حسین سالار قلبها
عملیات خیبر، به عنوان نخستین عملیات آبی- خاکی ایران در طول دفاع مقدس در تاریخ سوم اسفند 62 در منطقه مرزی هور با هدف تصرف بصره و با رمز " یا رسول الله " به مدت 19 روز انجام گرفت. در این عملیات بسیار سخت و حماسه آمیز که از آن به عنوان غافلگیرکننده ترین عملیات علیه ارتش عراق یاد می شود منطقه ای به وسعت 1000 کیلومتر مربع در هور، 140 کیلومتر مربع در جزایر مجنون و 40 کیلومتر مربع در طلائیه آزاد شد.
موفقیت ایران در این عملیات موجب افزایش عزم بین المللی در جهت کنترل ایران و جلوگیری از شکست عراق گردید به گونه ای که از زمان آغاز عملیات خیبر تا تاریخ 30/7/1363 تعداد 474 طرح صلح از سوی 54 کشور مختلف جهان ارائه شد.
همچنین در این عملیات فرماندهان جنگ به اهمیت تأثیر تجهیزات دریایی و آبی- خاکی برای کسب نتایج مهم و حیاتی پی بردند و سپاه نیز به یک ضرورت ایجاد تقویت و توسعه یگانهای دریایی برای انجام عملیاتهای آبی - خاکی پی برد. این رهیافت قابلیت سپاه در انجام عملیات عبور از هور و رودخانه های بزرگ را توسعه داد و هسته اصلی عملیاتهای بدر، والفجر 8، کربلا 3، 4 و 5 و نیز زمینه ای برای تشکیل نیروی دریایی سپاه پاسداران شد.
هرچند که در این عملیات سپاه نتوانست به هدف اصلی خود که تصرف بصره بود دست یابد اما نیروهای رزمنده با جانفشانی خویش توانستند جزایر مجنون را تصرف کنند که از نظر نظامی یکی از شگفت انگیزترین طراحیهای جنگ محسوب می شود.
در این عملیات که صدام برای نخستین بار گسترده ترین حملات شیمیایی را برای در هم شکستن پیشروی رزمندگان اسلام به کار گرفت بسیاری از فرماندهان برجسته سپاه پاسداران همچون شهید همت سردار خیبر، شهید حمید باکری جانشین فرمانده لشگر 31عاشورا، شهید کارور، اکبر زجاجی جانشین لشگر 27 محمد رسول الله و... به شهادت رسیدند و یاد و نام خویش را در تاریخ پر افتخار ملت ایران جاودادن نمودند.
سردار جعفر جهروتی زاده یکی از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس است که در کتاب خاطرات خود با عنوان" نبرد درالوک" چگونگی شهادت حاج ابراهیم همت را در 17 اسفند 62 در عملیات خیبر به زیبایی توصیف می کند:
"... قبل از عملیات خیبر به اتفاق حاج همت و چند نفر دیگر از بچه ها وارد منطقه عملیاتی شدیم. نیروهای اطلاعات عملیات مشغول شناسایی بودند و کار برایشان به سبب هور و نیزاری بودن منطقه دشوار بود. از طرف دیگر، افراد بومی نیز در منطقه، وسط هور ساکن بودند و به ماهی گیری و کارهای دیگری می پرداختند. همین موضوع باعث می شد که نیروهای شناسایی تهدید شوند به ویژه از سوی بومیان که قطعا عراقیها کسانی را در میان آنها داشتند که هرگونه تحرکی را گزارش کنند. در این زمان لشکر 27 در چند جا عقبه داشت. پادگان دوکوهه به عنوان عقبه اصلی و پادگان ابوذر که بعد از والفجر 4 نیروهای لشکر در آنجا باقیمانده بودند...
شناساییهای عملیات خیبر ادامه پیدا کرد و دست آخر قرار شد که تعداد محدودی از نیروهای بعضی از یگانها برای راه اندازی مقرها و بنه های تدارکاتی وارد منطقه شوند. تعدادی از نیروهای واحد ادوات هم آمدند تا منطقه را برای عملیات آماده کتند.
شکستن خط طلائیه با عبور از معبر 20 سانتی
بالاخره شب عملیات فرا رسید. محور لشکر 27 منطقه طلائیه بود. البته بعضی از یگانهای لشکر هم قرار بود در داخل جزیره مجنون عمل کنند. لشک عاشورا و لشکر کربلا نیز محل مأموریت شان داخل جزیره بود. باید در طلائیه خط را می شکستیم و جلو می رفتیم و می رسیدیم به جاده ای که می خورد به شهر" نشوه" عراق و منطقه بصره. مأموریت لشکر 27 در حقیقت این بود که از این قسمت راه را باز کند. در مقابل مان هم کانالی به عمق 50 متر وجود داشت.
شب اول عملیات باید از روی دژی می رفتیم که تا یک نقطه ای ادامه داشت و پس از آن نقطه کاملا بسته می شد و پشتش میدان مین بود و بعد سنگرهای کمین و سنگرهای نیروهای عراقی. تا این نقطه که دژ ادامه داشت در دید عراقیها نبودیم. راهی هم که کنار دژ برای عبور نیروها وجود داشت 20 سانتیمتر بیشتر عرض نداشت. یک طرف این راه دیواره دژ بود- در سمت چپ- و طرف دیگرش هم آب. نیروها باید از این راه 20 سانتیمتری عبور می کردند تا به میدان مین می رسیدند و پس از خنثی کردن مینها و باز شدن معبر به خط دشمن می زدند.
دشمن تمام امکانات و تسلیحاتش را بسیج کرده بود روی این معبر 20 سانتی متری تا از عبور نیروها جلوگیری کند. دو تا دوشیکا کار گذاشته بوددند و چهار تا کاتیوشای چهل تایی. فکرش را بکنید در چند لحظه 120 گلوله کاتیوشا رو این معبری که 20 سانتیمتر عرض داشت و 700 یا 800 متر طول، می ریخت.
با تعدادی از بچه های تخریب خودمان را رساندیم به میدان مین و معبر باز کردیم. چند نفری از بچه های تخریب به شهادت رسیدند ولی نیروها از معبر کنار دژ نتوانستند عبور کنند. آتش عراقیها چنان سنگین بود که بیشتر بچه ها به شهادت رسیدند و راه بسته شد. من که می خواستم برگردم عقب دیدم راه نیست مگر اینکه پا بگذارم رو جنازه بچه ها. بعضی جاها دژ می پیچید و در تیررس مستقیم نبود اما کاتیوشا بیداد می کرد. لحظه ای نبود که گلوله ای بر زمین نخورد. آن شب عراق به ندرت از خمپاره استفاده کرد و بیشتر آتش کاتیوشا سر بچه ها ریخت. ناچار پا رو جنازه بچه ها گذاشتم و آمدم...
فقط ما سه نفر مانده ایم، اگر می گویید سه نفری حمله کنیم!
آن شب عملیات متوقف ماند و همه چیز کشید به روز دیگر. شب بعد یک گردان عملیات را آغاز کرد و رفت جلو و تعداد زیادی شهید و مجروح داد. آن شب هم عملیات موفق نبود و نتوانستیم خط دشمن را بشکنیم. عراق چنان این دژ را زیر آتش می گرفت که پرنده نمی توانست پر بزند. از قرارگاه تأکید داشتند که هر طور شده خط شکسته شود. بیشتر نیروها به شهادت رسیده بودند و دیگر امیدی نبود که آن شب کاری انجام شود.
من و حاج عباس کریمی و رضا دستواره رفتیم جلو. از روی شهدا رد شدیم و رفتیم دیدیم که به غیر از تعدادی نیرو بیشتر بچه هایی که جلو رفته اند همه به شهادت رسیده اند. تأکید برای شکستن خط به خاطر این بود که با متوقف شدن عملیات در این قسمت عملیات در جزیره هم به مشکل برخورده بود.
آن شب حاج همت پشت بیسیم دائم می گفت:" آقا از قرارگاه می گویند باید امشب خط شکسته شود"... نیمه های شب پس از دیدن شرایط و اوضاع به این نتیجه رسیدیم که واقعا هیچ راهی وجود ندارد. رحیم صفوی آمده بود روی خط بیسیم و ما مستقیم صدای او را می شنیدیم که می گفت: هرطور هست باید خط شکسته شود. من پشت بیسیم یک طوری مطلب را رساندم که: آقاجان فقط ما سه نفر مانده ایم اگر می گویید سه نفری حمله کنیم! وقتی فهمیدند که وضعیت مناسب نیست گفتند؛ برگردید عقب.
شبهای بعد حمله از کنار دژ منتفی شد و بنا شد برای عبور از کانال محورهای دیگر را انتخاب کنیم. برای عبور از کانال هر شب یکی از گردانها مأمور انداختن پل روی کانال و عبور از آن می شد. دست آخر قرار شد چند نفری از بچه های تخریب شناکنان از کانال عبور کنند و آن سو سنگرهای دشمن را خفه کنند و پس از باز کردن معبر در میدان مین، نیروهای دیگر، این سوی کانال پل بزنند و رد بشوند. بچه های تخریب پریدند تو آب که بروند آن طرف اما زیر آتش سنگین دشمن موفق به این کار نشدند.
آخرین شب عبور از کانال را به عهده من گذاشتند. یک مقدار محور را تغییر دادم و رفتم سمت دیگر. دوباره از بچه های تخریب تعدادی شناگر انتخاب کردیم و رفتیم پشت خط. شب خیلی عجیبی بود. بین رضا دستواره و حاج عباس کریمی از یک طرف و حاج همت هم از طرف دیگر درگیری لفظی پیش آمد. آن دو می گفتند: امشب نباید این کار انجام شود و حاج همت هم می گفت: دستور از بالاست و امشب باید از کانال رد بشویم. بعد از درگیری لفظی شدیدی که پیش آمد بنابر این شد که کار انجام شود. حاج همت هم به من گفت: برو جلو و این کار را انجام بده.
آتش عراقیها امان از همه بریده بود. بعد از اینکه از آن محور ناامید شدیم قرار شد لشکر داخل جزیره برود. با حاج همت و چند نفر دیگر از بچه ها رفتیم داخل جزیره برای شناسایی تا پشت سرمان هم نیروها بیایند. در جزیره نیروها برای تردد باید از پلهایی که به پل خیبری معروف شدند استفاده می کردند یا از هاورکرافت. بعد از شناسایی برگشتیم و به همراه تعدادی از بچه های تخریب به داخل جزیره رفتیم. البته زمانی که ما در طلائیه عمل می کردیم گردان مالک به فرماندهی" کارور" در جزیره عمل می کرد و کارور نیز همان جا به شهادت رسید.
جزیره تقسیم شده بود به دو محور: محور شمالی و محور جنوبی. هواپیماهای دشمن به شدت جزیره را بمباران می کردند. شاید در یکروز نود هواپیما هم زمان جزیره را بمباران می کردند. در جزیره نیروها فقط رو دژها جا گرفته بودند و بقیه منطقه آب و نیزار بود. یکهو می دیدی ده فروند هواپیما به ستون یک دژ را بمباران می کنند و می روند. حاج همت می گفت:" بی پدر و مادرها انگار برای مرغ و خروس دانه می پاشند.
نزدیک خط یک آلونک گلی بود که ظاهرا از قبل بومیها آن را ساخته بودند. حاج همت بیسیم و تشکیلات مخابراتی را در آنجا مستقر کرده بود و با فرماندهان در ارتباط بود. بعد از اینکه نیروها در جزیره مستقر شدندف من و حاج همت سوار موتور شدیم تا برویم عقب ببینیم وضعیت چه طور است.
شهید همت: "مثل اینکه خدا ما را طلبیده"
در آن چند ساعتی که ارتباط با خط مقدم قطع شده بود حاج همت به من گفت: حالا هی نیرو از این طرف می فرستیم که برود و خبر بیاورد ولی هرکس رفته برنگشته. یک سه راهی به نام سه راهی مرگ بود که هرکس می رفت محال بود بتواند از آن عبور کند. حاج همت به مرتضی قربانی- فرمانده لشکر25 کربلا- گفت: یکی دو نفر را بفرستند خبر بیاورند تا ببینم اوضاع چه شکلی است. قربانی گفت: من هیچکس را ندارم، هرکس را فرستادم رفت و برنگشت. حاجی سری تکان داد و راه افتاد سمت جزیره. قبل از راه افتادن جمله ای گفت که هیچوقت یادم نمی رود:" مثل اینکه خدا ما را طلبیده".
بعد از رفتن حاجی من با یکنفر دیگر راه افتادم سمت جزیره و آمدیم داخل خط. عراقیها هنوز به شدت بمباران می کردند. رفتیم جایی که نیروها پدافند کرده بودند. وضعیت خیلی ناجور بود. مجروحان زیادی روی زمین افتاده بودند و یا زهرا می گفتند و صدای ناله شان بلند بود. سعی کردیم تعدادی از مجروحان را به هر شکلی که بود بفرستیم عقب.
جنازه عراقیها و شهدای ما افتاده بودند داخل آب و خمپاره و توپ هم آنقدر خورده بود که آب گل آلود شده بود. بچه ها از شدت تشنگی و فقر امکانات، قمقمه ها را از همین آب گل آولد پی می کردند و می خوردند. حاج همت با دیدن این صحنه حیلی ناراحت شد. قمقمه بچه ها را جمع کرد و با پل شناور کمی رفت جلو و در جایی که آب زلال و شفاف بود آنها را پر کرد و آمد. تو خط درگیری به شدت ادامه داشت. عراق دائم بمباران می کرد. ما نمی توانستیم از این خط جلوتر برویم. حاج همت به من گفت: شما بمان و از وضع خط مطلع باش. بیسیم هم به من داد تا با عقبه در ارتباط باشم و خودش برگشت عقب.
دیدار محبوب در جزیره مجنون؛ سه راهی شهادت
وقتی حاجی در حال بازگشت به طرف قرارگاه بوده تا در آن جا فکری به حال خط مقدم بکند در همان سه راهی مرگ به شهادت می رسد. پس از رفتن حاج همت به سمت عقب یکی دو ساعتی طول نکشید که خط ساکت شد. همان خطی که حدود یک ماه لحظه ای درگیری در آن قطع نشده بود و این سبب تعجب همه شد. ما منتظر ماندیم. گفتیم شاید باز هم درگیری آغاز شود.
صبح فردا هوا روشن شد اما باز هم از حمله دشمن خبری نشد. اطلاع نداشتیم که چه اتفاقی افتاده است. بی خبر از آن بودیم که در جزیره سری از بدن جدا شده و حاج همت بی سر به دیدار محبوب رفته و دستی قطع شده همان دستی که برای بسیجیان در خط آب آورد. جزیره با شهادت حاجی از تب و تاب افتاد. بالاخره زمانی که اطمینان حاصل شد از حمله عراقی ها خبری نیست، تصمیم گرفتم به عقب برگردم.
در حالی که به عقب برمی گشتم در سه راهی چشمم به پیکر شهیدی افتاد که سر در بدن نداشت و یک دست او نیز از بدن قطع شده بود. از روی لباسهای او متوجه شدم که پیکر مطهر حاج همت است اما از آنجا که شهادت ایشان برایم خیلی دردناک بود همان طور که به عقب می آمدم خود را دلداری می دادم که نه این جنازه حاج همت نبود. وقتی به قرارگاه رسیدم و متوجه شدم که همه دنبال حاجی می گردند به ناچار و اگر چه خیلی سخت بود اما پذیرفتم که او شهید شده است.
شب همان روز بدن پاک حاجی به عقب برگشت و من به قرارگاه فرماندهی که در کنار جاده فتح بود رفتم. گمان می کردم همه مطلع هستند اما وقتی به داخل قرارگاه رسیدم متوجه شدم که هنوز خبر شهادت حاجی پخش نشده است. روز بعد متوجه شدم که جنازه حاجی در اهواز به علت نداشتن هیچ نشانه ای مفقود شده است. من به همراه شهید حاج عبادیان و حاج آقا شیبانی به اهواز رفتیم. علت مفقود شدن جنازه حاج همت نداشتن سر در بدن او بود.
چند روز قبل از شهادت حاج عبادیان مسئول تدارکات لشکر یک دست لباس به حاجی داده بود و ما از روی همان لباس توانستیم حاجی را شناسایی کنیم و پیکر مطر ایشان را به تهران بفرستیم. پس از فروکش کردن درگیریها به دو کوهه و از آنجا هم برای تشییع جنازه شهید همت به تهران رفتیم. پس از تشییع در تهران جنازه شهید همت را بردند به زادگاهش"قمشه"- شهر رضای سابق- و در آنجا به خاک سپردند. البته در بهشت زهرا نیز قبری به یادبود او بنا کردند".
|
اعتقاد ملت ایران به اسلام و ولایت فقیه به عنوان ستون خیمه دین، موجب شده تا دشمنان پیوسته
و از ابتدا به دنبال دشمنی و عداوت با ملت بزرگ ایران باشند اما حضور ها و مشارکت های گسترده
و با شکوه ملت ایران در استقبال ها و مناسبت های گوناگون پاسخ محکمی به دشمنان دیرینه جمهوری اسلامی ایران است.
«این عالم سنی مذهب، عضو شورای هفت نفره افتاء افغانستان است و همزمان خطیب جمعه شهر هرات نیز به شمار می رود. او که پیرو مذهب حنفی است، چند ماه پیش به بیماری انسداد عروق (بسته شدن رگ های قلب) دچار شد و همه پزشکان وی را جواب کردند اما به گفته خودش، در خواب، امام رضا علیه السلام را رؤیت کرد و آن حضرت او را توصیه کرد که به حرم ایشان بیاید و شفای خود را بگیرد.»
مولوی «سلطان محمد» می گوید: «از خواب که بیدار شدم، ابتدا فکر کردم که هذیان دیده ام لذا تصمیم گرفتم برای درمان به پاکستان سفر کنم اما هنگامی که برای بار دوم به خواب رفتم، یک بار دیگر امام رضا به خواب من آمد و دوباره به من توصیه کرد که به حرمشان بروم تا شفا بگیرم. در خواب، امام رضا را با لباس سبز رنگ و بلندی مانند دشداشه عربی رؤیت کردم. ایشان بسیار زیبا و خوش سیما بودند.»
این عالم اهل سنت افغانستان می افزاید: «فردای آن روز که آن خواب را دیدم، برای دوستان و اطرافیان خودم تعریف کردم. بسیاری از شیوخ نزدیک به من، مرا مورد حمله قرار داده و گفتند "تو مشرک شده ای"، اما من که آن خواب را دو بار دیده بودم، تصمیم قاطع گرفتم که به ایران سفر کنم و به زیارت امام رضا بیایم. بالاخره قسمت شد و با یک کاروان از زائران افغانی شامل 168 نفر به مشهد سفر کردیم.»
وی می افزاید: «اولین بار که به حرم رفتم، با اینکه تاکنون این مکان را ندیده بودم، اما به چشمانم غریب نمی آمد و برخی بخش های حرم را دقیقا در خواب رؤیت کرده بودم. حتی آن محلی که امام را دیده بودم را دیدم. 3 روز از حرم خارج نشدم و به نماز، دعا، راز و نیاز سر کردم. بعد از 3 روز هم کاروانی هایم که از بیماری من خبر داشتند به سراغم آمدند و خواستند مرا نزد پزشکان ببرند اما من حاضر نمی شدم بروم زیرا ایمان داشتم که شفا گرفته ام. با اصرار آنان ابتدا به آزمایشگاه و سپس نزد پزشکان رفتم. آنها گفتند هیچ اثری از بیماری در تو وجود ندارد.»
گفتنی است، مولوی «سلطان محمد» قصد دارد جمعه این هفته به مشهد مقدس سفر کند تا با علما و مراجع تقلید شیعه دیدار و گفت وگویی انجام دهد
زندگی چون صحنهای است: سرآغاز دارد و نقطة پایانی. و چه زیباست که در پابان صحنة زندگی حق تجلی کند – صحنهای که در آن پیکارگران، با شمشیرهای آخته چون ذوالفقار، توانستهاندکفر و شرک را محو کنند و کتاب حق، آن کتاب آسمانی را که در آن خالق با مخلوقش زبان به سخن گشوده است، برجای نشانند. این بار در کشور ما محمد(ص) برخاسته است. این بار شمعها روشن شدهاند و پروانههای عاشق به گِردَش آنقدر میچرخند تا معشوق آنها را بسوزاند، و چه سوختنی! و شما – ای قاسطین و ای مارقین و ای ناکثین- بر لب پرتگاهی قرار دارید که لحظهای درنگ سقوط شما را حتمی میکند، و این سقوط مرگ شما را فریاد میزند. پس خودتان، با یاری این ملت، حنجرههای این شیاطین را بفشرید و ندای شومشان را محو کنید و آنان را نابود گردانید. اگر راه اسلام و امام را ادامه دهید، رستگار خواهید شد. سعی کنید که رسالتتان را زمین نگذارید و فرزندنتان را زینبوار و حسینوار پرورش دهید. /فرهاد بجنوردی
آنان تلاش میکنند مانند ابوجهلها و ابوسفیانها و عمر و عاصها – که میخواستند مذهب نابود کنند- رفتار کنند، و چنین است که ساداتها از اسلام میزنند و فهدها میخواهند با آواکسهای امریکایی از اسلام و خانة خدا پاسداری کنند! این برای مسلمانان جهان ننگ است. اینان میخواهند اسلام را نابود کنند. /محمد بختیاری
به نقل از دیار رنج/
ظهر بود، همه فرماندهان، بسیجی و سپاهی و ارتشی، بعد از یک جلسه عملیاتی داخل پادگان سرپل ذهاب، نماز و نهار.
حاج همت، مهدی باکری، صیاد شیرازی و سرداران سپاه عشق همه حضور داشتند.
امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر 30 عملیاتی گرگان» سر سفره نهار، کنار حاج همت نشست.
بسم الله؛ لقمه اول را که گذاشت توی دهانش، به حاج همت گفت: حاجی پارتی بازی می کنی ها...
حاج همت با تعجب نگاهی کرد، به امیر عقیلی گفت: چطور...!؟
امیر گفت: حاجی، به این ایست بازرسی ژاندارمری و ارتش که می رسی، یک بوق می زنی، دست تکان می دهی و رد می شوی. اما به ایست بازرسی بسیج که می رسی، از دور چراغ می دی، بوق می زنی، بیست متر مانده، ترمز می زنی، با لبخند از ماشین پیاده می شوی، بهشان خسته نباشید می گویی، بعد سوار ماشین می شوی و آرام آرام از کنارشان با لبخند، دست تکان می دهی و می روی.
حاج همت خندید و گفت: نه، اینطوری هام نیست. تبمسی به جمع فرماندهان ارتشی و بسیجی و سپاهی در ادامه گفت: من وصیت می کنم؛ کوچکتر از آن هستم که نصیحت کنم.
بعد رو به جمع کرد، لبخندی شیرین تر، قدری بلندتر گفت: آقا، به ایست بازرسی بسیجی که رسیدی، محکم ترمز بزن.
همه دست از خوردن غذا کشیدند، بعضی ها لقمه توی دهان، با تعجب گفتند: چرا حاجی؟
شهید همت گفت: ببینید این سربازهای ارتش و ژاندرمری، چهارماه تعلیمات اولیه می بینند، بعد یک دوره تخصصی آموزش دژبانی، که در ایست بازرسی، اول ایست بدهند، بعد تیرهوائی، بعد اگر توجه نکرد، لاستیک ماشین را هدف بگیرند، آموزش دیدند که هدف را دقیقآ «زنده» از ماشین پیاده کنند.
بازجوئی کنند. هویت اش را بدست بیاورند، که چکاره هست؛ از کجا آمده، ماموریت اش چی هست.
ولی یادتان باشه، بسیجی اول می بنده به رگبار، تازه یادش می آد، که باید ایست می داد.
یک مرتبه، خمپاره خنده بود که وسط سفره منفجر شد، حالا نخند کی بخند... .
به نقل از ستاد راهیان نور، این طرح پس از گذشت شش شب اجرای آزمایشی برای زائران
دانشجوی راهیان نور، بصورت رسمی و با حضور سرهنگ پاسدار رحیم آقایی
پور فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور، دکتر غلامرضا سروی، معاون فرهنگی و اجتماعی
وزارت علوم و کیانوش بستاک معاون اردویی بسیج دانشجویی افتتاح خواهد شد.
در این طرح که تا پایان دوره حضور کاروان های راهیان نور جنوب
هرشب در پادگان شهید رستم پور اهواز برگزار می شود، قرار است دانشجویان با فضاسازی
خاصی که صورت می گیرد، تجربه مشابه یک شب حضور در عملیات های دوران دفاع مقدس را کسب کنند.
مراسم افتتاح این طرح، امشب(چهارشنبه) بعد از نماز مغرب و عشاء در
پادگان شهید رستم پور برگزار خواهد شد.
گفتنی است در ادامه این کار فرهنگی، قرار است زائران برادر، یک روز زندگی در جبهه را
در پادگان شهید رستم پور
که با عنوان اردوگاه شهید «مصطفی احمدی روشن» نامگذاری شده است، تجربه می کنند.
گفت و شنود با هادی جعفری
شما از چه مقطعی و چگونه با شهید دکتر آیت آشنا شدید و چه ویژگی هائی را در وجود ایشان دیدید؟
در پاسخ به شما باید بگویم زمانی که آقای آسید اسماعیل طباطبائی مأموریت پیدا کردند که شاخه ورامین حزب زحمتکشان ورامین را تشکیل بدهند...
چه سالی؟
س ال 1329 . ما عضو سازمان جوانان حزب زحمتکش ان شدیم. برای آقای طباطبائی نوعی پرونده سازی کرده بودند و بنده هم با ایشان هم پرونده بودم.
اجمالاً چه اتفاقی برای ایشان افتاد؟
انتخابات هیئت مدیرة شرکت برق بود و تقلب آشکاری در این انتخابات شد. ایشان در اواخر شمارش آرا متوجه این تقلب شد و در نتیجه، از سوی طرفین درگیری پیش آمد. ایشان به عنوان اعتراض همراه 15 نفر به پاسگاه ژاندارمری رفتند و با آن وضعی که با مالکین داشتند، تقریباً همان جا در دام افتادند.؛ یعنی آنها صحنه و صورت قتلی را ترتیب دادند که مالکین از شهر ری تا گرمسار، کمیتة مالکین تشکیل داده بودند و در ضعف عجیبی بودند، مخصوصاً که حزب توده هم در آنجا از بین رفته بود. ما همراه ایشان تقریباً با پای خودمان
رفتیم و در دام افتادیم، چون دیگر نگذاشتند از آنجا بیرون بیائیم. متأسفانه در آن درگیری یک نفر کشته شد و بهانه خوبی به دست مالکین افتاد و گفتند قتل صورت گرفته است! آقای طباطبائی در 4 دادگاه به اعدام محکوم شد و بعد تبدیل به حبس ابد شد و بعد هم 15 سال زندان کشید و بعد آزاد شد. این درگیری در س ال 34 روی داد و من در سال35 از زندان آزاد شدم. وقتی از زندان بیرون آمدم، دیگر در ورامین، تشکیلات حزب نبود، به همین دلیل من منشی یک حوزه ازحزب زحمتکشان در تهران و با دکتر آیت در آنجا آشنا شدم، البته آشنائی در این حد که همدیگر را می دیدیم، ولی صحبت و آشنائی بیشتر در سال 42 اتفاق افتاد، چون قبل از آن محصل و هر یک مشغول فعالیتهای درسی خود بودیم. در سال 35 که با آیت آشنا شدید و او در حزب زحمتکشان فعالیت داشت، رفتارش از نظر پیگیری مطالعات در عرصه های گوناگون و نیز شور
فعالیت های سیاسی چگونه بود؟
چون دانشجو بود، در حوزة دانشجویان حزب خیلی پرشور فعالیت می کرد، به طوری که در این زمینه، انگشتنما بود. در دانشگاه سخنرانی و با مطبوعات مصاحبه می کرد و داشت در شورای مرکزی حزب هم نقشی پیدا می کرد. من گرفتار تحصیلم بودم و فقط موقع جلسات حزب از ورامین به تهران می آمدم. این داستان بود تا اینکه در سال 42 از دامغان منتظر خدمت شد.
چرا؟
در سراسر ایران نفری 10 تومان از حقوق معلم ها کم می کردند که قرآن آریامهری بخرند! ایشان شکایت کرد که بدون وکالت کتبی یک کارمند، نمی شود از حقوق او کسر کرد. این اقدام ایشان خیلی برای مسئولین تعجب آور بود، چون شجاعت خاصی را می طلبید. به طور مشخص ساواک دخالت کرد وایشان کارش به دیوانعالی کشور کشید و در نهایت حاکم شد و 10 تومان را پس گرفت! این قضیه برای ساواک دامغان گران تمام شد. آنها به تلافی این شکست ، برنامه ای را که اصلاً به گروه خون آیت نمی خورد طراحی کردند. آنها سعی کردند تا شایع کنند که او سر کلاس دخترانه، دختری را بوسیده است! احمد سلامتیان در روز رأی اعتماد به اعتبارنامة آیت در مجلس، همین قضیه را علم کرد! به هر حال من در 15 خرداد 42 متواری بودم و در تابستان سال 42 دائماً با هم بودیم که از آن دوره خاطره های مخصوصی دارم. در فعالیت های مبارزاتی مربوط به جریان 15 خرداد ایشان چقدر ساعی و مجدّ دیدید و در فعالیت های حزب در آن مقطع، از جمله اعلام
مرجعیت امام، مرحوم آیت چقدر نقش داشت؟
32 روز بعد از 15 خرداد بود که اعلامیه حزب در حمایت از مرجعیت امام خمینی نوشته شد، این درحالی بود که عده ای از مراجع و روحانیون به شهر ری آمده بودند و تقریباً نتیجه ای نگرفته بودند. خاطرم هست آقای حجتی کرمانی می گفت یا 250 یا 400 نفر به عنوان اعتراض به شهر ری آمدیم، ولی تا چند ماه نه جلسه ای تشکیل نه چیزی نوشته شد و اولین قلم را حزب زحمتکشان و این قدم را حزب شما بود که برداشت. می دانید که علم 15 نفر از مراجع و روحانیون را دستگیر کرد و معنای این دستگیری می توانست اعدام هم باشد و این مطلب در حزب جرقه ای را ایجاد کرد. آیت از آموزش و پرورش دامغان منتظر خدمت شده بود و من هم متواری بودم و لذا شب و روز با هم بودیم. خاطرم هست یک نامه با مرکب بنفش دست آیت بود و گفت می خواهم ببرم مشهد و بدهم آقای میلانی امضا کند.
اعلامیة حمایت مرجعیت امام؟
بله، چندنفر امضا کرده بودند و آیت برای گرفتن امضای آقای میلانی می خواست به مشهد برود. من هم که محل زندگی ام لو رفته بود و دائماً با مأمورین جنگ و گریز داشتم. در جریان 15 خرداد، من این فعالیت را از ایشان دیدم.
به گفتگوهائی که در جریان 15 خرداد با ایشان داشتید، اشاره کردید. این اتفاق چه تأثیری در فکر و اندیشة سیاسی آیت گذاشته بود و از آن گفتگوها چه خاطراتی دارید؟
چیز زیادی نیست، همین قدر می دانم که ایشان به خاطر نامه مصونیت دادن به امام دائماً در فعالیت بود. ضمن اینکه کم کم داشت به این نتیجه می رسید که با این رژیم جز با زبان زور نمی شود سخن گفت. این را در آن روزها و متأثر از شرایط موجود بارها ابراز می کرد و بعدها علنی شد. شواهد نشان می دهند که مرحوم آیت فضای سازمانی حزب زحمتکش ان را پاسخگوی شور و تحرک خودش برای مبارزة با رژیم نمی دید. در همین راستا نامه ای به دکتر بقائی نوشته و نیز سخنانی که از او نقل می شود، این نکته را نشان می دهد.
چه شد که به تدریج آیت با تفکر حاکم بر حزب زحمتکشان زاویه پیدا کرد که نهایتاً هم به بیرون رفتن یا اخراج او منتهی شد؟
در بیان علل این تصمیم با من خصوصی تر از دیگران بود. عید سال 43 در بالکن حزب نشسته بودیم و من تازه از زندان آمده بودم. گفت: «باید یک برنامه 20 ساله ریخت » گفتم: 20« سال؟! » گفت: «پیش 2500 سال، یک لحظه است » پرسیدم: «به چه شکلی؟ » به من به خاطر پروندة طباطبائی اعتقاد داشت، چون من مطمئن بودم که طباطبائی قتل نکرده و در فرمانداری نظامی، با آنکه 16 سال بیش تر نداشتم، آن قتل را گردن گرفتم! آیت یک مقدار شیفتة این ایثار من شده بود و میخواست مرا برای تشکیلات زیرزمینی ارتش عضوگیری کند. قبلاً یک بار در مقاله ای نشته بود که: طفلی 10 ساله علیه مصدق وارد مبارزه شده...که منظورش من بودم و به هر صورت بر اساس این سوابق به من اعتماد خاصی داشت و فکر کرد من می توانم عضو تشکیلات محرمانه اش در ارتش باشم. پرسیدم : «به چه شکل؟ » گفت: «از طریق ارتش می شود. اگر رفقای خوبی داری که دارند دیپلم می گیرند، معرفی کن تا آنها را بفرستیم داخل ارتش .» در همین حد صحبت کرد. خیلی از این حد جلوتر نمی رفت. من خیلی ها را به ایشان معرفی کردم. بعضی ها از ابتدا پذیرفته نشدند و یا بعد از ورود به ارتش به درد آیت نخوردند. ما در مشهد یک دوست همکار فرهنگی به نام دلارام داشتیم که او هم منتظر خدمت شده و یک مغازه باز کرده بود. یک شب دو نفر نزد او می آیند. من آن شب در مشهد، اما مهمان کس دیگری بودم. آنها از طرف آیت یک نشانی می آورند و می گویند: «اگر یک بچه مسلمان سراغ دارید معرفی کنید که یک وقتی که ما می آئیم، اگر این دکان بسته باشد، گرفتار مسافرخانه ها نشویم. » ایشان هم آنها را به من احاله داد. آن دو نفر شهیدان نامجو و کلاهدوز بودند! بعد از پیروزی انقلاب بود که این دو نفر را شناختیم، در حالی که قبل از آن با هم در ارتباط بودیم. قبل از انقلاب من در خانه آیت 50 تا صبحانه با نامجو خورده بودم، اما نمی دانستم که او ارتشی است! آقای دکتر اس رافیلیان معرف کلاهدوز شده بود و ایشان و آیت هر دو همفکر و نجف آبادی بودند. آیت مرحوم کلاهدوز و مرحوم نامجو را تشویق کرده بود که به ارتش بروند و مدارج را به سرعت طی کنند. این خاطره مشهد من مربوط به 10 سال بعد از زمانی است که آیت گفت باید بچه مسلمان های خوب را داخل ارتش فرستاد. آن موقع محسن، پسر کلاهدوز که سر جنازه پدرش سخنرانی کرد، هنوز نوزاد بود. یادم هست که پستانک او گم شده بود و بی قراری می کرد و مجبور شده بودند نصف شب بروند داروخانه و برایش بخرند!
اشاره کردید که شهیدان کلاهدوز و نامجو را زیاد در خانه آیت می دیدید. آیا از نوع همکاری آنها هم اطلاع دارید؟
من به طور مشخص مرحوم نامجو را زیاد در منزل آیت می دیدم. یک بار ظهر عاشورای سال 57 در منزل آیت نشسته بودیم و ناهار می خوردیم. رادیو روشن بود و پارازیت داشت. نامجو یکمرتبه ما را ساکت کرد و گفت: «ناهارخوری لویزان بود .» از طریق پارازیت رادیو به او اعلام اولیه شده بود که بخشی از برنامه ها اجرا شد. نامجو مسئول گارد جاویدان بود، یعنی تا این حد پیش رفته بود. این پارازیت را دوستان آیت در رادیو انداخته بودند تا به این وسیله خبر بدهند که در پادگان لویزان عملیاتی که مورد نظر بود، انجام شده است.
منظورتان به رگبار بسته شدن فرماندهان ارتش در ناهارخوری پادگان لویزان توسط افسران وظیفه در روزهای اوج انقلاب است؟
بله، من از جزئیات آن جریان خبر نداشتم، اما این حرف را از شهید نامجو شنیدم. فکر می کنم طراحی این ماجرا با نامجو و کلاهدوز بود. اتفاق بزرگی هم بود، چون می گفتند گارد جاویدان، از افسران قسم خورده شاه تشکیل شده و نکته مهم این بود که این اتفاق در آنجا روی داد. از بسیاری از مشکلات و حتی خونریزی های بعدی جلوگیری کرد. شواهد نشان می دهند که مرحوم آیت از سال 42 به بعد به فکر مبارزات مسلحانه بود. از طرفی تا سال 47 هم در حزب زحمتکشان بود، بنابراین در مقطعی هم که در حزب زحمتکشان بوده، بر خلاف مشی حزب مبنی بر قبول نداشتن مبارزه مسلحانه، به فکر نفوذ در ارتش و مبارزه مسلحانه بوده است.
به نظرشما شبکه ای که در ارتش توسط ایشان به وجود آمد، چقدر در تسریع روند انقلاب نفوذ و تأثیر داشت؟
خاطرم هست که آخر اسفند سال 42 ، دکتر بقائی اعلامیه داد حالا که مدرسه فیضیه این طور مورد حمله واقع شده و فقر و گرسنگی و بدبختی هست، ما امسال عید نداریم و به عنوان اعتراض، یک روبان قرمز به شمع های سر سفره هفت سین می بندیم! چند روز بعد آیت گفت: «هزار سال هم که روبان قرمز ببندیم، چه خواهد شد؟ » هر چند در آن روزها ظاهراً در حزب بود، اما عملاً از آن به بعد از حزب رفت. بعد هم که با آن نامه نود و چند صفحه ای که برای دکتر بقائی نوشت و اعتراضاتی که کرد، رسماً از سال 46 از حزب رفت. در سال هائی که مشغول ایجاد شبکه مخفی در ارتش بود، به ما گفته بود که نباید دفتر تلفن داشته باشیم، چون اگر به دست مأمورین می افتاد مشکل ایجاد می شد. می گفتند خودش 300 تا شماره تلفن را حفظ بود. او از همان مقطع، ساختار قانونی نظام جدیدی را که بعد از رژیم پهلوی روی کار خواهد آمد، تنظیم کرده بود و 14 ماده اعتراضی را در باره
نقاطی که در تشکیلات رژیم باید دستخوش تحول شوند، نوشته بود که ما در گوشه کنار کتاب هایمان نوشتیم. این 14 ماده در مجلس خبرگان در قانون اساسی گنجانده شد. یکی از آن مواد این بود که امکان اصلاحات اساسی نیست، مگر با در دست گرفتن قدرت سیاسی. قدرت سیاسی از نظر او عبارت بودند از رادیو، تلویزیون و ارتش. بسیاری از اینها هم به صورت رمزی نوشته می شدند، مثلاً نوشته بود باید قانون سازمان ملل درست شود و ما می دانستیم سازمان ملل یعنی مجلس شورای ملی. البته حالا می گوئیم مجلس شورای اسلامی. ایشان در برنامه ریزی هایش به این نتیجه رسیده بود که انقلاب در سال 63 پیش می آید و لذا وقتی در سال 57 انقلاب شد، می گفت که 5 سال زودتر به ثمر رسید! و اشکالاتی هم که پیدا شد به همین دلیل بود.
نامه دکتر آیت به دکتر بقائی که محرمانه بود، پس اعضای حزب زحمتکشان چگونه متوجه شدند که او از حزب رفته است؟
به من به خاطر همان اتفاقی که در نوجوانی افتاد، اعتماد داشت و لذا قبل از اینکه نامه را به دکتر بقائی بدهد، نصفش را برای من خواند. گاهی اوقات هم حر فهای جالبی می زد و مثلاً می گفت قضیه خیلی ساده است و توی این هفته می شود شاه را زد، اما وکلا و فرماندارها و مسئولینی که باید عهده دار امور شوند، هنوز حاضر به قبول و انجام مسئولیت نیستند. برای انجام عملیات زدن شاه دو نفر را انتخاب کرده بود، یکی من و یکی هم دلارام که در مشهد بود، از رفتارش متوجه شدیم ما دو نفر را برای زدن شاه انتخاب کرده! معتقد بود بر اساس برنامه ای که طراحی کرده، اگر اوضاع به همان شکل پیش برود، می شود بدون آنکه کسی کشته شود، شاه را کنار گذاشت. او با همه مبارزین خوش نام و مسلح آشنائی و همکاری نزدیک داشت. خاطرم هست سه روز بعد از انقلاب بود که من و آقای دلارام و یک آقای دیگری در منزل دکتر آیت بودیم و گفتیم می خواهیم برویم ورامین. گفت من هم تا میدان کندی با شما می آیم. نزدیک چهاراه قصر که رسیدیم، گقت من پیاده می شوم و بعداً خودم می روم. وقتی پیاده شد، گفت: «اگر می خواهی شیخ محمد را ببینی، اینجاست .»
شهید محمد منتظری؟
بله. همگی پیاده ش دیم و همراه ش رفتیم و به ساختمانی رسیدیم که چند اتاق بزرگ با درهای تو در تو داشت و صدای شیخ محمد می آمد که داشت برای عده ای از جوا نها سخنرانی م یکرد.
مقّرش بود؟
نه، آن روز جلسه سخنرانی در آنجا برگزار شده بود. یک عده از بچه های سازما ن های آزادی بخش مثل مصر و لبنان و بقیه جاها را از طریق بندرعباس آورده بود تهران و حالا برای جا روی دستش مانده بودند! من رئیس تربیت معلم در جاده پارچین بعد از دانشگاه ابوریحان بودم. محمد منتظری نامه ای به من نوشته بود که برای اینها فکر جائی کن.من هنوز آن نامه را دارم. من آنجا را دادم به محمد منتظری. تا ده سال بعد هم که به آنجا رفت و آمد می کردم، یک تابلوی سرمه ای رنگ را می دیدم که روی آن نوشته بودند حوزة علمیه! گاهی هم بچه های سیاه پوستی را می دیدم که کتاب دستشان است و وسط درخت ها راه می روند. مثل یک حوزة علمیه بود، آنها تقریباً همان هائی بودند که آن روز شیخ با خودش آورده بود.
بعد از سخنرانی محمد منتظری همراه دکتر آیت رفتیم طبقه دو یا ساختمانی در چهار راه قصر رفتیم و آیت رفت پشت تریبون. هفت هشت نفری آنجا بودند، ولی ک مکم حدود 100 نفر وارد این سالن شدند. دوست من به من گفت: «متوجه شدی؟ کوچک ترین شان سرگرد بود! » یک نفر آمد و با دوست من سالم و احوا لپرسی کرد و گفتم : «شناختی؟ همانی است که 10 سال پیش در مشهد آمد به سراغت ». پرس و جو که کردیم، دیدیم سرهنگ نامجوست. آیت واقعاً تشکیلات حساب شده ای را در ارتش راه انداخته بود. بعد آمدیم و کاری که با شیخ محمد داشتیم انجام شد.
در نامة دکتر آیت به دکتر بقائی هست که بقائی به او لقب «خودسر» و « مخرب » داده بود. دلیل بقائی برای دادن چنین القابی به مرحوم آیت چه بود؟
در نامة دکتر آیت خطاب به دکتر بقائی هست که با آنکه عده ای در حزب شرب خمر می کنند و بی بند و بار هستند و در فلان تاریخ در فلان دار و دسته بوده اند و الان هم نفوذی هستند، باز هم من شما را انتخاب کردم! کسانی که حزب را از بین خواهند برد، این رفقا هس تند و این اسباب شرمندگی شده. هنوز هم چند تا از رفقا می گویند که آیت اسم ما را هم نوشته بود. دو عامل، دلیل مخالفت آیت با مشی حزب زحمتکشان بود. یکی اینکه دکتر بقائی اصطلاحاً می گفت ما با شیشه شکستن مخالف هستیم و رهبر من گاندی است. منظورش مخالفت با مبارزه مسلحانه و حرکت در چهارچوب قانون اساسی موجود بود. دکتر آیت می گفت به این شکل به نتیجه نمی رسیم و باید رادیو و تلویزیون و ارتش را تصرف کرد. دیگر اینکه همه رفقای حزب آدم های پایبندی نبودند و این مسئله، آیت را آزار می داد، چون آیت آدم متدینی بود و به همین دلیل به این رفتارها و بعضی از تصمیمات حزب انتقاد داشت. در نامه به دکتر بقائی هم نوشته که فلانی مشروب خوار است و آن یکی این کارها را می کند و لذا حزب جای اینها نیست. از افراد بالای حزب هم نام برده بود.
یکی از ایرادات دکتر آیت به دکتر بقائی در آن نامه این است که او توسط یک عده افراد متملق احاطه شده و به نیروهای جوان و خلاق اجازه داده نمی شود که فضای حزب را به روز کنند و فضا را تغییر بدهند. آیا شما با این نظر موافقید؟
دکتر آیت به همین دلایل رفت، منتهی دکتر بقائی تقریباً به همه حرف ها گوش می داد. خودش تقریباً نفوذی های ساواک در حزب را می شناخت و مثلاً می دانست که آن یکی مأمور ساواک است، دیگری که بقائی نداند. یک بار هفت هشت ده نفر بودیم و دکتر بقائی گفت: «آدم به حر فها گوش می دهد. هر چه را دوست داشت، بر می دارد و هر چه را که دوست نداشت، دور می ریزد .»
ظاه راً اعتقاد او ای ن بوده که من می دانم این مأمور است، ولی اگر او را بیرون کنم، معلوم نیست مأمور بعدی را که در حزب نفوذ می دهند بشود به این آسانی ها تشخیص داد. دست کم حالا می دانیم چه کسانی مأمور هستند.
همین طور است. دائماً در اطراف او مأمورانی بودند که رفتارها و گفتارش را گزارش می دادند. بعدها که آیت دیگر به حزب نمی رفت، می گفت که دکتر بقائی خیلی هم از این نفوذی ها استفاده می کرد و بعضی حر فها را که عمداً می خواست منتشر و شایع کند، به این افراد می سپرد که به کسی نگوئید!
آیا بی تفاوتی دکتر بقائی به این مأمورانی که خبر می بردند مورد انتقاد آیت بود؟
این هم یکی از دلایل بود، ولی خیلی دلیل پررنگی نبود. مخالفت اصلی آنها این بود که دکتر بقائی مطلقاً شیشه شکستن و تخریب و مبارزات مسلحانه را قبول نداشت.
هنگامی که آیت از حزب زحمتکشان بیرون آمد، تنها راه نجات ایران را مبارزات مسلحانه می دانست. در آن زمان هم گروه هائی بودند که مشی مسلحانه داشتند؛ از قبیل مجاهدین و فدائیان خلق چطور آیت به یکی از این گروه ها ملحق نشد؟
آیت عمیقاً مذهبی بود و این مسئله هم قبل از هر چیز ریشه خانوادگی داشت. او در کلاس سوم ابتدائی یک روزنامه دیواری درست کرده و نوشته بود: نصر من الله و فتح قریب، ما با شاه مبارزه می کنیم و از این حرف ها. به قول دکتر اسرافیلیان یک صندوقچة آهنی داشت که تمام بریده جراید و مطالب مورد نظرش را در آن جمع می کرد و هر جا که می رفت این صندوقچه همراهش بود. به نظر من چون آن گروه ها یا چپ بودند یا گرایشات چپی داشتند، آیت با آنها هم کاری نکرد. او نسبت به چپ گرائی و الحاد حساسیت زیادی داشت. او حتی از آیت الله طالقانی هم به خاطر دفاعی که قبل از انق الب از مجاهدین می کرد، دلگیر بود. اساساً تمام ی گروه های چپ در تاری خ معاصر مأمور به جاسوسی بوده اند. یک روز هم دیدید که بالاخره کیانوری بعد از 40 سال گفت که من جاسوس بوده ام. آیت در تشخیص مسائل آینده خیلی عجیب بود.
آیت در مواجهة با بنی صدر در مجلس خبرگان و بیشتر در مجلس شورای اسلامی بسیار جدی پیگیر و بی پروا بود. علت آن را در چه می دانید؟
آن روزهائی که اوج محبوبیت و بیا بروی بنی صدر بود، آیت علیه او حر فهای تندی می زد، طوری که حتی رفت و آمد ما هم که دوست آیت بودیم بسیار دشوار شده بود و به قول آیت الله خزعلی کار به جائی رسیده بود که در مجلس، جواب سالم آیت را دادن هم جرم بود! آیت در آن شرایط فشار عجیب که همه از بنی صدر طرفداری می کردند، در پاسخ به سئوال من گفت: «چندان دور نیست روزی که بن یصدر فرار کند و برود. هر کار دیگری که بکنیم تبدیل به قهرمان و اسطوره می شود. باید صبر کرد تا خودش فرار کند و برود. این واقعه در مجموع به نفع انقلاب تمام می شود ». این حرف را در زمانی می زد که پایه های قدرت بنی صدر کاملاً محکم به نظر می رسیدند و راستش را بخواهید حتی در آن لحظه خود من هم فکر کردم که تعادل روحی او به هم خورده! به قدری دقیق بود که می گفت بنی صدر به نام اتحادیه انجمن های اسلامی دانشجویان در اروپا تا به حال 36 شماره نشریه منتشر کرده و حتی یکی از آنها محض شفا هم که شده با بسم الله شروع نشده!
به نظر شما علت مخالفت سرسختانه آیت با ملی گراها چه بود؟
الان خاط ره ای به یادم آمد. سال 43 در زندان بودم و شب عید اعلامیه مانندی آورده بودند که یک طرف عکس امام بود و یک طرف عکس دکتر مصدق و کنار آن نوشته شده بود که عید سعید باستانی را تبریک می گوئیم. ورقه را دست به دست گرداندیم. دکتر سحابی بود و مهندس بازرگان و شیخ مصطفی رهنما که گفت این عکس 30 هزار فرانک می ارزد. آقای طالقانی گفت: «بده ببینم این چیست که این قدر ارزش دارد؟ » آقای طالقانی نگاهی به آن انداخت و گفت: «یک ریال هم نمی ارزد! » آقای بازرگان پرسید: «چرا حاج آقا؟ » آقای طالقانی گفت: «ما تا به حال ندیده ایم که آقای خمینی حتی یک بار بگوید مصدق و ندیده ایم که مصدق حتی یک بار بگوید دین! .»
از زندان که بیرون آمدم، این ماجرا را برای آیت تعریف کردم. بعد از انقلاب یک روز به من گفت: «فهمیدی چه شده؟ این جماعت رفتند احمدآباد سر قبر مصدق و آقای طالقانی گفت مصدق مرد دین و سیاست! مگر تو به من نگفتی توی زندان سر سفره این طوری گفت؟ .»
بعد از انقلاب ملیون می خواستند این گونه القا کنند که انقلاب عملاً ادامه راه مصدق است و در واقع قصد داشتند امام را دور بزنند. آنها با ماشین های واحد دولتی بلند شدند و رفتند احمدآباد و مراسم برگزار کردند و بعد هم نام خیابان پهلوی را گذاشتند مصدق. آیت می گفت من این ها را رها نمی کنم و افشا خواهم کرد. می گفت اینها خیلی دارند سعی می کنند قضیه 28 مرداد را کودتا بنامند، در حالی که مصدق عملاً مجلس را در روز 24 مرداد از حیّز انتفاع خارج کرد و در غیبت مجلس که از اکثریت افتاده بود، دست شاه را برای عزل نخست وزیر باز گذاشت. مهم تر اینکه اغلب افرادی را که در قضیه 30 تیر مورد اتهام بودند، در مناصب مهم نشاند، از جمله سرتیپ ریاحی و سپهبد بختیار که وضعیتش معلوم بود. آیت در سخنرانی های خود به این نکته اشاره کرده بود که کتاب هائی خیانت های این جماعت را به زودی منتشر خواهد کرد. به دنبال این افشاگری ها طرف مقابل علیه او تبلیغات شدیدی به راه انداخت. این جنجال در موعد بررسی اعتبارنامه او به اوج رسید. به خواست آیت جلسات بحث در باره اعتبارنامه وکالت او علنی برگزار شد. پس از افشاگر ی های آیت در باره پایمال شدن خون شهدای 30 تیر و قضیه رفراندوم مصدق و عزل او و...هنگامی که او به رغم تمام سمپاشی ها از مجلس رأی اعتماد گرفت، ملیون در صدد توجیه رأی های کبود خود برآمدند، از جمله دکتر یزدی گفت من چون رئیس کمیسیون تحقیق بودم، به دامغان رفتم و فهمیدم ک ه علت منتظر خدمت شدن ایش ان در آنجا همان چیزی بوده که آنها عنوان کرده اند!
این افشاگری ها و مخصوصاً تأکید او بر اینکه اسناد و تحلیل های مربوط به نهضت ملی چاپ و ارائه خواهد شد، بدیهی است که او را از طرف ملی گراها در معرض خطر قرار داد. به نظر من آیت در این مورد عجله کرد. آیت زرنگ تر از این حرف ها بود و نباید این طور آشکارا اعلام می کرد که اینها منتشر خواهد شد.
یکی از بهتان هائی که به دکتر آیت می زنند این است که حزب زحمتکشان و مشخصاً دکتر بقائی از طریق او اصل ولایت فقیه را در قانون اساسی گنجاندند تا به این ترتیب با ملیون تسویه حساب کنند و بعد هم خودشان بمانند و روحانیت. به نظر شما این سخن مبنا و پایه ای دارد؟
این حرف بی اساس تر از آن است که نیاز به پاسخ دادن داشته باشد. اتفاقاً من این را از آیت پرسیدم و گفت: « حزب و دکتر بقائی که هیچ، ولایت فقیه حتی اختراع و ابداع من هم نبود و من فقط این نظریه را تبلیغ کردم ». آقای برقعی از همراهان امام در نجف می گفت که امام 12 سال قبل از انقلاب، امام این کتاب را در عراق تدریس و ما آن را تکثیر کردیم.
در دوره ای که مرح وم آیت در مجلس خبرگان در باره اصل ولایت فقیه فعالیت می کرد، آیا با دکتر بقائی تماسی داشت؟ چه خاطراتی از آن دوره دارید؟
مطلقاً. بعد از سال 47 دیگر هرگز او را در حزب ندیدم. در باره این مسائل با ما زیاد صحبت نمی کرد. همان طور که دکتر بقائی در خاطراتش گفته او از سال 47 از حزب اخراج شده بود.
از تهدیدهائی که می شد خاطره ای دارید؟
هر وقت به او می گفتیم که پیش تو بمانیم یا همراهت بیائیم، می گفت انسان نباید با دست خود، خودش را نشان کند! هر چه محافظ بیشتر باشد، جان انسان بیش تر در معرض خطر قرار می گیرد. ولی با راهی که در برابر نهضت آزادی ها و مجاهدین در پیش گرفته بود معلوم بود که چه بر سرش خواهد آمد.
از ترور وی چه خاطره ای دارید؟
خاطره مشخص من آن پوشه ای است که از شب قبل و هنگام خواب زیر سرش گذاشته، موقع صبحانه کنار دستش بوده و بعد با خودش به ماشین برد و بعد از ترور گم شد! محتوای این پوشه مربوط به مخالفت او با وزارت خارجه میرحسین موسوی بود.
کسی نفهمید در آن پوشه چه بوده؟
خانمش می گوید پوشه را کنار سفرة صبحانه گذاشت و گفت: «امروز با این تکلیف مملکت معلوم می شود .»
چگونه از خبر شهادت ایشان آگاه شدید؟
سه چهار روز قبل از شهادتش به مشهد رفتم. در پمپ بنزین بودم که بیکباره شنیدم رادیو اعلامیه آقای منتظری را به مناسبت شهادت آیت خواند. همیشه وقتی به یاد او می افتم، این شعر در خاطرم نقش می بندد: گفت آن یار که از او گشت سرِ دار بلند/ جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد.
برای اینکه بتوانم در باره دغدغه های واپسین روزهای حیاتش به شیوة مستندتری سخن بگویم، نطق کوتاه او را در مجلس و در مخالفت با میرحسن موسوی عیناً برایتان می خوانم:
بسم الله الرحمن الرحیم
من با اینکه اسم نوشته بودم، در این شرایط حساس، در این شرایطی که هم ملت عزادار است و هم موفقیت هائی را به دست آورده است، نمی خواستم صحبت کنم، اما در محظور هم بودم. یکی همین شرایط حساسی که ممکن است مخالفت من باعث سوء استفاده بشود و از طرفی هم هنوز بوی خون پاک شهدا از دفتر حزب جمهوری اسلامی به مشام می رسد و هنوز مرکب عزل رئیس جمهور بی کفایت خشک نشده است. از این جهت که بعداً تاریخ قضاوت بدی نکند، تمام مطالبم را در این خلاصه می کنم که در دولت قبلی به ما می گفتند که نظریات آقای موسوی در باره آقای مصدق مربوط به گذشته است کاری نداریم که این گذشته سال 58 و یا سال نزدیک به ما و سال 59 است، اما اگر ایشان الان هم به این سئوال من پاسخ بگویند، شاید مسئله حل شود آیا ایشان مصدق و امام را قبول دارند؟ امام م یفرمایند مصدق به اس الم سیلی زد، مصدق مسلم نبود، در زمان مصدق به چشم سگ عینک زدند و روی آن نوشتند آیت الله در زمان مصدق روزنامه «شورش » که مورد تأئید مصدق بود، تصویر آیت الله کاشانی را به صورت سگ و مار و عقرب می کشید آیا ایشان این مصدق را قبول دارند یا مصدق سرمقاله 28 تیرماه 1358 و 14 اسفند 1358 و یا مقاله اخیری را که تحت عنوان خیابان مصدق نوشته اند؟ ایشان صریحاً بگویند پس از آن بیانات امام، کدامیک از این دو مصدق را قبول دارند؟ آیا رفراندوم مصدق را در سلسله مقالاتی که «حمام » نامی در روزنامه جمهوری اسلامی نوشته و آن را یک عمل ضد امپریالیستی قلمداد کرده، قبول دارند و یا رفراندومی را که امام فرمودند تقلبی و به منظور تحمیل قانون اساسی امریکائی بوده و روی سر یک الاغ رأی بسته و در صندوق مخالفین انداخته بودند و همین طور سایر خطوط که اشاره شد مطلب زیاد است، ولی من شرایط کنونی را مناسب برای طرح این مسائل نمی دانم، اما دلم می خواهد که ایشان به این سئوال من صریحاً جواب بدهند والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
این متن نشان می دهد که او در آیندة سیاست این مملکت چه می دید الان فرصت خوبی است تا معلوم شود داوری او در بارة آنچه در آینده اتفاق افتاد تا چه حد درست بوده است من در صدد مطلق کردن شخصیت و فکر آیت نیستم، زیرا در مورد هیچ کس هم نمی توانم این کار را بکنم، اما در مرور کارنامه عمر هر کس نکاتی هست که اوج تیزهوشی و دقت آنها را نشان می دهد و این فراز از کارنامه آیت، نمایانگر همین مسئله است او بسیاری از افراد را با همین شمّ تیز سیاسی می شناخت و آین ده آنها را پی شبینی می کرد او می دانست که با این نطق، خودش را در خیلی جاها از جمله حزب جمهوری اسلامی درگیر می کند، اما به عواقب آن فکر نکرد و آنچه را که درست تشخیص می داد، انجام داد این الگوئی برای مسئولان است که بیش از هر چیزی به حقیقت متعهد باشند و از عوارض آن هم هراسی نداشته باشند به نظر من الگوی رفتاری آیت موارد قابل اقتباس فراوانی دارد.
چند سال پیش با دعوت برادارن عقیدتی سیاسی دفتر فرماندهی کل نیروهای مسلح برای سخنرانی در یکی از مناسبت های مذهبی دعوت شدم. در آنجا به برادر سردار سرلشکر فیروزآبادی پیشنهاد کردم کلاسی کوتاه مدت تشکیل دهند.. |
|
|

By Ashoora.ir & Night Skin