حسین سالار قلبها
در این شب امام حسین(علیه السلام) اصحاب و اهل بیت خود را جمع نموده و کلماتى را به آنان فرمودند. خلاصه کلمات حضرت این بود که من بیعت خود را از شما برداشتم و شما را به اختیار خود گذاشتم تا به هر جا که مى خواهید کوچ کنید. پس از فرمایشات حضرت، اهل بیت(علیهم السلام) و اصحاب کلماتى را در وفادارى و جان نثارى خود نسبت به آن حضرت ابراز داشتند.(1)
در عصر این روز امام حسین(علیه السلام) در جمع یاران خطبه اى قرائت فرمود، و اصحاب اعلام وفادارى نمودند.(1)
عمر سعد پس از رجوع شمر لشکر خویش را صدا زد و گفت: یا خیل اللّه ارکبى و بالجنة ابشرى، اى لشکر خدا سوار شوید و بسوى بهشت رفتن شاد شوید.
لشکر به سوى خیمه ها روى آوردند و امام(علیه السلام) در پیش خیمه سر به زانوى اندوه گذاشته و به خواب رفته بود، حضرت عبّاس(علیه السلام) خدمت امام(علیه السلام) آمد و عرض کرد: برادر لشکر به سمت شما روى آورده.
حضرت فرمود: عباس، بپرس چه شده که رو به ما آورده اند؟ حضرت عباس(علیه السلام) با 20 سوار به سوى لشکر رفت و منظورشان را پرسید، گفتند: از طرف امیر حکم صادر شده که با او بیعت کنید و گرنه با شما به جنگ مى پردازیم. حضرت عباس(علیه السلام) فرمود: بگذارید کلام شما را به امام(علیه السلام) برسانم و برگردم. عباس(علیه السلام) خدمت امام(علیه السلام) آمد و پیغام آنان را به ایشان عرض کرد. حضرت فرمود: امشب را از آنها مهلت بگیر تا به نماز و دعا و استغفار بپردازم. حضرت عباس(علیه السلام) به سمت لشکر روانه شد و در مقابل لشکر ایستاد و موعظه نمود و آن شب را مهلت خواست و لشکر عمر بن سعد به جاى خود بازگشتند. این قضیه در عصر روز نهم اتفاق افتاد.(1)
عصر روز نهم محرم شمربن ذى الجوشن نزدیک لشگر امام(علیه السلام) آمد و صدا زد کجا هستند فرزندان خواهر من عبدالله و جعفر و عثمان و عباس (این چهار نفر فرزندان اُم البنین بودند که از قبیله بنى کلاب بود و شمر هم از همان قبیله بود از این جهت فرزند خواهر گفت) امام(علیه السلام) فرمود: جواب او را بدهید اگرچه فاسق است.
آنها نزد شمر آمدند و فرمودند: کارت چیست؟ گفت: اى فرزندان خواهر شما در امانید از طرف حسین کناره گیرى کنید و سر از اطاعت یزید در آیید. حضرت عباس(علیه السلام) صدا زد که بریده باد دستهاى تو و لعنت باد امانیکه تو آوردى، امر مى کنى دست از مولاى خود برداریم و به اطاعت ملعونان در آئیم، ما را امان مى دهى و پسر رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را امان نیست، شمر غضبناک شد و به لشگرگاه برگشت.(1)
مرحوم «شیخ طوسى» فرموده: مستحب است شخص دهه اوّل محرّم را روزه بگیرد; امّا در روز عاشورا روزه نگیرد ولى از غذا و آب امساک نماید، و زمانى که وقت عصر فرا رسید، به مقدار کمى، تربت تناول نماید (زیرا روزه گرفتن در این روز شیوه بنى امیّه بود که به شکرانه جریان کربلاء، روزه مى گرفتند!).(1)
عمر سعد پس از رجوع شمر لشکر خویش را صدا زد و گفت: یا خیل اللّه ارکبى و بالجنة ابشرى، اى لشکر خدا سوار شوید و بسوى بهشت رفتن شاد شوید.
لشکر به سوى خیمه ها روى آوردند و امام(علیه السلام) در پیش خیمه سر به زانوى اندوه گذاشته و به خواب رفته بود، حضرت عبّاس(علیه السلام) خدمت امام(علیه السلام) آمد و عرض کرد: برادر لشکر به سمت شما روى آورده.
حضرت فرمود: عباس، بپرس چه شده که رو به ما آورده اند؟ حضرت عباس(علیه السلام) با 20 سوار به سوى لشکر رفت و منظورشان را پرسید، گفتند: از طرف امیر حکم صادر شده که با او بیعت کنید و گرنه با شما به جنگ مى پردازیم. حضرت عباس(علیه السلام) فرمود: بگذارید کلام شما را به امام(علیه السلام) برسانم و برگردم. عباس(علیه السلام) خدمت امام(علیه السلام) آمد و پیغام آنان را به ایشان عرض کرد. حضرت فرمود: امشب را از آنها مهلت بگیر تا به نماز و دعا و استغفار بپردازم. حضرت عباس(علیه السلام) به سمت لشکر روانه شد و در مقابل لشکر ایستاد و موعظه نمود و آن شب را مهلت خواست و لشکر عمر بن سعد به جاى خود بازگشتند. این قضیه در عصر روز نهم اتفاق افتاد.(1)
در دهم مهرماه سال 1339در شهر خانوک در یکی از بخشهای زرند کرمان فرزندی به نام حسین متولد میشود .دوران زندگی خود را نزد خانواده ای مومن و مذهبی سپری مینماید و دوران تحصیل خویش را در همان زادگاهش طی مینماید . قبل از انقلاب مشغول به تحصیل علوم دینی میشود و در آن دوره مبارزه و فعالیتهای سیاسی نقش موثر داشتند پس از آن وارد سپاه گردیده و درمسوئلیت های مختلف از جمله دفتر فرماندهی فرهنگی و تبلیغات سپاه نقش مهمی را ایفا نمودند و در دوران هشت سال دفاع مقدس در جبهه ها ی حق علیه باطل حضور داشته است . ودر این دوران دفاع مقدس دو تن از برادران ایشان به نامهای حسن و عبدالرضا را در سالهای 61و 63به درجه رفیع شهادت میرسند .ودر سال 63 پدربزرگوار آنان بعنوان پدر دو شهید به دیدار رهبر کبیر انقلاب امام خمینی نائل میگرددند. که در این دیدار پدر شهیدان دست خطی از امام را خواهان میشود که بر حسب اتفاق عکسی از حسین رادر اختیار امام قرار میدهند که ایشان بر روی عکس اینگونه مرقوم میدارند که خداوند این شهید مسعود را رحمت فرماید که ایشان از آن زمان 25 سال انتظار شهادت را میکشیده اند و بارها به همسرشان گفته بودند که منتظر این تایید به حضرت امام یعنی شهادت میباشند . شهید حسین اسدی مدت 2 سال از زندگی خویش را صرف دروس حوزوی در حوزه علمیه مینماید و پس از آن موفق به اخذ فوق دیپلم مکانیک از دانشکده فنی چمران گردید و پس از آن مدرک لیسانس مدیریت از دانشگاه امام حسین سپاه پاسداران اخذ نمود . آقای ابراهیم شهریاری یکی از همرزمان و دوستان شهید اسدی همچنین گفت سردار اسدی امام جماعت در همه جا بود و هر جا که قصد نماز خواندن داشتیم حسین اسدی پیش نماز و از نظر تقوا و مسائل معنوی بسیار ارزشمند و با خدایی بود .
شهید رجبعلی محمدزاده از سرداران گمنام، زحمت کش و مخلصی بود که همه چیز خود را فدای این کشور، ولایت و رهبر و اسلام کرد.
او فردی بود که هم دشمن را خوب می شناخت، هم نیاز زمانه را می شناخت و هم به موقع اقدام می کرد روزی در دفاع، روزی در توسعه و روزی هم که دشمنان جنگ نرم را علیه جمهوری اسلامی راه اندازی کردند به موضوع وحدت بین شیعه و سنی، به موضوع توسعه در شرق کشور و به ایجاد الفت و انس بیشتر بین مردم توجه و اعتنا کرد. از ویژگی های ارزشمند دیگر ایشان افتاده بودن، بی ادعا بودن و ... بود. شهادت زیبنده شوشتری بود. شهادت زیبنده مردان خدایی است که در دوره های سخت، امتحان ها را گذرانده اند. شهید شوشتری جزو آن هایی بود که در دشواری ها و در گردنه های مختلف انقلاب، از مقابله با ضد انقلاب گرفته تا دفاع مقدس، تا سازندگی و تا جنگ نرم، شایسته ظاهر شد. صادقانه بگویم اگر شوشتری نبود طرح مجموعه قبور شهدای گمنام در کوهسنگی محقق نمی شد. بسیاری از خدمات بزرگ در حوزه های فرهنگ، اجتماع و اقتصاد از برکت وجود شوشتری بود.
شهید محمد زاده عملکرد واقعا درخشانی از خود بر جای گذاشت
شهید محمد زاده یکی از سرداران بزرگ استان خراسان است و در عملیات هایی هم چون عملیات های کربلای 1، 4 و 5 و امثال آن در لشکر 5 نصر یکی از فرماندهان بسیار شجاع، خط شکن و بسیار دارای استقامت بود. وقتی کاری به وی محول می شد، سعی می کرد با تمام وجود آن کار را به نحو احسن انجام دهد و همین طور بود که توانست در لشکر پیروز 5 نصر که متعلق به استان خراسان است، عملکرد واقعا درخشانی از خود به یادگار بگذارد.داشتن چنین شخصیتی با چنین خصوصیاتی باعث شد که وی به عنوان فرمانده تیپ در این لشکر معرفی شود و بعد باز هم به خاطر همین توان مندی های خوبی که داشت و به خاطر اخلاص و داشتن قدرت فرماندهی، به فرماندهی سپاه استان سیستان و بلوچستان منصوب شد و به حق در دورانی که مسئولیت آن جا را بر عهده داشت، خدمات بسیار ارزنده ای را انجام داد.از این نظر، او واقعا دست راست سردار سرلشکر شهید حاج نورعلی شوشتری بود. این دو شهید با هم در جبهه بودند، با هم رزم کردند و با هم جهاد کردند و در کنار هم به خون غلتیدند.
شهید محمد زاده همه چیز خود را فدای اسلام کرد
شهید محمد زاده یکی از سرداران مخلصی بود که پس از سپری کردن دوران دفاع مقدس عاشقانه مسئولیت در آن استان بسیار حساس مرزی را پذیرفت.لذا او از سرداران گمنام، زحمت کش و مخلصی بود که همه چیز خود را فدای این کشور، ولایت و رهبر و اسلام کرد.
پیام انتصاب رهبری به سردار رجبعلی محمدزاده
بسم الله الرحمن الرحیم
جنایت تروریستهای خونخوار در بلوچستان چهرهی اهریمنی دشمنان امنیت و وحدت را که از سوی سازمانهای جاسوسی برخی دولتهای استکباری حمایت میشوند، بیش از پیش آشکار ساخت.
به شهادت رساندن مؤمنان فداکاری همچون سردار شجاع و با اخلاص شهید نورعلی شوشتری و دیگر فرماندهان آن بخش از کشور و دهها نفر از برادران شیعه و سنّی و فارس و بلوچ، جنایتی در حق ملت ایران و بخصوص منطقهی بلوچستان است که این انسانهای شریف، همت خود را بر امنیت و آبادی آن نهاده و مخلصانه برای آن تلاش میکردند.
دشمنان بدانند که این ددمنشیها نخواهد توانست عزم راسخ ملت و مسئولان را در پیمودن راه عزت و افتخار که همان راه اسلام و مبارزه با جنود شیطان است، سست کند و به وحدت و همدلی مذاهب و اقوام ایرانی خدشه وارد سازد.
مزدوران حقیر و پلید استکبار نیز یقین داشته باشند که دست قدرتمند نظام اسلامی در دفاع از امنیت آن منطقهی مظلوم و آن مردم وفادار، لحظهئی کوتاهی نخواهد کرد و متجاوزان به جان و مال و امنیت مردم را به سزای اعمال خیانتکارانه خواهد رسانید.
اینجانب شهادت جان باختگان این حادثه بویژه سرداران شهید شوشتری و محمدزاده و دیگر پاسداران عزیز را به خانواده های محترم آنان تبریک و تسلیت گفته، علوّ درجات آنان و شفای عاجل آسیب دیدگان را از خداوند متعال مسألت مینمایم.
سیّدعلی خامنهای
27/مهر/1388
کربلای 4
خاطره ای از برادر عباس تیموری در مورد عملیات کربلای4
قبل از عملیات کربلای 4 برای توجیه نقشه و توضیح راهکارهای عملیاتی لشکرها و تیپ ها به قرارگاه خاتم رفتیم. سردار رضایی هم تشریف داشتند و حاج باقر قالیباف به عنوان فرمانده لشکر توجیه خود را شروع کرد. عملیات کربلای 4 قرار بود در منطقه عمومی بصره و به منظور تصرف بصره انجام شود. مدتی بود که در جبهه ها عملیات نشده بود و زمزمه های عملیات نهایی رزمندگان بر سر زبانها بود. دشمن هم کم و بیش مطلع بود که ما می خواهیم در این منطقه عملیات کنیم و برای همین خود را آماده کرده بود. حاج باقر سخت ترین منطقه عملیات را برای لشکر انتخاب کرده بود و خوب و بد عمل کردن لشکر به کلیت عملیات بستگی داشت. یعنی اگر نمی توانستیم به اهدافمان برسیم دیگران هم بایستی عقب نشینی می کردند و منطقه حساسی بود. بچه ها آن منطقه را قلب عملیات می دانستند. گردان های خط شکن مشخص شدند. ابتدا گردان ثارا... به فرماندهی حسن ستوده و بعد هم گردان حزب ا... به فرماندهی ابراهیم محبوب. هر دو نفر از فرماندهان کارآمد و باسابقه جنگ بودند و گردان سوم که مأموریت داشت و گردان نصرا... به فرماندهی برادر رجب محمدزاده بود که الان فرمانده تیپ دوم هستند. حاج محسن رضایی به عنوان فرمانده ارشد شخصاً از حسن ستوده و ابراهیم محبوب خواست تا طرح مانور را توضیح دهند. حسن و ابراهیم به ترتیب توجیه عملیاتی کردند که ابتدا گروهان غواص از دو طرف سنگرهای کمینی را خواهند زد و با آتش مستقیم گردان نیروهای خط شکن ساحل دشمن را تسخیر خواهند کرد. برادر رضایی به هر دو نفر گفت: اگر به هر دلیل غواص ها موفق نشدند و مجبور شدید خودتان وارد عمل شوید چکار می کنید. هر دو نفر قول دادند که به هر نحو ممکن خط را خواهند شکست. یادم هست که حاج محسن چندین دفعه گفت: می توانید؟ گفتند: بله، می توانیم. این قضیه بود تا شب عملیات. دشمن از نقطه عمل ما کاملاً مطلع بود و از سر شب آتش را شروع کرده بود. هلی کوپترها و تانکهای دشمن قبل از شروع عملیات کاملاً روی منطقه آتش می ریختند. گویا دشمن می خواست عملیات انجام دهد. برای اولین دفعه این صحنه را می دیدیم. چون معمولاً قبل از شروع عملیات خبری از آتش نبود. موانع ایزایی دشمن چندین کیلومتر سیم خاردار، موانع خورشیدی، انواع میدانهای مین، نهر خین پر از موانع و دژ بلند که دو لول ها و تانکها پشت آن موضع داشتند. واقعاً فهمیدم که اگر یک نفر تخریب چی در روز روشن با تمام وسایل آن هم بدون آتش می خواست به خط مقدم دشمن برسد حداقل ده ساعت نیاز داشت که به آنجا برسد. بعداً فهمیدیم که فرمانده سپاه سوم عدنان خیرا... شخصاً آن طرف منتظر رزمندگان بوده است. خط شکنان غواص در موانع گیر کرده بودند و فرماندهان مجبور بودند خودشان از تنها راه که جاده شیشه بود به دشمن برسند. آتش ها اجازه نمی دادند. حسن ستوده با بی سیم تماس گرفت و گفت: حاجی اینجا نمی شود جلو رفت. بچه ها تلفات زیادی می دهند و ابراهیم هم همین پیام را داد. حاج باقر گفت: حسن، ابراهیم یادتان هست آن شب به آقا محسن چه می گفتید؟ هر دو نفر بی سیم را خاموش کردند و بر دشمن تاختند و با تمام این موانع در وسط نهر خین به دیدار حق شتافتند.
توضیح:
شهید رجبعلی محمدزاده فرمانده وقت گردان نصرالله در این عملیات روی مین رفته و نیمی از یک پایش قطع شد اما همچنان فریاد می زد که یا زهرا بگوئید و جلو بروید و...
خدا حافظ همین حالا
اقا رجب عزیز رفتی و آتش بر دل ما زدی . هروقت تو را می دیدیم یاد شهید رمضانی و شهید نوری و بقیه شهدا در وجودمان زنده می شد تو یادگار امام بودی تو یادگار بوارین و شملچه و ماووت و اروند بودی چطور دلت آمد ما را تنها بگذاری ؟ حالا ما یتیم شدیم بسیجیانی هستیم که بی فرمانده شده اند دیگر به کی افتخار کنیم از کی مدد بجوئیم کیست که غمخوار ما باشد تو که خود رفتی و مطمئنا به جمع مستانه شهدا پیوستی و غرق در خنده های وصل شده ای اما ما چه کنیم گناهمان چیست پایمان در خواب است .
هرچند در شهر نبودی اما یادت بود خاطره دلاوری هایت صفابخش محفلهایمان بود اما حالا چه ؟ میدانیم دلت از بعضی از ما ها گرفته بود از اینکه برخی مان طعمه شیطانها شده ایم ناراحت بودی اما چه کنیم ما را از سنگرها بیرون رانده بودند دیگر به شلمچه و فاو و هورالعظیم راهمان نمیدادند با راهیان نور در نورزها هم که میرفتیم جای خالی شما و شهدا بیشتر آتیشمان می زد قبرهای لای نخلستانهای اروندکنار دیگر پرشده بودند و جایی برای نمازشب ها و مناجاتها نبود صدای صوت خمپاره و موشک نبود .
اما بازهم دلخوش بودیم که اقا رجب هست با خود میگفتیم هروقت دلمان بگیرد میتوانیم به موبایلش زنگ بزنیم هرچند او سردار است ولی با بسیجیانش هم پای کار است اما حالا....
ایکاش می شد باردیگر در آغوشت گیریم و تو بازهم لبخند بزنی و مارا از تله دنیا به آخرت پیوند بدهی ...
حق داشتی بروی میدانیم وقتی پدرشهیدان نظم بجنوردی و خانواده رمضانی و نوری و... را میدیدی ناراحت می شدی چند ماه قبل پدر شهیدنظم هم به شهدایش پیوست و ... شایددیگر خیالت راحت شده بود
چه سری در 26 مهرماه 1388 بود که رفتی میخواستی به کنگره سرداران شهید خراسان برسی ؟
سردار عزیز تو مزد تلاشهایت را گرفتی به قول رهبر عزیزمان حیف بود که به مرگ عادی می مردید اما دعاکن که ماهم نزد شما شهدا روسفید شویم ...
نامهای به فرمانده گردان نصرالله
ادای احترامی به پیشگاه سرداران شهید رجبعلی محمدزاده و نورعلی شوشتری
نمیدانم مرا به خاطر میآوری یا نه، 23 سال قبل پادگان 92 زرهی اهواز، مقر لشکر 5 نصر خراسان. اولین روزهایی بود که گردان نصرالله را تحویل گرفته بودی، تو و یار و همراه همیشگی ات شهید علی نوری، آرام و قرار نداشتید تا هرچه زودتر گردان سرو سامان بگیرد.
23 سال قبل، پادگان 92 زرهی اهواز، اولین باری بود که چهره محجوب و خندان ترا زیارت کردم، آری زیارت کردم، از بس که مخلص بودی، بیریا، بیتکبر، چیزی که این روزها بین ما آدمها کمیاب، بلکه نایاب شده است.
23 سال قبل با نامت برای اولین بار آشنا شدم، صدایت میکردند «برادر رجب».
آغاز آشنایی ما هم اول «ماه رجب» بود و تو روزه بودی و غسل اول ماه بجا آورده بودی، خوی نیکوی رجبیون در وجودت خانه داشت و مگر نه اینکه: «الاسماء تنزل من السماء»!
23 سال قبل، ماههای اول سال بود که خبر آمد، نیروهای ارتش بعثی عراق دوباره شهر مهران را تصرف کردهاند. آرام و قرار نداشتی تا گردان تازه سامان گرفته را زودتر در منطقه عملیاتی مستقر کنی. و تو چنان گردانی ساختی که بسیجیان دلاور آن در هجوم بیامان دشمن، در دشت مهران به شکار تانکهای دشمن رفتند، بیآنکه ذرهای خوف به دل راه دهند.
نبرد پشت رودخانه کنجانچم را میگویم که وقتی تانکهای دشمن پشت دیواره رودخانه گیر کردند با حمله شجاعانه بچههای گردان و به آتش کشیده شدن اولین تانک، تانکهای دیگر فرار را برقرار ترجیح دادند.
23 سال قبل، چه سال قشنگی بود سال 1365، ماههای آغازینش اینچنین بود و ماههای پایانیاش در عملیات کربلای 4 و 5 بچههای گردان تو، با خون خود قیامتی در شلمچه بپا کردند. یارانت یک به یک پر کشیدند و تو در فراغ تک تک آنها گوهر جان را میسفتی، که در باغ شهادت را بستند و ما پشت در ماندیم. بغض ات را به خاطر میآورم که با چه حسرتی از شهیدان گردان یاد میکردی و قطرات اشکی که با سوز و گداز در هجران آن عزیزان میفشاندی. جانبازی ترا راضی نکرد میخواستی که سر ببازی!
آن روزها و این حالات و روحیات البته بین بچههای جنگ کم و بیش مرسوم بود، اما نگه داشتن این گوهر ناب آن هم 23 سال کار هرکسی نیست. و حالا پس از این همه سال تو هم به خیل عزیزانی پیوستی که در فراقشان میسوختی. خوشابهحال شهدای گردان نصرالله که از امروز فرمانده خود را یافتهاند!
«برادر رجب»! بگذار به تو تبریک بگویم برای اینکه آن حسرت نابی که 23 سال قبل در وجودت موج میزد آنچنان زلال باقی نگه داشتی و اجازه ندادی گذر ایام آنرا بمیراند تا اینکه گوهر زیبای شهادت را صید کردی.
نه، نه؛ بگذار جملهام را اصلاح کنم، تو در امتحانات روزگار و در صحنه جهاد اصغر و جهاد اکبر آنچنان سربلند و سرافراز شدی که شهادت گوهر نابی همچون ترا شکار کرد. آری فکر کنم حالا حق مطلب را بهتر ادا کرده باشم.
«برادر رجب»! در این 23 سال گرچه تورا دیگر ندیدم اما صادقانه بگویم چهره پرلبخند ترا هیچگاه فراموش نکردهام. تو نمونه یک انسان خالص و بیتکلف بودی که در مکتب امام عزیز رشد یافتی، تربیت شدی و به اوج رسیدی پس اجازه بده امروز من به برکت آن آشنایی دیرین از تو بخواهم که تو هم ما را فراموش نکنی و برای حسن عاقبت همه ما دعا کنی.
«برادر رجب»! راستی چقدر به زبان آوردن این عبارت دشوار شده است! «برادر» را میگویم. دیگر سالهاست که افراد یکدیگر را برادر خطاب نمیکنند و اگر کسی هم دیگری را برادر خطاب میکند با به شوخی و تمسخر است یا مورد تمسخر قرار میگیرد. چرا که معادلات زندگیمان دیگر مبنای برادرانه ندارد. حتی خودت که این روزها شاهد بودی برادرانی با ادعای بزرگتری و ریش سفیدی و سابقه مبارزه و پیروی امام و. . . با گرگانی همراه شدند که قصد داشتند «یوسف انقلاب» را به چاه بیندازند، اما به مدد همراهی یاران و سربازان مخلصی همچون تو، یوسف انقلاب همچنان در اوج عزت ماندگار است.
«برادر رجب»! برادرانی از این آب و خاک این روزها شعار دادند «بسیجی واقعی همت بود و باکری» گواینکه بسیجیان واقعی همان رفتگانند و به ظاهر دفن شدگان؛ اما تو و سردار مخلص نورعلی شوشتری با خون خود اثبات کردید که همه بسیجیان و سپاهیان، همتها و باکریهای زمان خود هستند که برای فرمان ولی امر خود سرمیبازند.
«برادر رجب»؛ حبذا! خوشا به احوالت که پس از 23 سال، مزد مجاهدت و پایمردیت را ستاندی و صدف شهادت گوهر ارزشمندی چون ترا صید کرد. آفرین بر تو که مراد دل را یافتی و دل به دنیا نسپردی. هنیاً لک
مرغ بر بام توره دارد و من بر سرکوی
حبذا مرغ که آخر پر و بالی دارد
نیروی گردان نصرالله - لشگر 5 نصر
مهرماه 88
نویسنده: رضا مقدسی
منبع: خبر آنلاین
نورعلی شوشتری در روستای سر ولایت 1327 شهرستان نیشابور یکی از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که در انفجار انتحاری در پیشین کشته شد. او در زمان این ترور جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه بود
سردار شوشتری که افتخار همرزمی شهیدان بزرگواری همچون شهید باکری و شهید برونسی را در کارنامه زرین خود دارد در اکثر عملیات ها با مسئولیت های مختلف به ویژه فرماندهی محورهای عملیاتی حضوری فعال داشت که هفت بار جراحت شدید و تحمل رنج و درد ناشی از آن ماحصل این حضور فعال و مخلصانه بود و بدین ترتیب افتخار جانبازی را چون برگ زرین دیگری برای کتاب زندگی سراسر مجاهدت او به ارمغان آورد.
با وقوع عملیات مرصاد وی به توصیه مقام معظم رهبری مسئولیت این عملیات غرور آفرین را بر عهده گرفت و به نقل از شهید صیاد شیرازی فرماندهی خوبی از خود به نمایش گذاشت تا جایی که در تماس مرحوم حاج سید احمد خمینی با وی و ابلاغ گزارش پیشرفت عملیات توسط آن مرحوم به امام خمینی (ره)، حضرت امام خطاب به سردار شوشتری می فرمایند: "در این دنیا که نمی توانم کاری بکنم. اگر آبرویی داشته باشم در آن دنیا قطعاً شما را شفاعت خواهم کرد."
فرماندهی لشگر5 قرارگاه نجف، قرارگاه حمزه و جانشینی فرمانده نیروی زمینی سپاه بخشی از مسئولیت های این فرمانده بزرگ و شهید والا مقام است. وی از اول فروردین 88 نیز با حفظ سمت، فرماندهی قرارگاه قدس زاهدان را عهده دار شد و موفق گردید با تلاشی پیگیر و مجاهدتی خستگی ناپذیر ایجاد اتحاد بین طوایف شیعه و سنی را در این استان به افتخارات خود بیفزاید.
سردار شهید نورعلی شوشتری که سال های متمادی منصب خادمی افتخاری بارگاه ملکوتی امام رضا را نیز عهده دار بود بارها در جمع همرزمانش گفته بود: آرزو دارم در میدان جنگ باشم و به شهادت برسم و جسم ناقابلم در راه خدا تکه تکه شود.
سردار سرلشگر پاسدار شهید نورعلی شوشتری و سردار سرتیپ پاسدار رجبعلی محمدزاده و 10 نفر از برادران شیعه و سنی در تاریخ 22 مهر 1388 در یک حادثه تروریستی توسط عوامل مزدور استکبار جهانی در شهرستان سرباز استان سیستان و بلوچستان در موقع دیدار با سران طایفهها بلوچ به شهادت رسید.
خاطراتی خواندنی از سردار نور علی شوشتری
*سفره ای با خوراک وحدت
دقایقی قبل از اذان مغرب روز شانزدهم رمضان ، ماشینهای جورواجوری که اکثرشان وانت بودند، جاده سربالایی، با شیب نسبتاً تند تپه بزرگ شهر راسک، مرکز شهرستان سرباز، که مقر سپاه بر روی آن واقع شده، را می پیمودند و بالا می آمدند، با مختصر شناسایی و با گفتن جمله کوتاه «ما میهمان سرداریم» از نگهبانی ورودی به آسانی و با احترام نظامی میگذشتند و داخل میشدند.
لحظاتی بعد سرنشینان این خودروها که همگی در لباس سفید بلوچی وتک و توکی هم با لباس خاکی رنگ و خاکستری هستند، مورد استقبال گرم سردار و دیگران پاسداران قرار میگیرند، آری اینان که سران طوایف و عشایر منطقه سرباز هستند، آمدهاند تا میزبان سفره افطار یکی ازسربازان ولایت و رهبری باشند.
سردار شوشتری جانشین فرمانده نیروی زمینی و فرمانده قرارگاه قدس سپاه که با عزمی خستگی ناپذیر، کمر همت را به خشکاندن ریشه ناامنی در جنوب شرق بسته است، این روز مبارک را غنیمت شمرده، تا در این نقطه دور افتاده و محروم، میزبان جمعی از بندگان روزهدار خدای رحمان باشد.
*همه سران طوایف بلوچ منطقه آمده بودند
پس از اقامه نمازمغرب، سفره افطار در گوشه نمازخانه سپاه پهن میشود، سفرهای ساده و بیریا. سفرهای که شاید مشابه آن را در هیچ جای دیگری نتوان یافت.
همه آمدهاند، طوایف آسکانی، صلاحی ، شهبخش، بر و دیگران. از راههای دور و نزدیک، از پیشین، جکی گور و از خود شهر راسک، بخش سرباز یا مناطق دورتری همچون آشار و ایرافشان وخیلی جاهای دیگری که من حتی اسمش را نمیدانم.
عبدالرحیم از پیشین، خان محمد از آن سویتر، رحیم داد از آشار، ابوالحسن از ایرافشان وکدخدا محمد از تگران، غلامعلی از نقطه صفر مرزی و به قول خودش از میل مرزی 196 ودهها چهره دیگر.
سردار چونان نزدیکان و خویشان خود، یکی یکی تعارف میکند و با احترام بر سفره مینشاند و در تب و تاب است تا کم وکسری نباشد، هر از چند گاهی هم که تازه واردی میآید، تعارف به نشستن میکند و دوباره افطار خود را ادامه میدهد. با پایان یافتن افطار گپ و گعدهها و بگو و بخندها شروع می شود.«خان محمد صلاحی چطور است؟» ،«کدخدا محمد بسیار تا بسیار خوش آمدید » و جالب اینکه که بیشتر افراد را به اسم کوچک می شناسد و صدا می زند.
این رابطه صمیمی سردار را که میبینم نا خود آگاه به یاد حرف چند روز پیش حاج کمال فرمانده گردان تکاورمان می افتم که با خنده می گفت:« اگر خواستی بفهمی سردار کی به منطقه می آید کافی است از یکی از این عشایر بپرسی، نه من یا دیگری! زیرا آنها بهتر از ما خبر دارند.»
*دیگر دغدغه امنیت در اینجا نداریم
سفره افطار جمع می شود. سران طوایف بلوچ به دور سردار حلقه میزنند و او نیز در همان ابتدا پس از نام و یاد خدا می گوید: «این را از همین اول بگویم که من با حضور شما مردم غیور دیگر هیچ دغدغه امنیتی در اینجا ندارم و یقین هم دارم هیچ کس نمی تواند کوچک ترین نفوذی در صفوف مستحکم شما داشته باشد».
والحق که اینگونه است ، زیرا مرد بلوچ امروز دیگر بخوبی دریافته است، آنهایی که در آن سوی مرزها با بلعیدن دلارهای آمریکایی و پوندهای انگلیسی سنگ خلق بلوچ را برسینه می زنند، تنها و تنها به منافع خویش می اندیشند و لاغیر. سردار به پیروی از مولا و مرادش حضرت آقا، از وحدت وهمدلی سخن به میان می آورد ومی گوید:«برادران من، امروز دشمن منتظر تفرقه شماست، منتظر دودستگی است. اگر خدای ناکرده، اختلافی پیش آمد، نگذارید به جای باریک کشیده شود.اصلاً یکی از خصوصیات طایفه، همین با هم بودن است ».
توصیههای وحدت بخش سردار که به اینجا می رسد، به یاد حرف های پیش از افطار ابوالحسن از طایفه آسکانی می افتم که می گفت:«خوبی سپاه به همین است که قبل از هر چیزی به فکر وحدت ماست، کاری که بعضی ها از آن غفلت کردند. سپاه به فکر خدمت است و برای همین است که ما تا پای جان در کنار سپاه هستیم. »
*خان بلوچ ازخادمی به خانی رسیده است!
صحبت های سردار همچنان ادامه دارد و به اینجا رسیده است که می گوید:« یکی از نکات قوت در کار شما خان های بلوچ این است که شما از خادمی به خانی رسیده اید ، نه از سر تعدی و ظلم و قدرت و ثروت و مانند آن و این افتخار بزرگی برای شماست. پس این روحیه خادمی وخدمتگزاری را حفظ کنید. همانگونه که امام عظیم الشانمان، به خادمی افتخار می کرد ومی گفت به من رهبر نگویید، خادم بگویید» و این حرف را سردار، در عمل هم در ضیافت آن شب به کار بست.
هر گاه که یکی از سران طوایف و عشایر از مشکلات طایفه اش می گفت، او بلافاصله در جواب می گفت ، ای به چشم! و فوراً خطاب به علویان و پرمر فرماندهان زمینی و مقاومت مستقر در منطقه می گفت:«فوراً مشکل آقایان را حل کنید» ودر موارد محدودی هم که خواسته ها در حد مقدورات نبود با لبخندی بر لب می گفت:«صبر کنید انشاء ا... درست می شود، خوش خوش، کم کم!» و یا آنگاه که یکی از سران طوایف، ازشناسایی 100خانوار نیازمند در طایفه اش گفت، سردار بلافاصله خطاب به آقای علویان گفت:«عجالتاً 10تن آرد می دهیم، بدهید به این عزیزان، تا بعداً اقدامی اساسی برای اینها بشود. »
*همایش وحدت طوایف در دستور کار
سردار همچنان در لابلای سوالات مطرح شده ، از طرحهای سپاه می گوید و به طرح همایش وحدت سران طوایف اشاره می کند و از عبدالرحیم که گویی داوطلب یکی از این همایش هاست ، پیشرفت کار را می پرسد و او که حالا دیگر به برکات وحدت بیش از پیش پی برده است می گوید:«سردار ما نظرمان این شد که به جای اینکه تنها همایش سران طایفه خودمان را داشته باشیم، می خواهیم همایشی برای همه طوایف در پیشین داشته باشیم تا اختلافی هم پیش نیاید.» پیشنهادی که با استقبال شدید سردار مواجه شد وگفت:«کارتان را هر چه زودتر شروع کنید و نگران بودجه و امکانات هم نباشید، با توکل به خدا و با همت شما همه چیز حل می شود.» در ادامه صحبت به نکته دیگری هم اشاره می کند و خطاب به سران طوایف می گوید:«برای پیشبرد کارها به باسوادها و نخبگان ، دانشگاهیان و مولوی ها و تحصیل کرده های محلی خودتان بها بدهید، در هر کجا هستند از فکر و تجربه آنها بخوبی استفاده کنید. چون اینها بهتر از همه می توانند به شما کمک کنند.»
*انگشتر تبرکی برای مهمانان
حالا دیگر عقربه های ساعت از 10 شب گذشته است. بیشتر اینها از راههای دور و نزدیک آمده اند، باید بروند و از طرفی دیگر چند ساعتی هم به سحر باقی نمانده است. بنابراین پس از اینکه سردار چندین بار تاکید می کند «آقایان کسی دیگر فرمایشی نداشت»با صلوات برمحمد، پیامبر رحمت ومهربانی، این استوانه محکم وحدت در بین ما مسلمانان، ختم جلسه را اعلام می کند و بعنوان یادگاری از این جلسه، انگشتر تبرکی مشهد و اهدایی مقام معظم رهبری را به تک تک میهمانان تقدیم می کند و دوباره برای خداحافظی همه را در آغوش می گیرد و همینطور که از نمازخانه خارج می شوند، می گوید:«آقایان مواظب باشید، شب است با دقت رانندگی کنید، نکند خدای ناکرده اتفاقی بیفتد. اگر کسی راهش دور است همین جا بماند فردا برود.»
*اینها دلسوز نظام و کشورند
قرص نسبتا کامل ماه شب شانزدهم در حال اوج گرفتن است و ستارگان زیبا در آسمان به جنب وجوش مشغولند و حالا دیگر آخرین ماشین سران طوایف بلوچ هم در جاده سراشیب ارتباطی سپاه سرباز، آرام آرام در حال دور شدن است ومن درحالی که این منظره زیبا را تماشا می کنم، یک بار دیگر برنامه افطار امشب را در ذهن خود مرور می کنم.آری! سردار درس های آقا را خوب گرفته است و واقعاً فهمیده است درد این مردمان چیست و مشکل کار در کجاست، زیرا درد این مردم نه آنهایی است که بعضی ها به دروغ به نام خلق بلوچ در رادیوهای بیگانه نشخوار می کنند، نه خدای ناکرده دشمنی و عداوت با نظام و انقلاب و یا حتی کرسی خواهی وزارتی و ریاستی که در مواقع انتخابات، بعضی ها عوام فریبانه بدون هیچ گونه اعتقادی، از آن دم می زنند. درد این مردم درد بیمهری، درد محرومیت، درد نگاه ابزاری داشتن به آنهاست. همانی که لحظاتی بعد در پایان مراسم از سردار پرسیدم، واقعاً نظر شما در خصوص این مردم چیست؟ و او محکم و قاطع چونان که از نزدیک ترین کسان خود می گوید،گفت:«اینها دلسوز نظام و کشورند، این مردمان بسیار وفادارند، وظیفه ماست تا می توانیم به این مردم خدمت کنیم.»
************
خاطره ای به نقل از"فاضل شایسته" از اعضای گروه پیگیری امور جانبازان نخاعی در بار? عنایت و اهتمام سردار شهید شوشتری به مسائل و مشکلات جانبازان:
"خدا انشاءالله روح این شهید و دیگر شهدا این حادثه تروریستی را قرین رحمت فرماید.
استخر ثامن الائمه سپاه تنها استخری در سطح شهر تهران بود که جانبازان می توانستند در یک سانس اختصاصی از آن استفاده کنند.
در سال 1386 بر اساس دستور فرماندهی این پادگان به بهانه مسائل امنیتی و نظامی از پذیرش جانبازان در استخر پادگان ممانعت بعمل آوردند.
برای حل این مشکل به حضور فرمانده نیروی زمینی سپاه رسیدم و با طرح مشکلات جانبازان و نیاز آنها به استفاده از استخر و سانس اختصاصی توضیح دادم ولی متاسفانه فرمانده وقت نیروی زمینی سپاه نیز با استناد به مسائل نظامی و مشکلات امنیتی که متعاقب حضور جانبازان در استخر پادگان ممکن است بوجود بیاورد با درخواست من بعنوان نماینده جانبازان مخالفت کردند.
بعد از مخالفت صریح فرمانده نیروی زمینی در حالیکه دلخور و ناراحت با دلی شکسته و غمگین از اینکه چرا این سردار محترم به نیاز ضروری جانبازان توجهی ندارد قصد خروج از ستاد فرماندهی را داشتم که ناگهان به ذهن خطور کرد سری به دفتر جانشین فرماندهی نیروی زمینی سردار شوشتری بزنم.
با هماهنگی دفتر به حضور سردار شوشتری رسیدم. سردار با کمال تواضع از جای خود بلند شدند و به استقبالم آمدند و مراتب ارادت و علاقه خود را به جانبازان ابراز نمودند.
در حضور سردار بطور تام و تمام به طرح مشکلات جسمی جانبازان بویژه جانبازان نخاعی پرداختم.
با شنیدن مشکلات و مسائل جانبازان در حالیکه اشک از چشمان سردار جاری بود به فکر عمیقی فرو رفتند. پس از دقایقی از روی صندلی برخاست و پیشانی مرا بوسید و گفت ماها شرمنده شما هستیم و بعد از جنگ از شما غافل شدیم و بعد تاکید کردند من خدمتگزار شما هستم.
سردار شوشتری بعد از این صحبت ها شخصا با فرمانده پادگان تماس گرفتند و دستور استفاده جانبازان از استخر را صادر کردند و بعد بصورت کتبی نیز مرقوم فرمودند.
با دیدن این اقدام صریح و سریع سردار شوشتری به ذهن خطور کرد افرادی مثل ایشان که چنین بی تکلف در پی رفع مشکلات جانبازان باشند بسیار کم هستند لذا به خود جرات دادم چند درخواست دیگر برای جانبازان مطرح کردم از جمله امکان استفاده از مجتمع های رفاهی سپاه در شمال و مشهد
ایشان همانجا موافقت کرده و به مسئولین ذیربط دستور دادند. از ایشان قدردانی و تشکر کردم و از نزد ایشان خارج شدم.
سال بعد نیز برای تمدید مجوز استفاده از امکانات سپاه به حضور سردار رسیدم و سردار شوشتری با همان صمیمت و گشاده رویی با من برخورد کردند و در پایان ملاقات به من گفتند
سلام مرا به تمامی عزیزان جانباز برسان."
منبع: فاش نیوز
ایشان در سال 1342 در بخش بمپور شهرستان ایرانشهر چشم به جهان گشود و در دوران نوجوانی بنا
به فرموده معمار کبیر انقلاب حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر تشکیل بسیج به عضویت ، به این نهاد
مقدس در آمدند و در عملیاتهای متعددی از جمله ولفجر 4 در جبهه حق علیه باطل شرکت نمودند
ایشان پس از تولد اولین فرزند خود در حالیکه 15 روز بیشتر از ولادتش نمی گذشت راهی جبهه حق
علیه باطل شد و در جبهه از ناحیه دو دست مجروح گردید و به بیمارستان نجمیه تهران اعزام
گردید مقام معظم رهبری در دیدار از بیمارستان ایشان را از نزدیک مورد عطوفت ونوازش پدرانه خود
قرارداد تا اینکه پس از مدتی لباس مقدس سپاه را بر تن کرده و پاسدار انقلاب و ارزشها و دستاوردهای
انقلاب گردید.
کارنامه درخشان 28ساله سردار شهید حاج ولی فتح مرادی
15سال خدمت در رده های مختلف سپاه پاسداران شهرستان ایرانشهر
4 سال بعنوان مسئول اطلاعات و جانشینی فرماندهی سپاه سراوان
2 سال بعنوان جانشین فرماندهی سپاه خاش
و بیش از 5 سال خدمت بعنوان فرماندهی سپاه شهرستان نیکشهر
و خلاصه در سال 1386 بعنوان فرماندهی شهرستان ایرانشهر شهر میزبانان ولایت انتخاب و منصوب گردید و در سحرگاه بیست و ششم مهر ماه سال جاری در سفری عاشقانه و عارفانه همراه با همرزمانش توسط خفاشان کوردل و شیطان پرست دعوت حق را لبیک و به خیل شهداء پیوست
خاطره ای از یکی از مردان بی ادعا
من مسئول و سرباز نمازخانه سپاه ایرانشهر بودم . ایام ماه مبارک رمضان بود که چند روزی سردار در جلسات قرآن شرکت نکردن . با توجه به اینکه ایشان در ناحیه حضور داشتند . ولی سئوالی برای من پیش آمده بود که چرا در جلسه قرآن شرکت نمیکند و شاید چند سئوالی دیگر ........
یک روز در هنگام برگذاری جلسه قرآن مشکلی برایم پیش آمد که به ناچار جلسه را ترک کردم و به اتاق سردار رفتم . با توجه به اینکه در هنگام برگزاری جلسه قرآن همگی پاسداران در نماز خانه سپاه هستند و در سالن اداری ناحیه کسی حضور نداشت . من وارد سالن اداری شدم و صدای زیبای قرآن در فضای سالن سپاه به گوش میرسید و من وقتی که وارد اتاق شدم دیدم که این صدای زیبا از رایانه ای که داخل اتاق سردار است پخش میشود و دیدم که سردار مشغول کار اداری است و تازه متوجه شدم که سردار مرادی آنقدر کار اداری دارد که نمیتواند بعضی از جلسات قرآن را شرکت کند و همان جا به قرآن گوش میدادند و به کار مشغول میشدند.
*********
در یکی از روزها که کنار سردار مرادی نشسته بودم یکی از اشخاص که با ایشان در حال صحبت کردن بودن در بین صحبت هایشان به سردار گفتند که شما در حال حاضر در بین مردم مقام و پست و شخصیتی دارید و مردم حرف شما را بیشتر میپزیرند بعد از اتمام حرف آن فرد سردار شروع به صحبت کردند که گفتند : اگر پست و مقام ماندنی بود به من نمیرسید و به خدا حاضر هستم که این پست را از من بگیرند و من هیچ زمان آخرت خودم را به دنیا نمی دهم .
و ایشان گفتند : آنها که پست و مقام در این دولت دارند و به دنبال فخر فروشی به دیگران هستند حتما از این مقام دنیوی خودشان استفاده شخصی میکنند و دنیا را به جای آخرت برگزیدند.
و این گفته سردار بی درنگ مرا به یاد فرموده امیرالمومنین انداخت که فرمود : خلافت برای من از آب بینی بز کمتر است.

By Ashoora.ir & Night Skin