سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























حسین سالار قلبها

اسرای شلمچه را از بغداد به اردوگاه دیگری منتقل می کنند و طبق روال هر روز، آن ها را به باد کتک می گیرند. ششم تیرماه 1367 است. اسرا بعد از کتک هر روزه، با بدنهای رنجور و چشم های نگران در صف های آمار، به ستون پنج می نشینند....

 
اسرای شلمچه را از بغداد به اردوگاه دیگری منتقل می کنند و طبق روال هر روز، آن ها را به باد کتک می گیرند.
ششم تیرماه 1367 است. اسرا بعد از کتک هر روزه، با بدنهای رنجور و چشم های نگران در صف های آمار، به ستون پنج می نشینند. هر کس به چیزی فکر می کند. درآن لحظه صدای درهم برهم عراقی ها به گوش می رسد. در باز می شود، افسر عراقی با یکی دو تا از درجه دارها و چند سرباز دیگر وارد می شوند.
برادران باید به اجبار بلند شوند و به احترام، یک ضرب? پا بر زمین بزنند! افسر عراقی با غرور تمام دور تا دور بچه ها شروع به قدم زدن می کند، سپس جلوی صف می ایستد و با نیشخند تمسخر آمیزی می گوید که می خواهد یکی از آن ها را اعدام کند و اگر کسی داوطلب نشود، خودشان یکی را انتخاب می کنند.
حرکت های نامناسب سربازان بعثی و چرخش هایشان به دور بچه ها که کابل ها را در دست می چرخانند و به عربی چیزهایی می گویند، اسرا را کلافه می کند و قدرت تفکر را از آن ها می گیرد.
ناگهان حسن با گام های محکم و استوار، بدون تردید و ترس جلو می رود.
با این کار حسن، غم و اندوه در صورت دوستانش نقش می بندد. چهره ای که همیشه مای? آرامش و سرور درونی بچه هاست.
در لحظات پایانی زندگی، عراقی ها از او می خواهند تا آخرین آرزو و وصیت خود را از آنان بخواهد. حسن، فقط فرصتی برای خواندن دو رکعت نماز را طلب می کند.
بچه ها بی صبرانه منتظر نشسته اند و خدا خدا می کنند تا عراقی ها از این تصمیم خود صرف نظر کنند.
ناگهان عراقی ها به همراه حسن وارد می شوند و افسر عراقی به اسرا می گوید: این جوان خیلی فهمیده و شجاع است. ما از قصد این کار را کردیم تا آن کس که شهامت بلند شدن را دارد، به عنوان مسئول آسایشگاه برای شما انتخاب کنیم.


نوشته شده در پنج شنبه 90 اسفند 25ساعت ساعت 12:35 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin