سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























حسین سالار قلبها

مهربانم:

کاش میدانستی چه دردی در این صدا زدن ها نهفته

کاش می دیدی تمام اشتیاق و حسرتی که در پشت خیسی چشمانم

مات و مبهم به زنجیر کشیده شده

داغی اشکهایم گرمی نگاهت را بر گونه هایم حمل می کنند

دلم تنگ است

دلم برایت تنگ است

دلم برای با تو بودن تنگ است

میدانی....دلم برای حرف هایت

درد دلهایت

برای نوازش هایت ...

دلم بدجوری برایت تنگ شده

 

 



نوشته شده در سه شنبه 90 مهر 19ساعت ساعت 2:32 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

دلم گرفته دیگه من تنها شدم           دارم می میرم دیگه نیست دست خودم

امروز می خوام یکم باهات حرف بزنم             از این همه غصه و غم دل بکنم

خلاصه این بار اومدم دردامو درمون بکنی           بهم عنایت بکنی ، رحمتو ارزون بکنی

این روزا چشای من خسته شدن                    شب و روز به گریه وابسته شدن

نکنه تو هم ازم خسته شدی                    که همه درا به روم بسته شدن


خودت میگی جواب میدم ، وقتی منو صدام کن

تموم عمرم پای تو فقط می خوام نگام کنی


می خوام که باورت بشه تویی همه وجود من

  غربت و تنهایی شده تموم تار و پود من


اما این ، هر روز و هر شب ، توی گوشم یه نداست

  اونکه مهربون ترین آسمونهاست ، خداست


 



نوشته شده در سه شنبه 90 مهر 19ساعت ساعت 2:27 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

مطمئن باش و برو


ضربه ات کاری بود


دل من سخت شکست و


 

چه زشت و چه سیاه به منو سادگیم


خندیدی


 

به قلبی پاک که پر از یاد تو بود


تو برو


برو تا تکیه های دل خود را آرام سر


هم بندم


مطمئن باش و برو...


                      ضربه ات کاری بود

 



نوشته شده در سه شنبه 90 مهر 19ساعت ساعت 2:25 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

 

با وجود خزان پاییزی وسرمای تدریجی، رویش گل های رنگارنگ مینا هر ساله در حاشیه شهر سنندج باعث زیبایی هر چه بیشتر پاییز شده است تا آنجا که حضور دوباره بهار را میتوان با دیدن این گل ها ،به گونه ای احساس کرد.

 

 



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



نوشته شده در سه شنبه 90 مهر 19ساعت ساعت 1:14 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

دلم گرفته است در اوج تنهایی
ای غم چقدر برایم آشنایی!
قطره قطره میریزد اشک بر روی گونه هایم
کسی نیست تا ببیند چه غمگین است بهانه ی چشمهایم
من و تنهایی ، دوست ندارم دلم اینگونه پر از غم باشد در لحظه های بی کسی
نمیدانم چرا ، دلم اینقدر از دنیا گرفته
نمیدانم چرا بغض گلویم را گرفته
نمیدانم تا کی باید اسیر غم باشم
نمیدانم تا کی باید در انتظار محبت یکی باشم
یکی مثل او که محبتش آرزوی من است ، یکی مثل او که حرفهایش آرام بخش دل من است ، او که اینک در کنارم نیست ، او که اینک بی قرار من نیست
او که هیچگاه منتظر من نیست ، حالا چگونه باید با این دل خسته سر کنم ، چگونه باید این لحظات سرد را بگذرانم و دلم را آرام کنم
چرا باید در حسرت یک ذره محبت باشم ، در این لحظه چرا باید به انتظار تمام شدن اشکهایم باشم
هر چه اشک میریزم ، بیشتر دلم میگیرد ، یک لحظه اشک نریزم بغض گلویم را میگیرد
پس بایدگریه کنم ، تا آرام شوم ، تا از این حال و هوای پر از غم رها شوم
دلم گرفته است در اوج تنهایی ، کسی نیست تا در این اوج تنهایی آرام کند این دل بهانه گیر!



نوشته شده در دوشنبه 90 مهر 18ساعت ساعت 5:13 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

روزی ما هر دو به هم دل بستیم
مدتها گذشت و به پای هم نشستیم
فکر میکردم این هر دوی ماییم که عاشق هستیم
فکر میکردم هر دوی ماییم که به انتظار هم نشستیم
اما تو که آرامش را از من گرفته ای ، در این لحظه ها بدجور حال مرا گرفته ای
من که جز آرامش چیزی را از تو نخواسته ام ، اما تو عادت کرده ای اشکم را در بیاوری ، عادت کرده ای به شکستن قلبم ، عادت کرده ای که عذاب دهی مرا و آزار دهی این دل عاشق مرا ...
هنوز باور نداری که چقدر برایم با ارزشی
هنوز باور نداری عشق مرا ، باور نداری بی قراری های این دل عاشق مرا
گفتی عاشق منی ، من که نمیبینم هیچ عشقی از تو
گفتی خیلی دوستم داری ، من که نمیبینم هیچ مهر و محبتی از تو
میگویی همیشه به یاد منی ، من که هنوز قلبم تنهای تنها است
میگویی همیشه در کنار منی ، من که هنوز چشمهایم از انتظار گریان است
عشق من در قلبت مثل یک روح سرگردان است ، من که هنوز باور نکرده ام عشق تو را ، زندگی برایم یک باتلاق بی انتها است
هر چه بیشتر با تو میمانم ، بیشتر در باتلاق تنهایی فرو میروم
میخواهم حس کنم مهر و محبتهایت را ، میخواهم بشنوم درد دلهایت را
تا در اوج عاشقی دیگر احساس تنهایی نکنم
در اوج عاشقی با یک دل تنها ترک دنیا نکنم
روزی ما هر دو با هم عهد بستیم ، که به پای هم مینشینم و تا آخرش با هم یکرنگ هستیم ، حالا تو هزار رنگی و من یک رنگ هستم ،دیگر باید به چه زبانی بگویم عاشقت هستم...



نوشته شده در دوشنبه 90 مهر 18ساعت ساعت 5:10 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

مال منی، نفسهای منی، عشق منی تو
زندگی با تو آرام آرام است، آرامش لحظه های منی تو
چقدر این دنیا زیباست ، زیبایی دنیای منی تو
میدخشد خورشید در قلب آسمان آبی ، نورانی ترین صحنه ی زندگی منی تو
عشق کلامیست جاودانه ، معنای واقعی عشقی تو
این راه بی پایان است ، اول راه من و توییم و آخر راه از عشق هم مردن
میشنوم صدای عشق را از لا به لای نوازش های پر مهر تو
میشنوی صدای محبتم را از سوی بوسه های پر از عشق من
چشمهایم اسیر شده به چشمهایت
قلبم گرفتار شده در گرمای آغوشت
دلبستن من یک سو، دوست داشتن تو سویی دیگر
عاشق شدنت یک سو ، مجنون شدنم سویی دیگر
من و تو با هم ، دنیایی دیگر ، رویاهای ما ،
عاشقانه ترین رویاییست در دنیای ما که هیچگاه نمیمیرد
به حال و هوای تو آمدم در دنیای عاشقی، در همان هوا ، حس کردم در حال خودم نیستم ، در حال توام ، در برابر تو مات و مبهوت ایستاده ام
انگار مست مست بودم ، مست شراب چشمهای تو ،
این آخرین لحظه ای نبود که از حال رفتم در حال و هوای دیدن چهره ی ماه تو
باز هم از حال رفتم ، من که اسیر تو بوده ام از آغاز ، باز هم در همان گرفتاری و اسیری ، اسیرت شدم ، دیوانه تر از آن مجنون قصه ها شدم ....
مال منی ، نفسهای منی ، زندگی منی تو
قلب بی ارزشم را با احترام فدا میکنم در راه عشق تو



نوشته شده در دوشنبه 90 مهر 18ساعت ساعت 5:9 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

 

شرم

آمد آن فصل شور و شیدایی

فصل پاییز ، فصل تنهایی

باد ، ویرانگر و جنون آهنگ

برگها درهم و تماشایی

 

زرد و سرخ و کبود و نارنجی

رنگها گرم صحنه آرایی

طبع آشفته ام برون ریزد

در غزل ، شعرهای نیمایی

 

لحظه کوچ کاروان بهار

گل سرخم تو تازه می آیی

زیر رگبار نیمه ی پاییز

فاتح و عاشقانه بر جایی

 

با تمام وجود می خندی

گر چه تو خون به دل تر از مایی

یادگار بهار رفته ز دست ...

گل پاییزی ام ، چه زیبایی



نوشته شده در دوشنبه 90 مهر 18ساعت ساعت 4:49 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

       میان قصه های قدیمی قصه ای بود که خیلی دوستش داشتم ...قصه پرنده و درخت ... یادم هست همیشه مادربزرگم شبهایی که قراربود برایم قصه ای بگوید اول از همه همین قصه را میگفت ....

       خدا درخت را که آفرید ...دید درخت بدون پرنده درخت نیست ....درخت دلش گرفت ....خدا پرنده را که آفرید دید پرنده بدون هوای تازه پرنده نیست !!!!خدا میان هوای تازه پرنده را پرواز داد ...پرنده رفت ...رفت ...رفت ....وقتی که برگشت دل پرنده هم گرفته بود ....خدا برای او غروب آفرید ...پرنده با دل گرفته اش میان سایه روشن غروب در آشیانه اش به خواب رفت ...تمام روز نه شاخه درخت را کسی شکست ...نه بالهای پرنده را کسی به سنگ بست ....عزیزکم !خدا اگر درخت آفرید ...اگر پرنده آفرید ... اگر غروب آفرید ...اگر هوای  تازه آفرید ......به خاطر تو بود ...خدا  تمام چیزهای خوب را برای بچه های خوب آفرید ...

       یادش بخیر ..نمیدانی چقدر هرشب با شنیدن این قصه تکراری بچه خوبی میشدم ...سر روی پاهای مادربزرگ میگذاشتم ...چشمهایم را میبستم و میان خیالهای رنگی دوست پرنده دلتنگ میان قصه ها میشدم ...پرنده ای که خدای خوب برای تمام بچه های خوب آفرید ....

       امروز اما ...قصه های مادربزرگ...پرنده و درخت و غروب و هوای تازه را باد با خودش برده ...من مانده ام با مشتی از خاطرات خوش دنیای بی خبری ...میدانی دلم این روزها بیشتر از همیشه هوای قصه های مادربزرگ را کرده ...دلم هوای آن حوض قدیمی راکرده بنشیم کنارش و سرخوشانه با ماهی قرمزهای کوچک بازی کنم  ...شاید اگر کودکیهایم را تند باد  روزگار باخودش نبرده بود امروز اینجا میوشتم : صبح یک پرنده کوچک روی شانه ام آشیانه کرده بود ....!!!!! اما ...راستش دروغ چرا !!!! هیچ کس تا به حال هیچ پرنده ای روی شانه های من ندیده است ...راستی .تو میدانی درخت ها چطور با پرنده ها دوست میشوند !!؟؟؟ من آن موقع ها می دانستم حالا اما فراموش کرده ام ...

       امشب کسی در گوشم زمزمه کرد : آی پسرک ! یادت باشد برای پرنده عشق این درخت آن درخت فرقی نمیکند ...تمام باغ آشیانه اوست !

       کاشکی حداقل خدا مرا درخت آفریده بود ...!!!

       پرنده عشق !!!!!!!!!!!!!!!!!! خنده ام میگیرد ....تو کودکیهای مرا جایی ندیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



نوشته شده در دوشنبه 90 مهر 18ساعت ساعت 4:42 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



نوشته شده در دوشنبه 90 مهر 18ساعت ساعت 4:11 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید
طبقه بندی: مذهبی

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin