حسین سالار قلبها
آنگاه که اشک از چشمانت میریزد میفهمی که چقدر دلت گرفته است.
آنگاه که گریه هایت نا تمام است میفهمی که چقدر دنیا بی وفا است.
یک تنهایی و یک سکوت خالی ، این سهم من است در این شب مهتابی.
در آینه مینگرم و به چشمهای خیسم میخندم ، آهی میکشم، درون خودم فریادی میکشم.
دلم گرفته و با من غریبگی میکند ، راز درونش را فاش نمیکند ، ای داد بر تو ، به فریادم گوش کن ای دل.
آنگاه که از دلت نیز دلگیری ، زانو به بغل گرفته ای و غمگینی ، اینهمه زیبایی های دنیا را نمیبینی ، تنها اشکهای خودت را میبینی ، اینهمه ستاره درخشان در آسمان را نمیچینی و تنها آن ستاره کم نور را مال خودت میدانی ، باید بشینی و ببینی که اگر اینگونه دلگیر باشی ، با شادی بیگانه ای و با غم همنشین
چه فایده دارد اگر لبخند بر روی لبانت بنشیند ، اما از این زندگی پوچ بخندی.
چه فایده دارد اگر شاد باشی ، اما شادی تو ، از پایان یک روز سیاه باشد.
چه فایده دارد اگر دلت نسوزد اما هنوز خاکستر غمها در دلت حتی با یک نسیم ، دوباره شعله ور شوند.
غمها را از دلت دور کن ، آب سردی بر روی خاکستر غمها بریز و دلت را سرشار از طراوت و شادی کن.
اینجا خط پایان زندگی نیست ، اینجا آغاز یک پرواز است ، پرواز از جایی که ماندنت درآنجا سزاوار تو نیست.
سیل اشکها از چشمانم میریزد ، همه مینگرند و کمی دلسوز من میشوند
کسی نمیداند که اشکهایم از غم چیست! آن غوغایی که در دلم به پا شده غوغای چیست
برگی از صفحات دفترم را پاره میکنم و بی حوصله قلمی را به دست میگیرم و مینویسم
اینبار چیزی مینویسم که هر کسی میخواند دیگر نگوید تکراریست
نگوید از غم است و خواندنش پر از درد
اما آیا کسی که اینها را گفته درد عشق را کشیده است ؟
آیا کسی طعم غم و غصه های لحظه های تلخ عاشقی را چشیده است؟
طعم اشک شور است ، راه ما از هم دور است ، آخر نیز جای همه ی ما در گور است
شاعر نیستم که پرآوازه باشم ، کتابی ندارم که برای خود کسی باشم ، غریبه ای هستم از این کره ی خاکی ، قلمی ساده به دست میگیرم و بر روی کاغذی نه چندان مرغوب حرف دل های بیچاره را مینویسم
دلم میخواهد جایی باشم که سکوت هم باشد ، موسیقی آرام در حال پخش باشد و
من تنها بنویسم ، بنویسم نه برای خواندن ، برای ماندن!
برای تو زندگی میکنم ، به عشق تو زنده هستم ، اگر نباشی دیگر نیستم
تویی که بودنت به من همه چیز میدهد، هر جا بروی دلم به دنبال تو میرود…
عشق تو ، حضور تو، به من نفس میدهد هوای بودنت
این دیگر اولین و آخرین بار است که دل بستم ، نه به انتظار شکستم ، نه منتظر کسی دیگر هستم
تو در قلبمی و تنها نیستی ، تو مال منی و همه زندگی ام هستی…
همین که احساس کنم تو را دارم ، قلبم تند تند میتپد ، به عشق تو میگذرد روزهای زندگی ام…
به عشق تو می تابد خورشید زندگی ام ، به عشق تو آن پرنده میخواند آواز زندگی ام
و این است آغاز زندگی ام ، گذشته ها گذشته ، با تو آغاز کردم و با تو میمیرم….
به هوای تو آمدن در این هوای عاشقانه چه دلنشین است ، به هوای تو دلتنگ شدن و اشک ریختن کار همیشگی من است
بودنم به عشق بودن تو است ، اگر اینجا نشسته ام به عشق این انتظار است
در انتظار توام ، تا فردا ، تا هر زمان که بخواهی چشم به راه آمدن توام
خسته نمیشود چشمهایم از این انتظار ، میمانم و میمانم از این خزان تا پایان بهار
تا تو بیایی و او که به انتظارش نشستم را ببینم ، تا چشمهایت را ببینم و دنیای زیبایم را در آغوش بگیرم
نمیتوان از تو گذشت ، به خدا نمیتوان چشم بر روی چشمهایت بست ، بگذار تو را ببینم ، تا آخرین لحظه ، تا آخرین حد نفسهایم….
نمیگویم که مرا تنها نگذار ، تو در قلبمی و هیچگاه تنها نمیمانم ، نمیگویم همیشه بمان ، تا زمانی که هستی من نیز میمانم ، اگر روزی بروی ، دنیا را زیر پا میگذارم ، نمیگویم تنها تو در قلبمی، نیازی به گفتنش نیست آنگاه که تو همان قلبمی… قلبی که تنها تپشهایش برای تو است ، زنده ماندن من به شرط تپشهای این قلب نیست ، به عشق بودن تو است !
یکی داشت و یکی نداشت! اونی که داشت تو بودی و اونی که تو رو
نداشت من بودم... یکی خواست و یکی نخواست! اونی که خواست تو
بودی و اونی که بی تو بودن رو نخواست من بودم... یکی گفت و یکی
نگفت! اونی که گفت تو بودی و اونی که دوستت دارم رو به هیشکی
جز تو نگفت من بودم... یکی موند و یکی نموند! اونی که موند تو
بودی و اونی که بدون تو نمی تونست بمونه من بودم... یکی رفت و
یکی نرفت! اونی که رفت تو بودی و اونی که به خاطر تو تو قلب
هیچ کس نرفت من بودم
در زمان قدیم مردی بود که سه پسر داشت . او در زندگی خود تنها ثروتی که داشت یک نردبان ، یک طبل و یک گربه بود . وقتی که مرد ، نردبان را پسر بزرگ ، طبل را پسر وسطی و گربه را پسر کوچک برداشت . پسر بزرگی بعد از مرگ پدرش به فکر دزدی افتاد . یک روز نردبان را برداشت برد به دیوار خانه حاجی گذاشت تازه می خواست از نردبان بالا برود که صدای حاجی را شنید که به زنش میگفت :« من میروم با فلان شخص معامله کنم . اگر معامله من و او سرگرفت یک نفر را می فرستم جعبه پول را به او بده بیاورد .» این را گفت و از خانه بیرون رفت . پسری که می خواست برود به خانه حاجی دزدی کند تمام حرف های حاجی را شنید یواشکی نردبان را برداشت برد خانه خودش گذاشت و برگشت آمد در خانه حاجی را زد .
زن حاجی پرسید :« کی هستی ؟» پسر گفت :« حاجی مرا فرستاده که جعبه پول را ببرم » زن حاجی هم خیال کرد که حاجی او را فرستاده . جعبه پول را به او داد . پسره هم با خوشحالی جعبه را برداشت و برد . وقتی که حاجی به خانه برگشت زن از او پرسید که :« معامله تو با فلان شخص چطور شد ؟» حاجی گفت :« هیچ ، معامله ما سر نگرفت » زنش گفت :« پس پول بردی چکار کنی ؟» حاجی گفت :« پول کجا بود ؟» زنش گفت :« مگرتو پسر را نفرستاده بودی که پول ببرد ؟» حاجی گفت :« من کسی را نفرستادم !» خلاصه حاجی پول خود را نیافت وپسر بزرگی با پول حاجی ثروتمند شد . برادر وسطی که دید برادر بزرگش رفته و با نردبانش برای خودش پول پیدا کرده او هم طبل را برداشت و راه افتاد تا اینکه شب شد رفت در یک رباط خرابه خوابید هنوز بخواب نرفته بود که چند تا گرگ آمدند توی رباط . او از ترس گرگها رفت خودش را جابجا کند که طبل او صدا کرد . گرگها از صدای طبل ترسیدند و فرار کردند ضمن فرار خوردند به رباط خرابه . در رباط بسته شد . پسر که دید گرگها ازصدای طبل او ترسیدند خوشحال شد و طبل را برداشت بنا کرد به زدن . گرگ ها هم از ترس هی خود را به درو دیوار می زدند . بازرگانی در آن وقت شب داشت از آنجا میگذشت دید توی رباط سرو صدا بلند است . تاجر تا دررباط را باز کرد گرگ ها ریختند بیرون و فرار کردند . مرد طبل زن وقتی دید بازرگان دررا باز کرد و گرگ ها بیرون رفتند آمد جلو و گریبان او را گرفت و گفت :« چرا در رباط را باز کردی که گرگ ها فرار کنند ؟» این گرگ ها را پادشاه به من داده بود که رقص کردن به آنها یاد بدهم . حالا من باید چکار کنم ؟ اگر بروم دنبال گرگ ها که آنها را جمع آوری کنم خرج زیادی برایم برمی دارد . حالا باید یا خسارت مرا بدهی یا اینکه میرویم پیش شاه از دست تو شکایت می کنم .» بازرگان هم از ترس اینکه مبادا پیش شاه از دست او شکایت کند پول زیادی به او داد و رفت . این برادر هم از این راه ثروتمند شد . ماند برادر کوچکی . برادر کوچکی وقتی دید که دو برادرش رفتند با نردبان و طبل پول برای خود در آوردند ، او هم گربه خود را برداشت و از ده بیرون رفت تا به جایی رسید و دید درهرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده . او از آنها پرسید که :« چرا هرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده ؟» آنها جواب دادند که :« دراین ملک موش زیاد است و از دست موش ها آسایش نداریم به همین دلیل است که درهرچند قدم یک چوب بدست ایستاده که نگذارد موشها به مردم آزار برسانند .» اوگفت :« شما امشب هیچکاری به موشها نداشته باشید من میدانم وموشها .» آنها همه چوب های خود را کنار گذاشتند و رفتند . تا چوب بدست ها کنار رفتند او دید یک عالم موش جمع شد . او فوری گربه را از زیر عبای خودش بیرون آورد . گربه به میان موشها افتاد چند تارا خورد و چندتاراهم خفه کرد . بقیه فرار کردند . روز بعد این خبر به پادشاه آن کشور رسید . وقتی پادشاه این خبر را شنید او را به حضور طلبید و گربه را به قیمت زیادی از او خرید . او هم آن پول را برداشت و به ده خود برگشت . هر سه برادر با کارهای خودشان ثروتمند شدند . اما ببینیم گربه چکار میکند . روزی گربه در آفتاب گرم خفته بود که کنیزی از پهلویش گذشت و دم او را لگد کرد . گربه پرید و دست او را زخم کرد . خبر به پادشاه دادند که گربه آنقدر خورده که مست شده و چشم بد به فلان کنیزت دارد . شاه فرمان داد که گربه را ببرند و به دریا بیندازند .یک نفر گربه را جلو اسب گرفت و برد که به دریا بیندازد . تا رفت گربه را توی دریا پرت کند ، گربه به زین اسب چنگ زد . مرد خواست او را بگیرد و دوباره به دریا بیندازد . خودش با سرافتاد توی دریا و غرق شد. گربه همانطور که به زین اسب چنگ زده بود اسب به خانه برگشت . آنها تا گربه را روی اسب دیدند همه از شهر و دیار خود بیرن رفتند و از ترس گربه فرار کردند . گربه تنها در آن کشور ماند تا اینکه بعد از چند سال اهل شهر یکی دو نفر را فرستادند که ببینند اگر گربه رفته است آنها به دیار خودشان برگردند . آن دو نفر رفتند و دیدند که گربه اندازه یک بز شده و توی آفتاب خوابیده و دارد به سبیل های خودش دست می کشد . آن دو نفر فرار کردند و رفتند خبر دادند که گربه توی آفتاب خوابیده خیلی هم اوقاتش تلخ است میگوید اگر به شما برسم میدانم چکارتان کنم . خلاصه همه آنها دیگر انکار دیار خودشان را کردند و رفتند .
باز هم احساس تنهایى به سراغم آمده
باز صدایى گنگ از اعماق وجودم فریاد مى زند. گفتند: خدا در همین نزدیکیهاست!
و من خدا را فریاد مىزنم.
باران ببار بر دل تاریک من
اگر لحظه اى باران هم نواى دل من نشود,
خدا را فریاد خواهم زد.
خداى تنهاى من ، اجازه هست سرت فریاد بزنم؟
اجازه هست گریه هایم را فقط تو، فقط تو نظاره گر باشى؟
عشقها همه سرابى و بوشالى است.
خسته ى تمام عشقهاى مجازى شده ام.
باران ببار.............
طبقه بندی: مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin