حسین سالار قلبها
فراق عاشقی دیدند و از غم
هزاران قامت خم آفریدند
عزای هر دو عالم را به یکجا
هم آغوش محرّم آفریدند
دل ما را به بازار محبت
ز اوّل کار درهم آفریدند
عزای جان شد و بر خیمه عشق
ز مشکین موی پرچم آفریدند
بگیرد تا که رونق فصل پائیز
گلی بر باغ خاتم آفریدند
خزان شد شاخسار زندگانی
سرشک دیده گردید ارغوانی
ای دل به شوق کربلا غرقابه خونت کنم
با موج اشک سرخ خود از دیده بیرونت کنم
سردر کمند آرم تو را آخر به بند آرم تو را
در عاشقی رسواتر از فرهاد و مجنونت کنم
ای دل تو را بر می کنم در خاک و خونت افکنم
تا در طریق عاشقی گلگون گلگونت کنم
با اشک چشم و سوز جان ، با آب و آتش در میان
همراه من آیی اگر حیران و مفتونت کنم
می دهم جان و سر خود ، دست از تو برندارم
دشمنت گر تیغ آرد یا زند گر که به تیرم
نیست ای نور هدایت غیر مهرت در وجودم
نیست ای مهر ولایت غیر عشقت در ضمیرم
همچو « یاسر » در حریمت طایر بشکسته بالم
ای تو بالاتر ز هستی من به درگاهت حقیرم
ای امید هر دو عالم من به عشق تو اسیرم
ای شه ملک وجودم کن عنایت که فقیرم
ای دو چشم تو بهشتم ، ای بهار سر نوشتم
می برم وقتی که نامت مثل یک گل در کویرم
خاک پایت را تو بنشان ای گل زهرا به رویم
تا حسینی گردم آنگه پیش پایت من بمیرم
شاد و خرسندم از آن که درگهت را من غلامم
فخرم این باشد به عالم من غلام و تو امیرم
ای مزارت کعبه ی جان ، کربلایت قبله ی دل
من سرا پا غرق شوقِ آن حریم دلپذیرم
مرقد شش گوشه ی تو برده از من جان و دل را
ای حریمت آفتابم ، من غبار این مسیرم
عشق تو آب و گلم را غرقه در عطر خدا کرد
زد نهال نینوایت خیمه در آب وگل من
در عزایت نخل جانم شاخه در شاخه شکسته
می زند ماتم جوانه جای گل از محفل من
آرزوی « یاسر » این است ای بهشت آرزوها
گردد از لطف الهی کربلایت منزل من
ای سیه پوشت دل من عشق رویت حاصل من
ای کرامت بخش هستی لطف توشد شامل من
من در این صحرای ماتم حاصلی جز غم ندارم
آتش این غم در اوّل شعله زد بر حاصل من
این دل لبریز خونم در تماشایت نشسته
غربت کرب و بلایت جلوه دارد در دل من
زورق قلبم شکسته غرق در دریای اشکم
مهر تو در اوج غم ها لنگر من ، ساحل من
محملی از اشک و ناله دارم از داغ غم تو
رو به سمت کربلایت آید اکنون محمل من
از همه هستی گذشت آن مرد حق
مظهر عشق و وفا یعنی حسین
داغ دل ها را چه خوش تفسیر بود
آن حدیث لاله ها یعنی حسین
سایبانش دست رب العالمین
بر خدایش خونبها یعنی حسین
« یاسر » او فرزند پاک فاطمه است
نور چشم مرتضی یعنی حسین
چشمه آب بقایعنی حسین
جوشش خون خدا یعنی حسین
رونقی داد آسمان عشق را
کوکب سرخ ولا یعنی حسین
کاروان شوق را او راهبر
خستگان را رهنما یعنی حسین
مشعل نورانی شب های دل
کنز « مصباح الهدی » یعنی حسین
شعله های عشق را روشن ترین
جلوه « شمس الضحی » یعنی حسین
نور می افشاند از بام افق
آفتاب کربلا یعنی حسین
ماند بر جا خاطراتی غم فزا
از شهید نینوا یعنی حسین
در طریق دوست سر ایثار کرد
جان نثار کبریا یعنی حسین
من که خود را ذرّه ای در آستانت خوانده ام
طایری بی بال و پر در آشیانت خوانده ام
گر چه در آیینه هستی نمی آیم به چشم
باز خود را نقطه ای در آسمانت خوانده ام
در محیط عشق نالایق و لیکن خویش را
قطره ای در موج بحر بیکرانت خوانده ام
خویشتن را ای امیر کاروان آفتاب
چون غباری در هوای کاروانت خوانده ام
گل تو را گفتم ، تو بالاتر از آنی لیک من
خویش را کمتر زخار بوستانت خوانده ام
عذر آن خواهم ز در گاهت که با آلودگی
خویش را دربان باغ بی خزانت خوانده ام
« یاسرم » از خوان احسان تو روزی خورده ام
زآن سبب خود را غلام آستانت خوانده ام
By Ashoora.ir & Night Skin