سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























حسین سالار قلبها

«هان؟ حتما فکر کردی ازت پول قرض می خوام آره؟ تو آن پولهایی که ازم قرض کردی بده، باقی پیشکش. این پول را برای خرید عید جمع می کنم. بچه ها دارند می روند کرمانشاه. حالا پاشو برو دست و صورتت را بشور که پدر خواب را درآوردی! حالم گرفته می شود.دست می اندازم که پول را پس بگیرم ...

خاطرات رزمندگان

سر شب سید جواد ویرش گرفت که مجلس دعای توسل راه بیندازد. هر چه گفتم: «سید جان! قربان جدت! آخر کجا دیدی شب عید بیایند و گریه کنند و دعای توسل بخوانند؟» که بهم براق شد و گفت: «دعای توسل و مناجات که شب عید نداره.» دیدم حرف حق می زند. بچه های دیگر هم قبول کردند.

مراسم شروع شد. حمید لطفی و حسن اکبری هم وردست جناب سید جوادخان نشستند و دعا شروع شد. من هم کنار حمید نشستم. حمید در حال خواندن دعا بود و من چشم به مفاتیح داشتم. نور باریک سبز رنگ چراغ قوه کوچک سید جواد روی صفحه های مفاتیح پخش شده بود. دعا رسید به امام جواد(ع) که دیدم ای دل غافل از بقیه دعا خبری نیست! حمید سوزناک گفت: «قربان مظلومیتت آقاجان!» یعنی سید جواد شروع کن، سید جواد هم روضه حضرت جواد(ع) را شروع کرد. سر تیر پوتینهایم را پاشنه بخواب پا کردم و رفتم سراغ اتاقهای دیگر بلکه مفاتیح پیدا کنم. هر جا می روم خبری نیست که نیست. تو بیشتر اتاقها مراسم زیارت عاشورا و دعای توسل بپا است. در یکی از اتاقها مفاتیح پیدا می کنم و تیز برمی گردم پایین. مفاتیح را به حمید می دهم. حمید شروع می کند، اما با رسیدن به امام حسن عسکری(ع) دوباره می بینم که خبری از باقی دعا نیست! عجب اوضاعی شده؟!

حمید باز می گوید: «قربان مظلومیتت آقاجان!» سید جواد مستأصل نیم نگاهی بهم می اندازد و روضه امام حسن عسکری را شروع می کند. دوباره با پوتین های پاشنه بخواب می روم پی یافتن مفاتیح. این بار هم دست پر برمی گردم. گلوی سید جواد گرفته است و با آخرین توان در حال روضه خواندن است. مفاتیح را که می بیند می زند زیر گریه. خلاصه دعای توسل به خوبی به پایان می رسد.

نمی دانم چه خوابی می دیدم که داشتم تکان می خوردم. چشم باز می کنم. حمید بیات بالای سرم نشسته است:

- بلند شو که لنگ ظهر شد. هی ! بلند شو!

دهن دره ای می کنم و چند مشت بر سینه می زنم، حمید بر و بر نگاهم می کند.

- باز چی شده؟

- می خواستی چه شود؟ چقدر پول و پله داری؟

بچه ها فوتبال بازی می کنند. طرفداران دو تیم هم با هیجان مشغول رجزخوانی و تشویق هستند. یکی از بچه های کوچک اندام می رود تا یکی دیگر را که درشت هیکل و قد بلند است دریبل کند که بسیجی درشت اندام دست می اندازد و او را مثل کودکی بلند می کند و می اندازد روی دوشش و خودش در همان حال می دود و گل می زند. صدای خنده و سوت و صلوات یکی می شود

دستهایم را ستون می کنم و می نشینم. هنوز گیج خواب هستم. نگاهش می کنم؛ تازه پشت لبهایش سبز شده و تک و توک، کرکهای نرم بر گونه و چانه اش روییده اند. پانزده سال بیشتر ندارد. بچه محل هستیم. وقتی من کلاس دوم راهنمایی بودم او کلاس اول راهنمایی بود. چهار برادرند که هر چهار نفر جبهه اند و فقط مادرشان در تهران مانده. پدرش سالها پیش به رحمت خدا رفته است.

سرم را پایین می اندازم و از جیب پیراهنم یک اسکناس پنجاه تومانی بیرون می کشم و به طرفش دراز می کنم. سر می چرخانم به سویی دیگر که خجالت نکشد.

- چیه؟ برای چی قیافه گرفتی؟

وقتی ازم جوابی نمی شنود، می زند زیر خنده و می گوید:

«هان؟ حتما فکر کردی ازت پول قرض می خوام آره؟ تو آن پولهایی که ازم قرض کردی بده، باقی پیشکش. این پول را برای خرید عید جمع می کنم. بچه ها دارند می روند کرمانشاه. حالا پاشو برو دست و صورتت را بشور که پدر خواب را درآوردی!

حالم گرفته می شود.دست می اندازم که پول را پس بگیرم:

- بخشکی شانس! اگر می دانستم...

که دستش را می کشد و می رود. بلند می شوم و پتوها را مرتب می کنم، اورکتم را روی شانه می اندازم و پوتینها را پاشنه بخواب می پوشم. پتوی ورودی اتاق را کنار می زنم و بیرون می روم. باد خنکی به صورتم می خورد. می لرزم. مور مورم می شود. روی ستون رو به رویی اتاق نوشته اند: برای شادی روح شهدای آینده صلوات! تبسم می کنم.
خاطرات رزمندگان

آن سوی ستون، دشت سرسبزی است که تا پای تپه ها و کوه های سر به فلک کشیده و در ابرها فرو رفته، ادامه دارد. آدم دلش می خواهد روی این چمنهای خیس شبنم، غلت بزند و بعد زیر گرمای خورشید آخر زمستان دراز بکشد و بخوابد. وای خواب!

ابرهای سفید و خاکستری تنگ هم مثل پنبه های حلاجی شده روی کوهها جا خوش کرده اند و منتظر تلنگر رعد هستند تا ببارند. آن هم روز اول سال نو.

چند شب پیش که به راهپیمایی رفتیم، موقع برگشتن آسمان روشن شد. وقت نماز صبح در حال قضا بود. حمید بیات گفت که همین جا وضو بگیریم و نماز بخوانیم. از یک حوضچه کوچک وضو گرفتیم. اورکتها را پهن کردیم و دو نفری مشغول نماز شدیم. رکعت دوم بودیم که باران گرفت؛ چه بارانی! چانه مان شد ناودانی و باریکه آب روی سینه مان می ریخت. سلام نماز را که دادیم فقط کافی بود نیت غسل شهادت بکنیم!

از پله ها پایین می روم. پله های یکی از ساختمان های شهرک آناهیتا که حالا شهرک شهید باهنر نام گرفته است؛ در پنج شش کیلومتری کرمانشاه.

بچه ها فوتبال بازی می کنند. طرفداران دو تیم هم با هیجان مشغول رجزخوانی و تشویق هستند. یکی از بچه های کوچک اندام می رود تا یکی دیگر را که درشت هیکل و قد بلند است دریبل کند که بسیجی درشت اندام دست می اندازد و او را مثل کودکی بلند می کند و می اندازد روی دوشش و خودش در همان حال می دود و گل می زند. صدای خنده و سوت و صلوات یکی می شود. بوی خوش بهار را می شود از ورای بوی عرق تن آنها استشمام کرد. دست و صورتم را آبی می زنم و برمی گردم.

بچه ها سرگرم خانه تکانی هستند: پتوها در فضای آزاد تکانده می شود. لباسها شسته می شود، در و دیوار، دستمال کشیده می شود و موها کوتاه می شود. عید است، عید!

بعد از چند روز برای اولین بار است که می بینم بچه ها می خندند و به جنب و جوش افتاده اند و سرخی به لبها و لپهایشان افتاده است. دو - سه روز پیش که بلندگوها به آواز درآمدند و خبر شروع عملیات «والفجر 10» را آن هم در منطقه غرب کشور دادند، حال همه گرفته شد؛ حتی خبر فتح «حلبچه» هم آمد، بچه ها بیشتر پکر شدند. این درست که هنوز دو ماه از عملیات بیت المقدس 2 در کوههای پربرف و یخ زده «الاغ لو» نمی گذرد و حتی هنوز بچه هایی هستند که دست و پایشان آنجا یخ زد و بعضی انگشتانشان از سوز سرما سیاه شد و مجبور شدند آنها را به تیغ جراحی بسپارند، اما باز هم هر گلی بویی دارد و هر عملیاتی صفایی دارد. در شهادت باز است و وقت مغتنم. حال هم خبر رسیده که تا یکی - دو روز دیگر جا کن می شویم و به منطقه عملیاتی می رویم.

بچه ها سرگرم خانه تکانی هستند: پتوها در فضای آزاد تکانده می شود. لباسها شسته می شود، در و دیوار، دستمال کشیده می شود و موها کوتاه می شود. عید است، عید!
خاطرات رزمندگان

حمید می گوید که بچه های گروهان هجرت تمام گردان را به ناهار دعوت کرده اند و قرار است هنگام سال تحویل دور هم باشیم. بچه هایی که برای خرید رفته بودند، برگشته اند و با جدیت و سرسختی مانع از پاتک زدن، به پاکتها و جعبه های میوه و شیرینی می شوند. قند تو دلمان آب می شود که کی به این جعبه ها و پاکتها می رسیم! توی یکی از پاکتها حنا است؛ حنا برای روز عملیات.

نزدیک ظهر است که می رویم طبقه بالا، بچه های گردان در ایوان تنگ هم در دو ردیف نشسته اند و گرم صحبت و بگو بخندند راهرو دراز است و جا دار و همه در آن جا شده ایم. ظرفهای شیرینی و میوه، آن وسط، برایمان ابراز ارادت می کنند و ما با چشم و لبخند به آنها می فهمانیم که حسابتان را می رسیم!

از رادیوی کوچک و سیاهی که بالای ایوان گذاشته اند، صدای تیک تاک ساعت شنیده می شود. هر چند لحظه گوینده می گوید که تا تحویل سال فلان دقیقه و ثانیه مانده است.

سید جواد می گوید: «رفته بودم پیش بچه های تخریب. برای خودشان سفره هفت سین درست کرده اند که منحصر بفرد است. 1- مین سوسکی2- سرنیزه 3- سمبه اسلحه 4- سیم خاردار 5- سی - چهار (4- C نوعی ماده انفجاری) 6- سیمینوف 7- سوزن»

- آغاز سال یکهزار و سیصد و شصت و هفت هجری شمسی!

آهنگ نوروزی پخش می شود و بعد دعای: «یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر الیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال» و دیده بوسی آغاز می شود. ارجحیت با پدران و برادران شهداست و سادات و فرماندهان. بدنم می لرزد. حالی عجیب دارم. پیام امام خمینی پخش می شود. تا فرمانده تعارف می کند که میوه و شیرینی بخوریم در یک آن ظرفهای شیرینی و میوه مثل دل مومن پاک می شود! فرمانده از کسانی که صدای خوبی دارند دعوت می کند تا برای بچه ها شعری با صدای خوش بخوانند. تا سید جواد می آید به خود بجنبد، یک نفر دیگر شروع می کند به خواندن. فکر کنم خروسک گرفته! اگر صدای خوش این است، من با صدای کلفتم از او بهتر می خوانم.

آخر سر، ما را هم که قیافه گرفته بودیم که مثلا مسئول دسته ایم به وسوسه انداختند. موقعی به خودم آمدم که دیدم تاب می خورم و می خندم. ناهار را میان گل و چمن، لا به لای دار و درختها فرستادیم به خندق بلا. بچه ها به شوخی سبزه گره می زدند و آه می کشیدند. کلی خندیدیم و عصر برگشتیم اردوگاه. یک هفته نشد که تو عملیات «کربلای هشت» خیلی از آنان به شهادت رسیدند

بچه ها هر چند چیزی نمی گویند اما لب می گزند و بعضا کرکر می خندند. آن بنده خدا هم از رو نمی رود و سرمان را درد آورده است. دستش را گذاشته بغل گوشش و چنان صدایی بیرون می دهد که مرا یاد سیراب شیردان فروشهای سیار در کوچه پس کوچه های جوادیه می اندازد.

یکی از ته راهرو می گوید: «بچه ها کسی روغن گریس سراغ ندارد!» همه می زنند زیر خنده. اما آقای خوش صدا هنوز در حال لرزندان پیکر نازنین حافظ شیرازی در قبر است! چند شکلات به سر این خوش صدا می خورد. محل نمی گذارد. به یکباره، باران قند و شکلات و سنگریزه به سوی آقای خوش صدا باریدن می گیرد. یک تکه قند به حلق آقای خوش صدا می خورد و به سرفه می افتد و ما از صدای گوش خراشش راحت می شویم. همه می خندند حتی فرمانده گردان.
خاطرات رزمندگان

سفره ناهار پهن می شود و مشغول خوردن ناهار می شویم. یاد یکی از بچه ها می افتم که در گردان حمزه مسئول دسته بود. او تعریف می کرد: «یادش بخیر! عید بعد از عملیات کربلای پنج بود. یعنی پارسال. روز سیزدهم فروردین بود و تازه از صبحگاه برگشته بودیم که بچه ها دوره ام کردند که برویم سیزده بدر! هر چه گفتم: چه سیزده بدری؟ این حرفها چیه؟ ول کنید بابا! که اصرار و التماس کردند که الا و بالله باید برویم. از تدارکات ناهار گرفتیم و رفتیم لب رود کرخه. جای باصفایی پیدا کردیم. بچه ها تاب درست کردند و آخر سر، ما را هم که قیافه گرفته بودیم که مثلا مسئول دسته ایم به وسوسه انداختند. موقعی به خودم آمدم که دیدم تاب می خورم و می خندم. ناهار را میان گل و چمن، لا به لای دار و درختها فرستادیم به خندق بلا. بچه ها به شوخی سبزه گره می زدند و آه می کشیدند. کلی خندیدیم و عصر برگشتیم اردوگاه. یک هفته نشد که تو عملیات «کربلای هشت» خیلی از آنان به شهادت رسیدند.


خاطرات رزمندگان

با سر و صدای بچه ها به خودم می آیم. بچه های تبلیغات در حال پخش عیدی هستند. اسکناس ها تبرک شده حضرت امام که مثل طلا و جواهر در دست می چرخند و چشمها را به نمی اشک مهمان می کند. بچه ها دم می گیرند که :

فصل گل و صنوبره

عیدی ما یادت نره!

فرمانده می خندد و با تکان دادن دست، بچه ها را ساکت می کند و می گوید: «باشد، باشد، اما عیدی شما این است که دو تا سه روز دیگر می رویم عملیات» بچه ها صلوات می فرستند و چند نفر سوت بلبلی می زنند. همه می خندیم. صلوات پشت صلوات.

می روم وضو بگیریم که باز چشمم می افتد به ستون رو به رو که رویش نوشته: «برای شادی روح شهدای آینده صلوات.»


نوشته شده در دوشنبه 90 اسفند 29ساعت ساعت 7:56 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin