حسین سالار قلبها
طی مراسمی و با حضور خانواده شهید تهرانی مقدم و سردار سرلشگر پاسدار جعفری فرمانده کل سپاه پاسداران و در جوار مزار این شهید بزرگوار در قطعه 24 شهدای بهشت زهرا (س) در لحظات تحویل سال نو از مقام شامخ پدر موشکی ایران تجلیل شد. |
|
|
نوشته شده در جمعه 91 فروردین 4ساعت
ساعت 1:36 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید
می گفت یادش به خیر، عیدی خوبی بود، امام دستور داد و رزمندگان از جان مایه گذاشتند، تا جایی موفق شدیم که امام خمینی (ره) پس از آن عملیات فرمودند؛ این یک فتح الفتوح است. |
|
|
نوشته شده در جمعه 91 فروردین 4ساعت
ساعت 1:34 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید
سید احمد پلارک فرزند سیدعباس متولد 1344 تهران و اصالتاً تبریزی است. در سال 66 عملیات کربلای 8 در شلمچه به شهادت رسید.
در 6 سالگی پدر را از دست داد و چون تک پسر خانواده بود، علاوه بر تحصیل، بار مسئولیت خانواده نیز بر عهده ی او افتاد و تن به کار داد و توانست خواهرانش را در ازدواج یاری دهد. او در خیابان ایران میدان شهدا و در محله ای مذهبی زندگی می کرد. مسجد حاج آقا ضیا آبادی (علی بن موسی الرضا (ع)) مأمن همیشگی اش بود.
اگرچه او را از بچگی می شناختم، اما از سال 63 رفاقتمان شدیدتر شد. وی دائماً به منطقه می رفت و من از سال 65 به او ملحق شدم و از نزدیک همراهیش نمودم. او فرمانده ی آرپی جی زن های گردان عمار در لشگر 27 محمد رسول الله (ص) بود خالص و بی ادعا».
احمد مثل خیلی از شهدای دیگه بود. به مادرش احترام می گذاشت به نماز اول وقت اعتقاد داشت، نماز شبش ترک نمی شد همیشه غسل جمعه می کرد، سوره ی واقعه رو می خوند و....
اما این که چرا مزارش خوش بو شده و دو سه باری هم که سنگش رو عوض کردن باز هم خیلی از نیمه شب ها خصوصاً تابستون ها فضا رو معطر می کنه به نظر من یه دلیلی داره... سید احمد یه مادر داره که هنوزم زنده است. خدا حفظش کنه که خیلی مؤمنه و اهل دله.
معروف بود که تو قنوت نماز از لباش آبی می ریخت که معطر بود. بعضی از زن ها می گن ما با چشم خودمون دیدیم... اما یه عده اون قدر با طعنه و کنایه هاشون پیرزن رو اذیت کردن که بنده خدا گوشه نشین شده....
فکر می کنم خدا خواست با خوش بو کردن مزار احمد قدرتش رو به اون ها نشون بده... تازه خیلی ها هم از احمد حاجت می گیرن....
نوشته شده در پنج شنبه 91 فروردین 3ساعت
ساعت 12:58 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید
شهید اوحانی از منطقه برمی گردد تا وضع را تشریح کند و آقای کاملی هم می آید تا نتیجه ی کارها را گزارش دهد که می بینند آقامهدی با تواضعی عجیب، با کسی صحبت می کند و چشمانش خورشیدوار می درخشند، انگار دریایی از نور است که به یک سمت سراریز شده است و لب هایش با تبسمی نمکین با کسی راز می گویند، صحبت در حریم است و همه بی خبرند و باید بی خبر بمانند. پیک وصال آمده است و پیغام وصل دارد.
نگاه شهید اوحانی و برادر کاملی در یکدیگر تلاقی می کند و آن گاه شهید اوحانی با صدایی لرزان _ با توجه به برادر کاملی _ می گوید: «خداوندا....!» آقا مهدی دارد با مولایش سخن می گوید.
برادر کاملی و شهید اوحانی می گریند که یک مرتبه آقا مهدی باکری کمر راست می کند و برمی خیزد راست قامت و استوار؛ طرفی گرانبها بسته است، همین طرفه العین می ارزید به آن همه بی خوابی و خستگی.
شهید اوحانی حس می کند که بعد از این معراج باید با مهدی سخنی بگوید، اما دیگر قدرت تکلم از او گریخته است. نمی داند چه بگوید و چگونه؟ و بریده بریده جمله ای را سرهم می کند:
«آقا مهدی...خلاصه ...انشا الله ....ما را حلال کنید!».
نوشته شده در پنج شنبه 91 فروردین 3ساعت
ساعت 12:55 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید
طلبه ی شهید «عباس جلایی» تعریف می کرد: قبل از شروع عملیات پیروزمندانه ی فتح المبین در پادگان دوکوهه (1) بودیم که خبر رسید، امشب عملیات می شود. همه خود را برای رفتن آماده می کردند. حال و هوای پادگاه به کلی تغییر کرد. در محوطه ی آن جا مجید صدف ساز (2) را دیدم که داشت سرش را با آب می شست. گفتم: در این هوای سرد چرا این کار را می کنی؟ و او با حالتی روحانی جواب داد: «می دانم که انشا الله شهید خواهم شد و تیر به سرم اصابت خواهد کرد و او از اولین شهدای عملیات فتح المبین بود که تیر به سرش اصابت کرد و جاودانه شد.
1- نرسیده به شهر اندیمشک می باشد.
2- پاسدار شهید عبدالمجید صدف ساز در سال 1342 در دزفول متولد شد، پس از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه درآمد و با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه ها عزیمت کرد و در عملیات فتح المبین به فیض شهادت نایل آمد.
راوی : شهید عباس جلایی
نوشته شده در پنج شنبه 91 فروردین 3ساعت
ساعت 12:51 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر
زمانی، بچه ها در شلمچه پیکر یکی از شهدا را که از نیروهای غواص بود، کشف کردند، اما متأسفانه تا نزدیک غروب آفتاب هرچه گشتند، پلاک آن شهید بزرگوار را پیدا نکردند، دیگر مأیوس شده بودند، با خود گفتند: پلاک شهید که پیدا نشد، پس پیکر شهید را همان جا می گذاریم، صبح دوباره برمی گردیم.
صبح، یکی از برادرهایی که با ما کار می کرد، از خواب شب گذشته اش تعریف کرد و گفت: «دیشب خواب دیدم که یک غواص بالای خاکریز آمد و به من گفت، دلاور این جا چه می کنی؟» من گفتم دنبال پلاک شهیدی می گردیم، ولی پیدا نمی کنیم. او گفت: همان جا را مقداری عمیق تر بکنید، پلاکش را هم پیدا می کنید».
صبح که بچه ها پای کار برگشتند، همان جا را عمیق تر کندند و اتفاقاً پلاک شهید را هم پیدا کردند.
بسیجی گمنام
نوشته شده در پنج شنبه 91 فروردین 3ساعت
ساعت 12:49 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید
امروز هم شهدا خودشان را نشان ندادند» این جمله ی تأسف بار بر و بچه های تفحص لشگر 14 امام حسین (ع) بود که در غروب آخرین روز از جست و جوی طاقت فرسا و بی نتیجه ی خود، با صد اندوه بر زبان می آوردند.
آنان امیدوار بودند که پس از یک هفته تلاش، آقا، امروز دیگر حتماً به آن ها عیدی می دهد. چرا که عید شعبان بود و روز ولادت آقا، اما دریغ و حیف، باز هم دست خالی.
در میان این جمع غم زده، بیش از همه چهره ی خسته و خاک آلود علی رضا به چشم می آمد. هم او که با هزار اصرار توانسته بود اجازه ی تفحص محدود یک هفته ای را در منطقه ی عملیاتی محرم بگیرد.
قرارگاه با او مخالفت می کرد چون اعتقاد بر این بود که در منطقه ی مد نظر علی رضا (منطقه ی شرهانی) شهیدی بر جای نمانده، اما او دست بردار نبود و آن قدر پافشاری کرد تا توانست جواز کار را بگیرد، جوازی که به او فقط یک هفته اجازه ی تفحص می داد و امروز آخرین روز آن بود. یک هفته تلاش و جست وجو، شکافتن و جابه جا کردن خروارها خاک هیچ نتیجه ای عاید نکرده بود.
علی رضا سر را میان دو دست خود گرفت، آرنج ها را بر زانوان خود تکیه داد و با نگاهی حسرت بار به دشت مملو از لاله و شقایق منطقه شرهانی چشم دوخته بود.
آفتاب در حال غروب کردن است.
مطابق رسم معمول اهل تفحص، در پایان هر عملیات بچه ها یک یادگاری از منطقه ی تفحص شده برای خود برمی دارند.
یکی پوکه، یکی فشنگ، یکی خشاب، یکی.. اما علی رضا فقط به دشت خیره شده، چشمه ی چشمان او خاک های پهن دشت صورتش را شسته بود.
کم کم او نیز خود را آماده می کرد تا مانند دیگران بپذیرد که در این دشت قامت هیچ سروی نیارامیده است. با خود گفت این بار به جای یادگاری های مرسوم گلی را برمی دارم. در فاصله چند متری شقایقی را نشان کرد به نظر می رسد که با دیگر هم جنسان خود تفاوتی آشکار دارد. خوشرنگ تر و زیباتر، باشکوه تر است و سرفراز تر، بلند شد نزدیک رفت هنگامی که قصد چیدن آن را کرد، حالت خاصی به او دست داد منصرف شد و تصمیم گرفت این گل زیبا را با ریشه درآورد و در ظرفی بگذارد و با خود ببرد. آهسته آهسته خاک ها را کنار زد هرچه پایین تر رفت تپش قلبش شدید تر شد کم کم به ریشه رسید خواست که ریشه را با خاک بیشتری درآورد اما نتوانست. دستانش به جسم سختی خود گویا سنگ بود اما نه سر انگشتانش به او گفتند که جنس این جسم آشناست.
او این جنس را بارها و بارها لمس کرده، مطمئن نبود، باقیمانده خاک ها را کنار زد به ناگه جمجمه ای در پیش چشمش آشکار گردید، خدایا چه می بینم.....
شقایق از وسط پیشانی شهیدی از خاک سر بیرون آورده، چشمان خود را لمس کرد تا مطمئن شود که خواب نمی بیند.
هفت روز تلاش پیگیر و طاقت فرسای او و بچه ها نتیجه داده بود، فریاد برآورد یا حسین (ع)، یا زهرا (س)، یا حسین (ع)، همه جمع شدند پلاک را برداشتند مشخصات پلاک نشان از رزمندگان ما داشت. علی رضا از خود بیخود شده بود آن ها عیدی شان را از آقا گرفتند.
پلاک شهید به مرکز برده شد و نام او استعلام گردید صاحب پلاک شهیدی بود بزرگوار از لشگر 14 امام حسین (ع) شهید مهدی منتظرالقائم!
نوشته شده در پنج شنبه 91 فروردین 3ساعت
ساعت 12:47 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید
عملیات بیت المقدس به سختی مجروح شدم ترکش به پایم اصابت کرده بود و فقط فریاد زدم: یا مهدی(عج) درد زیادی داشتم نمی دانم چرا احساس کردم نوری در مقابلم درخشید امام خمینی هم پشت نور بود نور نزدیکتر شد. دستی بر شانه ام گذاشت سبک شدم گوئی تمام دردها از جانم بیرون رفت نور به من گفت:«پسرجان تو شهید نمی شوی پس آن نور و امام از کنارم دور شدند نمی دانم چقدرگذشت اما وقتی چشمهایم را بازکردم روی تخت بیمارستان بودم.
نوشته شده در پنج شنبه 91 فروردین 3ساعت
ساعت 12:45 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید
سیدمحمد اعتقاد محکم و استواری داشت و در اوقات نماز خیلی مراقبت می نمود، حتی بعد از شهادتش نیز زمان نماز را به نیروها یادآوری می کرد.
یک بار که گردان به خاطر عملیات سنگین شبانه، صبح خوابش برد، یک نفر از بچه ها، قبل از این که نماز قضا بشود، گردان را بیدار کرد و گفت: «من الآن آقا سید (1) را خواب دیدم که زمان نماز را به من گوشزد کرد.» همه بیدار شدند و نمازشان را خواندند.
1- شهید سیدمحمد زینال حسینی
راوی : همرزم شهیدآقای صمدزاده
نوشته شده در پنج شنبه 91 فروردین 3ساعت
ساعت 12:43 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید
پس از این که به بچه ها خبر رسید دکتر «رحیمی» شهید شده است، همه ی بچه ها دعای توسل را به یاد او خواندند. دعا را «محمدعلی» می خواند. وقتی به نام مقدس امام حسین (ع) رسید، دعا را قطع کرد و خطاب به بچه ها گفت: «برادرها اگر مرا ندیدید حلالم کنید، من از همه ی شما حلالیت می طلبم».
پس از اتمام دعا نزد او رفتم، گفتم: «چرا وقت دعا از همه حلالیت طلبیدی؟» گفت: «وقتی به جبهه آمدم، امام زمان (عج) را در خواب دیدم، ایشان به من فرمودند: «به زودی عملیاتی شروع می شود و تو نیز در این عملیات شرکت می کنی و شهید خواهی شد»».
همین گونه شد، او در همان عملیات (مسلم بن عقیل (ع)) به شهادت رسید. با این که قبل از عملیات به علت درد آپاندیسیت به شدت بیمار بود و حتی فرماندهان می خواستند از حضور او در عملیات جلوگیری کنند، ولی او می گفت: «چرا شما می خواهید از شهادت من جلوگیری کنید؟»
.
یکی از همرزمان نوجوان بسیجی شهید «محمدعلی نکونام آزاد»
نوشته شده در پنج شنبه 91 فروردین 3ساعت
ساعت 12:40 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید
By Ashoora.ir & Night Skin