است .
و امّا اصحاب حسین علیه السّلام که با آن حضرت شهید شدند در حول آن حضرت دفن شدند، و ما نتوانیم قبرهاى ایشان را به طور تحقیق و تفصیل تعیین کنیم که هر یک در کجا دفن اند، الا این مطلب را شکّ نداریم که حایر بر دور ایشان است و به همه احاطه کرده است . رَضِىَ اللّه عَنْهُمْ وَاَرْضاهُمْ وَاَسْکَنَهُمْ جَنّاتِ النَّعیمِ.
مؤ لف گوید: مى توان گفت که فرمایش شیخ مفید رحمه اللّه در باب مدفن شهداء نظر به اغلب باشد پس منافات ندارد که حبیب بن مظاهر و حُرّ بن یزید، قبرى علیحده و مدفنى جداگانه داشته باشند.
صاحب کتاب ( کامل بهائى ) نقل کرده که عمر بن سعد روز شهادت را در کربلا بود تا روز دیگر به وقت زوال و جمعى پیران و معتمدان را بر امام زین العابدین و دختران امیرالمؤ منین علیهماالسّلام و دیگر زنان موکّل کرد و جمله بیست زن بودند. و امام زین العابدین علیه السّلام آن روز بیست و دو ساله بود و امام محمّدباقر علیه السّلام چهار ساله و هر دو در کربلا حضور داشتند و حقّ تعالى ایشان را حراست فرمود.
چون عمر سعد از کربلا رحلت کرد قومى از بنى اسد کوچ کرده مى رفتند چون به کربلا رسیدند و آن حالت را دیدند امام حسین علیه السّلام را تنها دفن کردند و على بن الحسین علیه السّلام را پایین پا او نهادند و حضرت عبّاس علیه السّلام را بر کنار فرات جائى که شهید شده بود دفن کردند و باقى را قبر بزرگ کندند ودفن کردند و حرّ بن یزید را اقرباء او در جائى که به شهادت رسیده بود دفن نمودند. و قبرهاى شهداء معیّن نیست که از آن هر یک کدام است اِلاّ اینکه لا شکّ، حائر محیط است بر جمله . انتهى
این کلام ظاهر بلکه صریح است که در عصر شیخ شهید، قبر حُرّ بن یزید در آنجا معروف و نزد آن شیخ جلیل به صفت اعتبار موصوف بوده و همین قدر در این مقام ما را کافى است .
موافق احادیث صحیحه که علماى امامیّه به دست دارند بلکه موافق اصول مذهب ، امام را جز امام نتواند متصدّى غسل و دفن و کفن شود، پس اگر چه به حسب ظاهر طایفه بنى اسد حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام را دفن کردند امّا در واقع حضرت امام زین العابدین علیه السّلام آمد و آن حضرت را دفن کرد؛ چنانچه حضرت امام رضا علیه السّلام در احتجاج با واقفیّه تصریح نموده بلکه از حدیث شریف (بصائر الدرجات ) مروى از حضرت جواد علیه السّلام مستفاد مى شود که پیغمبر اکرم 6 در هنگام دفن آن حضرت حاضر بوده و همچنین امیر المؤ منین و امام حسن و حضرت سید العابدین علیهماالسّلام با جبرئیل و روح و فرشتگان که در شب قدر بر زمین فرود مى آیند
در (تذکره سبط) است که زُهیر با حسین علیه السّلام کشته شد، زوجه اش به غلام زُهیر گفت : برو و آقایت را کفن کن ! آن غلام رفت به کربلا پس دید حسین علیه السّلام را برهنه ، با خود گفت : کفن آقاى خود را و برهنه بگذارم حسین علیه السّلام را! نه به خدا قسم ، پس آن کفن را براى حضرت قرار داد و مولاى خود زهیر را در کفن دیگر کفن کرد.....
در بیان ورود اهل بیت علیهماالسّلام به دارالا ماره
عبیداللّه زیاد چون از ورود اهل بیت به کوفه آگه شد، مردم کوفه را از خاصّ و عام اذن عامّ داد لاجرم مجلس او از حاضر و بادى انجمن آکنده شد، آنگاه امر کرد تا سر حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام را حاضر مجلس کنند، پس آن سر مقدّس را به نزد او گذاشتند، از دیدن آن سر مقدّس سخت شاد شد و تبسّم نمود، و او را قضیبى در دست بود که بعضى آن را چوبى گفته اند و جمعى تیغى رقیق دانسته اند، سر آن قضیب  را به دندان ثنایاى جناب امام حسین علیه السّلام مى زد و مى گفت : حسین را دندانهاى نیکو بوده . زید بن ارقم که از اصحاب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بوده در این وقت پیرمردى گشته در مجلس آن مَیْشوم حاضر بود، چون این بدید گفت : اى پسر زیاد! قضیب خود را از این لبهاى مبارک بردار، سوگند به خداوندى که جز او خداوندى نیست که من مکرّر دیدم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را بر این لبها که موضع قضیب خود کرده اى بوسه مى زد، این بگفت و سخت بگریست . ابن زیاد گفت : خدا چشمهاى ترا بگریاند اى دشمن خدا، آیا گریه مى کنى که خدا به ما فتح و نصرت داده است ؟ اگر نه این بود که پیر فرتوت (سالخورده و خرف شده ) گشته اى وعقل تو زایل شده مى فرمودم تا سرت را از تن دور کنند. زید که چنین دید از جا برخاست و به سوى منزل خویش شتافت آنگاه عیالات جناب امام حسین علیه السّلام را چو اسیران روم در مجلس آن مَیْشوم وارد کردند.
راوى گفت : که داخل آن مجلس شد جناب زینب علیهاالسّلام خواهر امام حسین علیه السّلام متنکره و پوشیده بود پست ترین جامه هاى خود را و به کنارى از قصر الا ماره رفت و آنجا بنشست و کنیزکان در اطرافش در آمدند و او را احاطه کردند.
ابن زیاد گفت : این زن که بود که خود را کنارى کشید؟ کسى جوابش نداد، دیگر باره پرسید پاسخ نشنید، تا مرتبه سوّم یکى از کنیزان گفت : این زینب دختر فاطمه دختر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم است ! ابن زیاد چون این بشنید رو به سوى او کرد و گفت : حمد خداى را که رسوا کرد شما را و کشت شما را و ظاهر گردانید دروغ شما را. جناب زینب علیهاالسّلام فرمود: حمد خدا را که ما را گرامى داشت به محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم پیغمبر خود و پاک و پاکیزه داشت ما را از هر رجسى و آلایشى همانا رسوا مى شود فاسق و دروغ مى گوید فاجر و ما بحمد اللّه از آنان نیستیم و آنها دیگرانند.
ابن زیاد گفت : چگونه دیدى کار خدا را با برادر و اهل بیت تو؟ جناب زینب علیهاالسّلام فرمود: ندیدم از خدا جز نیکى و جمیل را؛ چه آل رسول جماعتى بودند که خداوند از براى قربت محلّ و رفعت مقام حکم شهادت بر ایشان نگاشته بود لاجرم به آنچه خدا از براى ایشان اختیار کرده بود اقدام کردند و به جانب مضجع خویش شتاب کردند ولکن زود باشد که خداوند ترا و ایشان را در مقام پرسش باز دارد و ایشان با تو احتجاج و مخاصمت کنند، آن وقت ببین غلبه از براى کیست و رستگارى کراست ، مادر تو بر تو بگرید اى پسر مرجانه .
ابن زیاد از شنیدن این کلمات در خشم شد و گویا قصد اذّیت یا قتل آن مکرمه کرد. عَمْرو بن حُرَیْث که حاضر مجلس بود اندیشه او را به قتل زینب علیهاالسّلام دریافت از در اعتذار بیرون شد که اى امیر! او زنى است وبر گفته زنان مؤ اخذه نباید کرد، پس ابن زیاد گفت که خدا شفا داد دل مرا از قتل برادر طاغى تو و متمرّدان اهل بیت تو. جناب زینب علیهاالسّلام رقّت کرد و بگریست و گفت : بزرگ ما را کشتى و اصل و فرع ما را قطع کردى و از ریشه برکندى اگر شفاى تو در این بود پس شفا یافتى ، ابن زیادگفت : این زن سَجّاعه  است یعنى سخن به سجع و قافیه مى گوید. و قسم به جان خودم که پدرش نیز سَجّاع و شاعر بود. جناب زینب علیهاالسّلام جواب فرمود که مرا حالت و فرصت سجع نیست .
و به روایت ابن نما فرمود که من عجب دارم از کسى که شفاى او به کشتن ائمّه خود حاصل مى شود و حال آنکه مى داند که در آن جهان از وى انتقام خواهند کشید.
این وقت آن ملعون به جانب سیّد سجاد علیه السّلام نگریست و پرسید: این جوان کیست ؟ گفتند: على فرزند حسین است ، ابن زیاد گفت : مگر على بن الحسین نبود که خداوند او را کشت ؟! حضرت فرمود که مرا برادرى بود که او نیز على بن الحسین نام داشت لشکریان او را کشتند، ابن زیاد گفت : بلکه خدا او را کشت ، حضرت فرمود:(اَللّه یَتَوَفَّى الاَْنْفُسَ حینَ مَوْتِها)  خدا مى میراند نفوس را هنگامى که مرگ ایشان فرا رسیده . ابن زیاد در غضب شد و گفت : ترا آن جراءت است که جواب به من دهى و حرف مرا رد کنى ، بیائید او را ببرید و گردن زنید.
جناب زینب علیهاالسّلام که فرمان قتل آن حضرت را شنید سراسیمه و آشفته به آن جناب چسبید و فرمود: اى پسر زیاد! کافى است ترا این همه خون که از ما ریختى و دست به گردن حضرت سجاد علیه السّلام در آورد و فرمود: به خدا قسم از وى جدا نشوم اگر مى خواهى او را بکشى مرا نیز با او بکش .
ابن زیاد ساعتى به حضرت زینب و امام زین العابدین علیهماالسّلام نظر کرد و گفت : عجب است از علاقه رحم و پیوند خویشاوندى ، به خدا سوگند که من چنان یافتم که زینب از روى واقع مى گوید و دوست دارد که با او کشته شود، دست از على باز دارید که او را همان مرضش کافى است .
و به روایت سیّد بن طاوس ، حضرت سجاد علیه السّلام فرمود که اى عمّه ! خاموش باش تا من او را جواب گویم به ابن زیاد، فرمود: که مرا به کشتن مى ترسانى مگر نمى دانى که کشته شدن عادت ما است و شهادت کرامت و بزرگوارى ما است !.
پس ابن زیاد امر کرد:  که سر مطهّر را در کوچه هاى کوفه بگردانند.

وارد کردن اسراء به شام
شیخ کَفْعَمى و شیخ بهایى و دیگران نقل کرده اند که در روز اوّل ماه صفر سر مقدس حضرت امام حسین علیه السّلام را وارد دمشق کردند، و آن روز بر بنى امیه عید بود و روزى بود که تجدید شد در آن روز اَحزان اهل ایمان
سیّد ابن طاوس رحمه اللّه روایت کرده که چون اهل بیت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را با سر مُطهّر حضرت سیدالشهداء علیه السّلام از کوفه تا دمشق سیر دادند چون نزدیک دمشق رسیدند جناب امّ کلثوم علیهاالسّلام نزدیک شمر رفت و به او فرمود: مرا با تو حاجتى است . گفت : حاجت تو چیست ؟ فرمود: اینک شهر شام است ، چون خواستى ما را داخل شهر کنى از دروازه اى داخل کن که مردمان نَظّاره کمتر باشند که ما را کمتر نظر کنند و امر کن که سرهاى شهدا را از بین محامل بیرون ببرند پیش دارند تا مردم به تماشاى آنها مشغول شوند و به ما کمتر نگاه کنند؛ چه ما رسوا شدیم از کثرت نظر کردن مردم به ما. شمر که مایه شرّ و شقاوت بود چون تمنّاى او را دانست بر خلاف مراد او میان بست ، فرمان داد تا سرهاى شهدا را بر نیزه ها کرده و در میان مَحامل و شتران حَرم بازدارند و ایشان را از همان (دروازه ساعات ) که انجمن رعیت و رُعات بود درآوردند تا مردم نظّاره بیشتر باشند و ایشان را بسیار نظر کنند.
علاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جَلاءُ العُیُون ) فرموده که در بعض از کتب معتبره روایت کرده اند که سهل بن سعد گفت : من در سفرى وارد دمشق شدم . شهرى دیدم درنهایت معمورى و اشجار و اَنهار بسیار و قصُور رفیعه و منازل بى شمار و دیدم که بازارها را آئین بسته اند و پرده ها آویخته اند مردم زینت بسیار کرده اند و دفّ و نقاره و انواع سازها مى نوازند. با خود گفتم مگر امروز عید ایشان است ، تا آنکه از جمعى پرسیدم که مگر در شام عیدى هست که نزد ما معروف نیست ؟ گفتند: اى شیخ ! مگر تو در این شهر غریبى ؟ گفتم : من سهل بن سعدم و به خدمت حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسیده ام . گفتند: اى سهل ! ما تعجّب داریم که چرا خون از آسمان نمى بارد و چرا زمین سرنگون نمى گردد. گفتم : چرا؟ گفتند: این فرح و شادى براى آن است که سر مبارک حسین بن على علیه السّلام را از عراق براى یزید به هدیه آورده اند. گفتم : سبحان اللّه ! سر امام حسین علیه السّلام را مى آورند و مردم شادى مى کنند! پرسیدم که از کدام دروازه داخل مى کنند؟! گفتند: از دروازه ساعات . من به سوى آن دروازه شتافتم چون به نزدیک دروازه رسیدم دیدم که رایت کفر و ضلالت از پى یکدیگر مى آوردند، ناگاه دیدم که سوارى مى آید و نیزه در دست دارد و سرى بر آن نیزه نصب کرده است که شبیه ترین مردم است به حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم پس زنان و کودکان بسیار دیدم بر شتران برهنه سوار کرده مى آورند، پس من رفتم به نزدیک یکى از ایشان و پرسیدم که تو کیستى ؟ گفت : من سکینه دختر امام حسین علیه السّلام . گفتم : من از صحابه جدّ شمایم ، اگر خدمتى دارى به من بفرما. جناب سکینه علیهاالسّلام فرمود که بگو به این بدبختى که سر پدر بزرگوارم را دارد از میان ما بیرون رود و سر را پیشتر برد که مردم مشغول شوند به نظاره آن سر منوّر و دیده از ما بردارند و به حرمت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم این قدر بى حرمتى روا ندارند.
سهل گفت : من رفتم به نزد آن ملعون که سر آن سرور را داشت ، گفتم : آیا ممکن است که حاجت مرا بر آورى و چهار صد دینار طلا از من بگیرى ؟ گفت : حاجت تو چیست ؟ گفتم : حاجت من آن است که این سر را از میان زنان بیرون برى و پیش روى ایشان بروى آن زر را از من گرفت و حاجت مرا روا کرد.
و به روایت ابن شهر آشوب چون خواست که زر را صرف کند هر یک سنگ سیاه شده بود و بر یک جانبش نوشته بود:
(و لاتَحْسَبَنّ اللّهَ غافِلاً عَمّا یَعْمَلُ الظّالِمُونَ).
و بر جانب دیگر: (وسَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَموا اَىَّ مُنقَلَبٍ یَنْقَلِبون ).
قطب راوندى از منهال بن عمرو روایت کرده است که گفت : به خدا سوگند که در دمشق دیدم سر مبارک جناب امام حسین علیه السّلام را بر سر نیزه کرده بودند و در پیش روى آن جناب کسى سوره کهف مى خواند چون به این آیه رسید:
(اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصْحابَ الْکَهْفِ وَالَّرقیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَبا).
به قدرت خدا سر مقدس سیدالشهداء علیه السّلام به سخن درآمد و به زبان فصیح گویا گفت : امر من از قصّه اصحاب کهف عجیبتر است . و این اشاره است به رجعت آن جناب براى طلب خون خود.
پس آن کافران حرم و اولاد سیّد پیغمبران را در مسجد جامع دمشق که جاى اسیران بود بازداشتند، و مرد پیرى از اهل شام به نزد ایشان آمد و گفت : الحمدللّه که خدا شما را کشت و شهر ما را از مردان شما راحت داد و یزید را بر شما مسلّط گردانید. چون سخن خود را تمام کرد جناب امام زین العابدین علیه السّلام فرمود که اى شیخ ! آیا قرآن خوانده اى ؟ گفت : بلى ، فرمود: که این آیه را خوانده اى :
(قُلْ لا اَسْئَلُکُم عَلَیْهِ اَجْرا إ لا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبى )..
گفت : بلى ، آن جناب فرمود: آنها مائیم که حقّ تعالى مودّت ما را مُزد رسالت گردانیده است ، باز فرمود که این آیه را خوانده اى ؟ (وَاتَ ذَاالْقُربى حَقَّهُ)..
گفت : بلى ، فرمود که مائیم آن ها که حقّ تعالى پیغمبر خود را امر کرده است که حق ما را به ما عطا کند، آیا این آیه را خوانده اى ؟
(وَاعْلَمُوا اَنَّما غَنِمْتُم مِنْ شَىٍ فَاِنَّ للّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِى الْقُرْبى ).
گفت : بلى ، حضرت فرمود که مائیم ذوى القربى که اَقربَ و قُرَباى آن حضرتیم . آیا خوانده اى این آیه را.
(اِنَّما یُریدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَیتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیرا).
گفت : بلى ، حضرت فرمود که مائیم اهل بیت رسالت که حقّ تعالى شهادت به طهارت ما داده است . آن مرد پیر گریان شد و از گفته هاى خود پشیمان گردید و عمامه خود را از سر انداخت و رو به آسمان گردانید و گفت : خداوندا! بیزارى مى جویم به سوى تو از دشمنان آل محمّداز جن و انس ، پس به خدمت حضرت عرض کرد که اگر توبه کنم آیا توبه من قبول مى شود؟ فرمود: بلى ، آن مرد توبه کرد چون خبر او به یزید پلید رسید او را به قتل رسانید.
از حضرت امام محمّدباقر علیه السّلام مروى است که چون فرزندان و خواهران و خویشان حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام را به نزد یزید پلید بردند بر شتران سوار کرده بودند بى عمارى و محمل ، یکى از اشقیاى اهل شام گفت : ما اسیران نیکوتر از ایشان هرگز ندیده بودیم ، سکینه خاتون علیهاالسّلام فرمود: اى اشقیاء! مائیم سَبایا و اسیران آل محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم انتهى .
شیخ جلیل و عالم خبیر حسن بن على طبرى که معاصر علامه و محقق است در کتاب (کامل بهائى ) که زیاده از ششصد و شصت سال است که تصنیف شده در باب ورود اهل بیت امام حسین علیه السّلام به شام گفته که اهل بیت را از کوفه به شام دِه به دِه سیر مى دادند تا به چهار فرسخى از دمشق رسیدند به هر ده از آنجا تا به شهر نثار بر ایشان مى کردند. و بر هر در شهر سه روز ایشان را باز گرفتند تا به شهر بیارایند و هر حلى و زیورى و زینتى که در آن بود به آئینها بستند به صفتى که کسى چنان ندیده بود. قریب پانصد هزار مرد و زن با دفها و امیران ایشان باطبلها و کوسها و بوقها و دُهُلها بیرون آمدند و چند هزار مردان و جوانان و زنان رقص کنان با دف و چنگ و رباب زنان استقبال کردند، جمله اهل ولایت دست و پاى خضاب کرده و سُرمه در چشم کشیده روز چهار شنبه شانزدهم ربیع الاول به شهر رفتند از کثرت خلق ، گویى که رستخیز بود چون آفتاب بر آمد ملاعین سرها را به شهر در آوردند از کثرت خلق به وقت زوال به در خانه یزید لعین رسیدند.
یزید تخت مرصّع نهاده بود خانه و ایوان آراسته بود و کرسیهاى زرّین و سیمین راست و چپ نهاد حُجّاب بیرون آمدند و اکابر ملاعین را که با سرها بودند به پیش یزید بردند و احوال بپرسید، ملاعین گفتند: به دولت امیر دمار از خاندان ابوتراب درآوردیم .و حالها باز گفتند و سرهاى اولاد رسول علیهماالسّلام را آنجا بداشتند و در این شصت و شش روز که ایشان در دست کافران بودند هیچ بشرى بر ایشان سلام کردن نتوانست .
و هم نقل کرده از سهل بن سعد السّاعدى که من حجّ کرده بودم به عزم زیارت بیت المقدس متوجّه شام شدم چون به دمشق رسیدم شهرى دیدم که پر فرح و شادى و جمعى را دیدم که در مسجد پنهان نوحه مى کردند و تعزیت مى داشتند. و پرسیدم : شما چه کسانید؟ گفتند: ما از موالیان اهل بیتیم و امروز سر امام حسین علیه السّلام واهل بیت او را به شهر آورند. سهل گوید که به صحرا رفتم از کثرت خلق و شیهه اسبان و بوق و طبل و کوسات و دفوف رستخیزى دیدم تا سواد اعظم برسید، دیدم که سرها مى آورند بر نیزها کرده . اوّل سر جناب عباس علیه السّلام . را آوردند ودر عقب سرها، عورات حسین علیه السّلام مى آمدند. و سر حضرت امام حسین علیه السّلام را دیدم با شکوهى تمام و نور عظیم از او مى تافت با ریش مدوّر که موى سفید با سیاه آمیخته بود و به وسمه خضاب کرده و سیاهى چشمان شریفش نیک سیاه بود و ابروهایش ‍ پیوسته بود و کشیده بینى بود، و تبسّم کنان به جانب آسمان ، چشم گشوده بود به جانب افق و باد محاسن او را مى جنبانید به جانب چپ و راست ، پنداشتى که امیر المؤ منین على علیه السّلام است .
عمرو بن منذر همدانى گوید: جناب امّ کلثوم علیهاالسّلام را دیدم چنانکه پندارى فاطمه زهراء علیهاالسّلام است چادر کهنه بر سر گرفته و روى بندى بر روى بسته ، من نزدیک رفتم و امام زین العابدین علیه السّلام و عورات خاندان را سلام کردم مرا فرمودند: اى مؤ من ! اگر بتوانى چیزى بدین شخص ده که سر حضرت حسین علیه السّلام را دارد تا به پیش برد که از نظاره گیان ما را زحمت است ، من صد درهم بدادم بدان لعین که سر داشت که سر حضرت حسین علیه السّلام را پیشتر دارد و از عورات دور شود بدین منوال مى رفتند تا نزد یزید پلید بنهادند.

وارد کردن اهل بیت علیهما سلام به مجلس یزد علیه العنه :
یزید ملعون چون از ورود اهل بیت طاهره علیهماالسّلام به شام آگهى یافت مجلس آراست و به زینت تمام بر تخت خویش نشست و ملاعین اهل شام را حاضر کرد، از آن سوى اهل بیت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را به سرهاى شهداء علیهماالسّلام در باب دارالا ماره حاضر کردند در طلب رخصت بازایستادند. نخستین ، زَحْر بن قیس - که ماءمور بردن سر حضرت حسین علیه السّلام بود - رخصت حاصل کرده بر یزید داخل شد، یزید از او پرسید که واى بر تو خبر چیست ؟
گفت : یا امیر المؤ منین بشارت باد ترا که خدایت فتح و نصرت داد همانا حسین بن على علیهماالسّلام با هیجده تن از اهل بیت خود و شصت نفر از شیعیان خود بر ما وارد شدند ما بر او عرضه کردیم که جانب صلح و صلاح را فرو نگذارد و سر به فرمان عبیداللّه بن زیاد فرود آورد و اگر نه مهیّاى قتال شود ایشان طاعت عبیداللّه بن زیاد را قبول نکردند و جانب قتال را اختیار نمودند. پس بامدادان که آفتاب طلوع کرد با لشکر بر ایشان بیرون شدیم و از هر ناحیه و جانب ایشان را احاطه کردیم و حمله گران افکندیم و با شمشیر تاخته بر ایشان بتاختیم و سرهاى ایشان را موضع آن شمشیرها ساختیم ، آن جماعت را هول و هرب پراکنده ساخت چنانکه به هر پستى و بلندى پناهنده گشتند بدانسان که کبوتر از باز هراسنده گردد، پس سوگند به خدا یا امیر المؤ منین به اندک زمانى که ناقه را نحر کنند یا چشم خوابیده به خواب آشنا گردد تمام آن ها را با تیغ درگذرانید و اوّل تا آخر ایشان را مقتول و مذبوح ساختیم . اینک جسدهاى ایشان در آن بیابان برهنه و عریان افتاده با بدنهاى خون آلوده و صورتهاى بر خاک نهاده همى خورشید بر ایشان مى تابد، و باد، خاک و غبار برایشان مى انگیزاند و آن بدنها را عقابها و مرغان هوا همى زیارت کنند در بیابان دور.
چون آن ملعون سخن به پاى آورد یزید لختى سر فرو داشت و سخن نکرد پس سر برآورد و گفت : اگر حسین را نمى کشتید من از کردار شما بهتر خشنود مى شدم و اگر من حاضر بودم حسین را معفوّ مى داشتم و او را عرضه هلاک و دمار نمى گذاشتم .
بعضى گفته اند که چون زحر واقعه را براى یزید نقل کرد آن بسیار متوحّش شد و گفت : ابن زیاد تخم عداوت مرا در دل تمام مردم کشت و عطائى به زحر نداد و او را از نزد خود بیرون کرد.
و این معجزه بود از حضرت سیدالشهداء علیه السّلام ؛ چه آنکه در اثناء آمدن به کربلا به زُهیْر بن قَین خبر داد که زَحر بن قیس سر مرا براى یزید خواهد برد به اُمید عطا و عطائى به وى نخواهد کرد، چنانچه محمّدبن جریر طبرى نقل کرده . .

پس مُخَفّر بن ثَعْلَبه که ماءمور به کوچ دادن اهل بیت علیهماالسّلام بود از درِ دارالا ماره در آمد و ندا در داد و گفت :
هذا مُخَفّر بن ثَعْلَبه اَتى اَمیرَ المُؤ منینَ بِالِلّئامِ الْفَجَرة ؛
یعنى من مُخَفّر بن ثعلبه هستم که لئام فَجَره را به درگاه امیر المؤ منین یزید آورده ام .



نوشته شده در شنبه 90 آذر 19ساعت ساعت 6:20 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin