حسین سالار قلبها
ای همه ی دل خوشیم،زداغ خود می کُشیم
باغ بهارم فاطمه،دارو ندارم فاطمه
دلتو ببر اون جایی که،غریبانه شب،آقات،همه هستی شو به خاک سپرد،جایی که فاتح خیبر دو رکعت نماز صبر برا خودش خوند،یه نگاه کرد سمت قبر رسول خدا،یا رسول الله دیگه صبرم تموم شد.
ای همه ی دل خوشیم،زداغ خود می کُشیم
بود و نبودم فاطمه،یاس کبودم فاطمه
عمر علی در گرو صبر توست
اشک علی دست گُل قبرتوست
خیز تو با من سوی خانه کن
کیسوی طفلان مرا شانه کن
به این جا که می رسید نمی دونم چه حالی پیدا می کرد،
در وسط کوچه تو را می زدند
کاش به جای تو مرا می زدند
بازم می گم می شنوی اینجوری دل می زنی،زار می زنی،آه از اون آقا زاده ای،که نگاه می کرد
تو رو خدا نزن،نزن
براش بمیره حسن،نزن
غیرت چیه،حیا چیه
این چی می دونه دین چیه،خدا چیه
معنی زن زدن، تو کوچه ها چیه
این هیولا چی میفهمه این حرفارو،بازم بگم درد و دلای آقارو
راه و نبند برو کنار
این کوچه ی ماست
دست تو ،پایین بیار
داد می زنم بابا بیاد با ذوالفقار
از کوچه مون برو برو
دیگه نبینم تو رو،برو
نزن برای فدک ،کتک
لگد نگیر چادرو،برو
یازهرا،حسنم،هشت سال دارم حدوداً،اما یادت باشه:
مثل یه مرد ایستاده ام
درسته بچه ام،ولی حیدر زاده ام
من پسر ارشد این خانواده ام
خونم بجوش، سینم سپر
صداتو واسه مادرم، بالا نبر
دستاتو مشت کردی و بردی روی سر
می خوای چیکار کنی،آخ یدفعه دید مادر رو زمینه،امان،امان....
مادر میگه خُصوصیه
نگو با بابا،قضیه ناموسیه
به بابا نگی مادرو زدند، امان،امان....
تمام شهر پی کشتن ولی بودند
نبود مردی و نامردها ولی بودند
که هر کدام به تفسیر خود یلی بودند
چهل نفر که همه قاتل علی بودند
به سمت حادثه برگشت آن همه انگشت
قسم به فاطمه دیوار و در علی را کشت
به کوچه آمده رخصت گرفته اند از هم
و صف به صف همه نوبت گرفته اند از هم
سپس دویده و سبقت گرفته اند از هم
برای ضربه رضایت گرفته اند از هم
تمام نیتشان قربة الی الله است
و تازه ضربه ی دستی بزرگ در راه است
یکی غلاف به قصد ثواب بردارد
یکی به نیت مولا طناب بردارد
دری که سوخت به یک سمت تاب بردارد
لگد اگر بزنندش شتاب بردارد
برای کشتن مولا شتاب در کافی است
برای حفظ امامت دو تا پسر کافی است
گذشت کوچه و یک کوچه ی دگر آمد
چهل نفر همه رفتند و یک نفر آمد
چنان بلند شد و دست سمت سر آمد
به سوی فاطمه دیوار مثل در آمد
همیشه کوچه غمِ اهل سوختن باشد
خصوصا اینکه تماشاگرش حسن باشد
حسن که ضربه ی سختی به طاقتش می خورد
حسن که ضربه ی اصلی به غیرتش می خورد
چه خوب بود که سیلی به قامتش می خورد
ولی از این همه بادی به صورتش می خورد
همین نسیم، حسن را هزار سال بس است
برای گریه ی هر شب همین خیال بس است
گذشت کوچه و یک کوچه ی دگر آمد
ز سمت کوچه ی سر نیزه ها خبر آمد
که شمر جای مغیره در این گذر آمد
ولی نه روبروی او که پشت سر آمد
غلاف خنجر و حنجر به جای بازو شد
شبیه مادرش آخر شکسته پهلو شد
رسید روضه به جایی که دیدنش سخت است
به حنجری که یقینا بریدنش سخت است
تنی که مثله شود پا کشیدنش سخت است
"صدای وای بنی" شنیدنش سخت است
اگر چه سخت سرت را ، ولی جدا کردند
چنان که فاطمه را از علی جدا کردند
همین که تیر رها کرد تیغ می بُرّد
رفیق می زند و نا رفیق می بُرّد
و بوسه گاه نبی را دقیق می بُرّد
عمیق بوسه زده پس عمیق می بُرّد
چنان پرنده که هی بال را به هم زده است
صدای فاطمه گودال را به هم زده است
فرشتگان، بال در بال پرواز می کردند و فرود می آمدند؛ آن چنان که آسمان را به تمامی می پوشاندند. دو فرشته، پیش روی آنها بودند که طلایه دارشان به نظر می آمدند. آمدند؛ سلام کردند و مرا در هودج بال های خود به آسمان بردند؛ ناگهان بوی بهشت به مشامم رسید و بعد باغ ها و بوستان ها و جویبارها، چشمم را خیره کردند.
حوریه ها، صف در صف، ایستاده بودند و ورود مرا انتظار می کشیدند. اول خنده ای بسان واشدن گلی و بعد همه با هم گفتند: خوش آمدی ای مقصود خلقت بهشت و ای فرزند مخاطب «لولاک لما خلقت الافلاک»!
ملائکه باز هم مرا بالاتر بردند؛ قصرهای بی انتها، حلّه های بی همانند، زیورهای بی نظیر؛ آن چه چشم از حیرت، خیره و دهان از تعجب، گشاده می ماند و بعد نهر آبی سفیدتر از شیر، خوشبوتر از مشک و بعد قصری و چه قصری!
گفتم: این جا کجاست؟ این چیست؟ از آن کیست؟ گفتند: این جا، فردوس اعلی است؛ برترین مرتبه بهشت؛ منزل و مسکن پدر تو و پیامبران همراه او و هر که خدا با اوست و این نهر، کوثر است.
قصر، انگار از دُرّ سفید بود و پدر بر سریری تکیه زده بود. مرا که دید، از جا برخاست؛ در آغوشم گرفت؛ به سینه اش چسباند و میان دو چشمم را بوسه زد. به من گفت: این جا جایگاه تو، شوی تو و فرزندان و دوستداران توست. بیا دخترم که سخت مشتاق توام. من گفتم: بابا! بابا جان! من مشتاق ترم به تو. من در آتش اشتیاق تو می سوزم.
زنده شدم وقتی که باز - اگر چه در خواب - پیامبر را، پدر را صدا کردم و صدای او را شنیدم. یادم آمد که این افتخار، تنها از آن من است که می توانم او را بی هیچ کنیه و لقب، بابا صدا کنم. وقتی آیه «لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَیْنَکُمْ کَدُعاءِ بَعْضُکُمْ بَعْضا...» نازل شد، من پدر را پیامبر و رسول اللّه صدا کردم و او دستی از سر مهر بر سرم کشید و گفت: این آیه، برای دیگران است فاطمه جان! تو مرا همان بابا صدا کن. تو به من بابا بگو. بابا گفتن تو، قلب مرا زنده تر می کند و خدا را خشنودتر. شاید او هم می دانست که چه لطفی دارد برای من؛ پیامبر با آن عظمت را بابا صدا کردن.
پدر گفت که همین امشب میهمان او خواهم بود. اکنون علی جان! ای شوی همیشه وفادارم! ای همسر هماره مهربانم! من عازمم. بر من مسلّم است که از امشب، میهمان پدرم و خدای او خواهم بود.
گریزانم از این دنیای پربلا و سراسر مشتاقم به خانه بقا؛ تنها نگرانی ام برای رفتن، تویی و فرزندانم. شما تنها پیوند میان من و این دنیایید که کار رفتن را سخت می کنید؛ اما دل خوشم به این که شما هم آخرتی هستید؛ مال آن جایید. شما جسمتان در این جاست؛ دیدار با شما از آن جا و در آن جا، آسان تر است.
علی جان! ولی جدا شدن از تو همین قدر هم سخت است؛ به همین شکل هم مشکل است؛ به خدا می سپارم شما را و از او می خواهم که سختی های این دنیا را بر شما آسان کند.
علی جان! من در سال های حیاتم، همیشه با تو وفادار بوده ام؛ از من، دروغ، خدعه و خیانت هرگز ندیده ای؛ لحظه ای پا را از حریم مهر و وفا و عفاف بیرون نگذاشته ام؛ بر خلاف فرمان و خواست و میل تو، حرفی نگفته ام و کاری نکرده ام. اعتقادم همیشه این بوده است که جهاد زن، رفتار نیکو با همسر است؛ خوب شوهرداری است و از این عقیده، تخطی نکرده ام.
علی جان! مرگ، ناگزیر است و انسانِ میرنده، ناگزیر از وصیت و سفارش.
علی جان! به وصیت هایم عمل کن؛ چه آنها را که در رقعه ای مکتوب آورده ام و چه اینها را که اکنون می گویم. در آن جا باغ های وقفی پیامبر را نوشته ام که به حسن بسپاری و او به حسین و حسین به امامان پس از خویش تا آخر و نیز سهمی برای زنان پیامبر و زنان بنی هاشم و به خصوص امامه، دختر خواهرم، قائل شده ام و اگر چیزی ماند، برای ام کلثوم دخترم. اینها را نوشته ام؛ اما حرف های مهم ترم مانده است.
اول این که تو پس از من ناگزیری به ازدواج کردن؛ ازدواج کن و أمامه، خواهرزاده ام را بگیر که او با فرزندان ما مهربان تر است.
دوم این که مرا در تابوتی به همان شکل که گفته ام، حمل کن تا محفوظ تر بمانم.
سوم این که مرا شبانه غسل بده - از روی پیراهن - بر من شبانه نماز بگذار و مرا شبانه و مخفیانه دفن کن و مدفنم را مخفی بدار؛ مبادا مردمی که بر من ستم کرده اند، به خصوص آن دو، بر جنازه و نماز و دفنم حاضر شوند و از مکان دفنم آگاهی بیابند. یاران معدود و محدودمان، با تو شرکت بجویند در نماز خواندن و تشییع جنازه و دفن؛ اما بقیه نه. از زنان، فقط ام سلمه، ام ایمن، فضه و اسماء بن عمیس و از مردان، فقط سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، عبداللّه و حذیفه؛ همین.
... وای! گریه نکن علی جان! من گریه ام برای توست؛ تو چرا گریه می کنی؟ تو مظلوم ترین مظلوم عالمی؛ گریه بر تو، رواتر است. من آن چه کردم، برای دفاع از حقوق مغصوب تو بود. من می دانستم که رفتنی ام؛ پدر مرا مطمئن کرده بود؛ ولی هم می دانستم و می دانم که پس از رفتنم بر تو چه خواهد رفت و این، جگر مرا آتش می زد و مرا به تلاطم وا می داشت. پس تو گریه نکن علی جان! عالم، باید برای این همه مظلومیت تو گریه کند.
اکنون، اول خلاصی من است؛ ابتدای راحتی من است؛ اما آغاز مصیبت توست. پس تو گریه نکن و جگر مرا در این گاه رفتن، بیش از این مسوزان. تو را و کودکانمان رابه خدا می سپارم علی جان! سلام مرا تا قیامت به فرزندان آینده مان برسان.
راستی علی جان! پسر عمو! تو هم می بینی آن چه را که من می بینم؟ این جبرئیل است که به من سلام می کند و تهنیت می گوید.
- و علیک السلام.
این میکائیل است که سلام می کند و خیر مقدم می گوید.
- و علیک السلام.
اینها فرشتگان خدایند. اینها فرستادگان خداوندند که از سوی خدا به استقبال آمده اند. چه شکوهی! چه غوغایی! چه عظمتی!
ـ و علیکم السلام.
این اما علی جان! به خدا! عزراییل است که بر من سلام می کند.
- و علیک السلام یا قابض الارواح؛ بگیر جان مرا ولی با مدارا.
«خدای من! مولای من! به سوی تو می آیم، نه به سوی آتش».
«سلام بابا! سلام به وعده های راستین تو! سلام به لبخند شیرین تو! سلام به چشم های روشن تو»!
منبع:
سید مهدی شجاعی، کشتی پهلو گرفته.مهدی شجاعی
غم تنهایی، پهن شده بود در همه لحظه ها.
نیمه شبهای تاریک، پر بود از دین فروشان.
رسم رسالت، از یادها می گریخت.
فاطمه بود و فاطمه بود و علی.
یک جهان تازه پردرد، بعد از رحلت پدر، دم از شعور می زد.
و گاهی آنان که کشکول پارسایی به دست داشتند،
غم فاطمه را نمی فهمیدند.
آن عشق ناب محمد(ص)، فاطمه بریده از آتش؛
کنون هر روز با علی در دل هزار خطبه از جور زمان می خواند.
فاطمه بود و غم جانکاه رحلت پدر
و درد باورنکردنی جفای مردم
بشارت پدر، نزدیک است که به وقوع بپیوندند.
می اندیشد به تنهایی علی، به شهید کربلا، به مظلومیت حسن و رنج بی نهایت زینب. طلوع خورشیدی عظیم، از روزنه سقف خانه، بشارت بهشت را برایش به ارمغان می آورد
آن لحظه های پر از دردهای گدازنده،
که فاطمه در هجوم فصلِ سرد جهل،
بر در و دیوار کوبیده می شود،
و آن آتش پر از گلستان و سرسبزی، که آشیانه اش را می سوزاند؛
آن دقایقی که حیدر کرار در بند می ماند و دل فاطمه پرواز می کند؛
در برابر نگاه مظلوم و معصوم فاطمه موج موج در اشکش می غلطد و بر خاک تا قیام قیامت می ماند.
صدای چکاچک شمشیرهای برهنه و داغ و لبان خشکیده و جگر تاول زده بچه های حسین(ع) که در آن محشر سوزان، که تا همه سالها، حتی سالهای بی رنگ پر از رنگ ریا، می ماند سینه فاطمه را می گدازد.
از این پس، با غم تنهایی و بی مونسی علی چه کند، فاطمه.
در رفتنش باغ قشنگ وصال است و در این شهر، علی است و مردمی که گاه حتی قبله را تغییر می دهند.
نفاق می ماند و کوفه و کوچه های غریب مدینه و علی.
علی می ماند و قصه های پرسوز فاطمه، رنجهای مردم اهل ریا و اهل عذاب،
و یاد و خاطره فاطمه و آسیاب کردنش، گریه کردنش، زخمهای یتیمی اش، لبخندهای پر از توکل و تبسمش و بغضهای شکسته در پس مهربانی اش.
. دیگر از نگاه علی، زمین بهار نخواهد داشت.
اطلسی های ابد، پا به پای زینب، آن لحظه های دویدن به دنبال فاطمه تا مزار خورشید را دنبال می کنند و هرگز عشق نمی پوسد،
حتی در پس هزاره های متمادی
و در شب غروب فاطمه(س) که طلوع جاودانه او بود.
خدا می داند چه اشکها از دل و قلب علی(ع) و زینب(س) و حسن(ع) و حسین(ع) و ام کلثوم بر دامن پلک غمناک شب چکید. .
عرشیان در سوگ فاطمه(س) نالانند. فرزندان فاطمه(س) ناباورانه پیکر مطهر و بی جان مادر را در آغوش کشیده، معصومانه می گریند و با ذره ذره وجودشان از مادر می خواهند که بار دیگر با آنان سخن بگوید، فاطمه(س) اما مظلوم و زجر کشیده همچنان ساکت است.
ماه با شرمساری، خود را پشت ابرهای سیاه پنهان ساخته تا تاریکی شب، چنان همه مدینه را بپوشاند که کسی نبیند و نداند که پیکر پاک دختر رسول خدا(ص) بر روی دستان مبارک امام علی(ع) به سوی کدامین خاک می رود.
شب که همیشه با ناله های علی(ع) آشناست، حال شاهد مظلومیت و زمزمه های حزن انگیز اوست، زمزمه های حزن انگیزی که در غم از دست دادن فاطمه از عمق وجود مولا(ع) برمی خیزد. لحظه ها، آرام و قرار ندارند گویی از آن می ترسند که بغض علی(ع) بترکد و آسمان فرو ریزد کوچه های تاریک مدینه، شرمگین از امانت داری خود، در سکوت مرگ آوری فرو رفته اند. ملائکه، مدینه را سرزنش می کنند:
«مگر رسول خدا(ص) نفرموده بود که فاطمه پاره تن من است؟ وای بر تو ای مدینه که چه بد امانت داری بودی!»
زمین، حضور گام های آرام علی(ع) را حس می کند. همان گام هایی که هر گاه در میدان مبارزه با دشمن به حرکت درمی آمد، زمین و زمان از صلابت و هیبت آن بر خود می لرزید و هیچ کس را یارای مقاومت در برابر او نبود و با همان گام هایی که یتیمان و بینوایان کوفه هر گاه خش خش گام علی(ع) را در دل شب می شنیدند، نور امید وجودشان را پر می کرد.
و حالا علی(ع) ا ست و شب و تنهایی و پیکر مطهر همسر و ناله های معصومانه فرزندان و به اندازه تمام جهان غم و بغضی که گلوی حضرتش را می فشارد و خیل ملائکه که آمده اند تا در این تنهایی، غمخوار مولا(ع) باشند ...
فرزندان فاطمه(س) آخرین وداع را با مادر می کنند و پیکر مطهر زهرای مرضیه با خاک آشنا می شود و روح پاکش به پدر بزرگوارش رسول خدا(ص) می پیوندد و خاک، چنان به وصیت فاطمه(س) وفادار است که اثری از قبر، باقی نمی گذارد.
حزن و اندوه، چنان بر وجود مولای متقیان، اسوه صبر و ایمان و شجاعت غلبه می کند که اشک از دیدگان مبارکش سرازیر می شود. علی(ع) روی مبارک را به سوی قبر پیامبر(ص) برمی گرداند و با او درد دل می کند:
«السلام علیک یا رسول اللّه ...(ص) ... فاطمه، نوردیده ات امشب به زیارت شما آمده ... خداوند اینگونه مقدر ساخته که در میان اهل بیت، فاطمه زودتر از دیگران به تو بپیوندد ... یا رسول اللّه ... اکنون امانت خویش را از من باز گرفتی ... بعد از فاطمه(س) اندوه، همیشه با من خواهد بود و شب هایم به بیداری خواهد گذشت و این حزن و اندوه با من خواهد بود تا وقتی که خداوند برای من نیز سرایی را که تو در آن مقیم هستی، اختیار کند...
یا رسول اللّه ...(ص) در سینه ام اندوهی است که آزارم می دهد ... چقدر زود بین من و فاطمه(س) جدایی افتاد ... اکنون تو، خود از غم هایی که بر سینه فاطمه ات نشسته بود، از او بپرس ... غم هایی که نمی توانست به کسی بگوید ...»(1)
رسول خدا دخترش فاطمه را بیش از آنچه مردم انتظار داشتند، عزیز و گرامی می داشت و خیلی بیشتر از آن اندازه که مردان به دختران خود توجه و علاقه نشان می دهند به او توجه و محبت می کرد، به طوری که به نظر می آمد که از حدود دوستی پدر و فرزندی بسیار پا فراتر نهاده است.
آن حضرت نزد خودی ها و عموم مردم بارها، نه یک بار و دو بار، در مواقع مختلف، نه یک جا و دو جا، فرموده بود:
«فاطمه بانوی بانوان جهانیان است»(2)
فاطمه روز قیامت که می خواهد از محشر عبور کند از سوی عرش رحمان ندا می رسد: «چشم ها را فرو افکنید که فاطمه دختر محمد عبور کند.»(3)
و رسول خدا(ص) بارها فرمود: «رنج فاطمه رنج من، خشم او خشم من، نگرانی او نگرانی من است.»(4)
حضرت فاطمه(س) در سال پنجم بعثت در مکه متولد شد. آن حضرت در پنج سالگی مادر خویش را از دست داد. ایشان بسیار مورد علاقه پدر بزرگوارش بود تا حدی که پیامبر اسلام (ص) می فرمود: «فاطمه پاره تن من است. هرکه او را شاد گرداند، مرا شاد کرده، و هر که او را بیازارد، مرا آزرده است.»(5)
این بانوی بزرگ در عبادت خدا و پرهیزگاری و فضلیت، آئینه تمام نمای پدرش، رسول خدا بود. روزی پیامبر اکرم به او فرمود: بهترین چیزها برای زن چیست؟ حضرت زهرا عرض کرد: «اینکه او نامحرم را نبیند و نامحرم هم او را نبیند.»
وی در سن نوجوانی با امام علی(ع) ازدواج نمود و نسل پیامبر (ص) و یازده امام گرامی از ایشان می باشد. آن حضرت در سال یازدهم هجری پس از رحلت پدر گرامیش چشم از جهان فرو بست.
آری زندگی کوتاه و زودگذر حضرت زهرا(س) با فراز و نشیب های جانکاه و طاقت فرسایی همراه بود که صبر و شکیبایی در برابر آنها به زانو در می آمد و مردان بزرگ را توان شنیدن نبود، تا چه رسد که با آن حوادث روبه رو شوند و این از برتری های بی مانند آن حضرت بود.
اما برجسته ترین فضلیت در زندگی زهرای اطهر(س) حمایت بی دریغ حضرتش در دفاع از مقام ولایت علی بن ابی طالب(ع) است و تحمل آن همه سختی و مصیبت و درد و رنج در طول دوران زندگی کوتاه ولی پر برکت و ایراد خطبه های روشنگرانه و حتی سکوت و خاموشیش، همه و همه، در این راستا قرار دارند و این پایداری و شکیبایی تا سر حد شهادت ادامه یافت و به حق، می توان آن وجود قدسی را شهیده سنگر امانت نامید.
حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها در آخرین وصایای خود به حضرت علی علیه السلام می فرمایند:
به نام خداوند بخشنده مهربان
این وصیت نامه فاطمه (س) دختر رسول خداست
درحالی وصیت می کند که شهادت می دهد خدایی جز خدای یگانه نیست و محمد (ص) بنده و پیامبر اوست
بهشت حق است و آتش جهنم حق و روز قیامت فرا خواهد رسید و شکی در آن نیست و خداوند مردگان را از قبور زنده کرده و ارد محشر می کند
ای علی!من فاطمه (س) دختر محمد (ص)هستم خدا مرا به ازدواج تو درآورد تا در دنیا و آخرت برای تو باشم ، تو از دیگران بر من سزاوارتری
تو حنوط و غسل و کفن کردن مرا به عهده گیر ، و در شب به انجام رسان ، وشب بر من نماز بگزار و شب مرا دفن کن و هیچکس را اطلاع مده
شما را به خدا می سپارم و بر فرزندانم تا روز قیامت سلام می فرستم.
(عوالم ج1 ص 514 بحار ج43 ص 214)
در فاطمیه از دل و جان گریه می کنیم
همراه با امام زمان گریه می کنیم
در فاطمیه رنگ جگر سرخ تر شود
آتش فشان غیرت ما شعله ور شود
شمشیر خشم شیعه پدیدار می شود
وقتی که حرف کوچه و دیوار می شود
پیام مقام معظم رهبری برای شهدای هویزه
فراز هایی از سخنان آیت الله هاشمی پیرامون شهدای هویزه
برای آنانکه حماسه ساز هویزه شدند
زندگینامه شهید
مادر شهید در محضر امام خمینی (ره)
دیباچه سرخ عشق
اسامی برخی شهدای حماسه ساز هویزه
کتاب شهید
نامه شهید به خانواده و همرزمان
مقدمه
رزمندگان اسلام بعد از متوقف کردن حرکت تهاجمی دشمن و مقاومت در برابر آنها در 16 دی ما 1360 دست به اولین حمله گسترده خود زدند که علی رغم پیروزی چشمگیر در مرحله اول بنا به دلایلی موفق نشدند تمامی مواضع تصرف شده را بخوبی حفظ نمایند. حماسه هویزه ، حماسه عزیزانی است که در این عملیات پس از پیروزی برای حفظ مواضع فتح شده مصمم به مقاومت نمودن در برابر دشمنان اسلام شدند و در حالیکه حداقل امکانات مورد نیازشان را نیز در اختیار نداشتند ، توانستند با شهادت طلبیهای خود آن پیروزی حسینی را در کربلای هویزه تا نهایت تاریخ برای خود ثبت نمایند. یادشان گرامی و راهشان مستدام.
پیام مقام معظم رهبری برای شهدای هویزه
بسم الله الرحمن الرحیم
بخشی از این یادداشت هارا - که سرگذشت شور انگیز و عاشقانه جمعی از جوانان انقلابی مادر میدان نبرد با دشمن متجاوز است- مطالعه کردم. درسی که این خاطره حماسه آمیز و جانگداز میدهدپیام جاودانهای برای همه ملتها و همه نسلها است. درس مقاومت مردانه انسانهای بزرگی است که اراده پولادین و قدرت والای بشری خود را به اراده الهی متصل ساختند و آگاهانه قدم در میدان فداکاری نهادند و صحنه نبرد با دشمن اسلام را با خون خود رنگین ساختند. دو روز پیش از این عشورای خونین، من خود در دل بیابانهای جنوبی و شرقی هویزه این عزیزان را دیدم که شجاعانه و عاشقانه به قلب عرصه جنگ و به سوی خط تماس پیش میرفتند. تجهیزات ابتدایی و کمبودهای تدارکاتی و حتی دلسوزیها و توصیه ها ، در همت بلند و عزم راسخ آنان فتوری پدید نمیآورد و دل مومن و مشتاق و خون گرم و جوشانشان همه سختیها را بر آنان هموار میکرد. معجزه انقلاب وکوره های جنگ تحمیلی از جوانان خداجوی ، انسانهای بزرگی پدیدآورده است که توگل عارفان و متانتپیران را با امید جوانان و صفای کودکان در جمع کردهاند. سراسر دوران جنگ سرشار از ماجراهای رویا گونه این راهیان شب وشیران روز است ، و گروه شهیدان هویزه از برجستهترین آناناند. بیشک اگر لحظات پر معنا و پر ماجران هر یک از این شهادتها ثبت میشد وچنانکه در این یادداشت ها آمده- به چشم میآمد غنی برین میراث معنوی برای تاریخ به جا میماند. افسوس که بدین مه8م،بقدری که باید، همت گماشته نمیشود. لذا این نوشتهها را که در نوع خود بییار کم نظیر است باید قدر دانست و کوشش فراهم ااورنده آن را ارج نهاد. از خداوند متعال توفیق همه این جوانان عزیز و پیروزی اسلام و مسلمین وحاکمیت و رواج ارزشهای والای قرانی را سیئلت میکنم.
فراز هایی از سخنان آیت الله هاشمی پیرامون شهدای هویزه
اینجانب به همه آنان که در طول جنگ در جبهه و در سنگر و در راه و قبل و بعد از جهاد ، هر جا و هرگونه از حمایتها و نصرت های الهی که دیدهاند سفارس میکنم که قضایا را برای دیگران بگونید و بیویسند. حیف است که این معجزات و این بارقههای هدایتگر و این آثار ارزنده توحید و خداپرستی و این گنجینه گرانبهای عالم دیانت و دینای خداپرستان از دسبرس تاریخ بدور بماند و نسلهای امروز و آینده بهرهمند نگردند. ما که میدانیم اینگونه صفحهها که از جنگهای صدر اسلام برای مامانده است تا چه اندازه در ساختن و هدایت ما و مردم ما موثر بوده است . چرا اجازه برهیم که این آیات الهی در سینهها و خاطرهها مدفون باشد؟ امید که در آینده زوایان ارجدار تاریخ این جنگ و جزوه ها و خاطرات و مقاله ها را بخوانیم. به بچههایی که به جبهه نمیروندآموزش دهید، تا آن فرازهای با ارزش چبهه را فراموش نکنند. این خاطرههای جنگ را جمع آوری کنید و تحویل تاریخ و دنیا بدهید، تا یک فرهنگ جنگ و فرهنگ دفاع به دنیا معرفی کنیم.
برای آنانکه حماسه ساز هویزه شدند
رای پنجمین روز متوالی عبور تانگهای اربش از جاده هویزه- سوسنگرد ادامه داشت. از این جابجایی بوی حمله میآمد، حمله ای که همگی مدت ها در انتظارش بودیم. بچهها نماز صبح را که خواندند مهیا شدند برای رفتن به خط مقدم. شب قبل هیچ اتفاق خاصی نیفتاد، بچه ها حدود چهار کیلومتراز خط مقدم تا یک مدرسه روستایی عقب آمدند، نماز جماعت را به امامت حسین علمالهدی خواندند، قرارومدار دیدهبان ونگنبان و کشیک را گداشتند و آنقدر خسته بودند که چیزی خورده و نخورده به خواب رفتند. سی کیلومتر پیاده روی و جنگ و گریز ، بچههای خط شکن را حسابی از پا در آورده بود. آنقدر خسته بودند که صدای بولدوزرها و تانکهای ارتش که برای استحکام مواضع تلاش می کردند نمی توانست آنها را از خواب منصرف کند، بخصوص که حسین علم الهدی گفته بود پیشروی تا ایستگاه حمید در پیش است و این خود یسرویی تازه میطلبید. اینجا آرین خاکریزی بود که شب گذشته بچهها پیش رفته بودند ، ماشین از جاده به سمت چپ پیچید و پشت یک خاکریز بلند توقف کردف بجه ها پایین پریدند و حسین گفت: خوب بچه ها اینجا محل استقرار ماست، حمله از همینجا شروع می شه، مواظب باشین که تا قبل از حمله او نطرف خاکریز نرین ، سعی کنین بیشتر توی سنگر باشین ، آتش دشمن روی این منطقع بیشتره. بخوابین ، بخوابین. همینطور که حسین صحبت میکرد صدای انفجار کاتیوشا پشت سرمان همه مارا مجبورکرد که درازکش شویم . از گردو خاکی که بلند شد معل.م بود حدود دویست متر پشت سرما گلوله ها به زمین نشسته است، با این حال زمزمه ترکش بعضی از آنها نزدیک ما به گوش میرسید. حسین از جا بلند شد و گفت: ما باید اون طرف جاده مستقر بشیم .از این به بعد ارتباط با بیسیمه ، شما باید با تانکهایی که پشت سر تونه هماهنگ بشین ،قبل از اینکه دستور حمله داده بشه، همنیجا بوی سیگرتون میمونین اگه سوالی ندارین من میرم تا بقیه بچه ها رو مستقر کنم. دو هواپیمای عراقی که بالای سر بچه ها پدیدار شد، همه رادر جا میخکوت کرد، هیچکس انتظارش را نداشت، از شروع حمله این اولین بار بود که نیروی هوایی دشمن عمل می کرد. با ارتفاع پایین از بالای سر بچه ها رد شد و به عمق جبهه پیش رفت و چند لحظه بعد ناپدید شد معلوم بود که برای شناسایی آمده اند و حتما دوباره بر می گردند. بچه ها زیر آتش سنگین دشمن ناگزیر به عقب نشینی شدند،به خاکریزها رسیدیم ، همه به میگرها پناه بردند با از آتش بیرقفه دشمن در امام باشند، ولی خاکریزها حالت ساعت قبل را نداشت، خلوت خلوت شده بود، نه یک تانک ، نه یک نفر بر، از هیچکدام!!از تجهیزاتی که تا ساعتی قبل پشت خاکریز بودند خبری نبود!. اوضاع مشکوک به نظر می رسید ، بدون اطلاع پشت بچه ها را خالی کرده بودند، واز همه مهمتر اینکه علاوه بر توپ و تانک صدای رگبار هم میآمد-از نزدیک-!گفتم : اگر به سمت جنوب شرقی خود مون حرکت کنیم امید این هست ک چند نفر سالم بمونن اینطور که معلومه گروه حسین علم الهدی دارن مقاومت میکنن، بیشترین فشار عراق هم از همون سمته ، در ست پشت سر ما سمت شمال غربی ، هر چند فاصله اونها کمه ولی اگر یک متر هم از دشمن دورتر بشیم غنیمته. باید حداکثر استفاده رو بکنیم. هنوز صدای تانکهای ان طرف جاده به گوش میرسید، بیراندازی لحظه ای قطع نمیشد اگر عراقی ها خودشان را به این سوی جاده می رساندند هیچ راه فراری نداشتیم، با اینکه می دانستیم امید برگشت نیست ولی فریضه رساندن آرپی جی به علم الهدی مارا مصمم به پیش می راند. به جاده که رسیدیم توانستیم تانگ ها را ببینیم، به جز چند تایی که در حال سوختن بودند بقیه غرش کنان پیش میآمدند. فکر کردیم بچه ها باید آن طرف خاکریز باشند، از جاده گذشتیم و پشت اولین خاکریز سنگر گرفتیم . چشمم به حسین که افتاد خستگی از تنم در آمد، آرپی جی بر دوشش بود و پشت خاکریز دراز کشیده بود. در امتداد خاکریز غیر از حسین حدود ده نفر دیگر هنوز زنده بودند، از همه گروه همین ده نفر مانده بودند، حتی یک جسد سالم بر زمین نمانده بود، پیدا بود که بچه ها با گلوله مستقیم تانک از پا در آمده اند. تانک های سالم از کنار تانک های سوخته عبور میکردند و به طرف خاکریز علم الهدی پیش می آمدند. غیر از حسین دو نفر دیگر که آرپی جی داشتند دو تانک دیگر را نشانه رفتند و هر دو را آتش زدند. چهار تانک دیگر به ده متری حسین رسیده بودند،حسین از جا بلند شد و آخرین گلوله را رها کرد، سه تانک باقیمانده در یک زمان به طرف حسین شلیک کردند و خاکریزش را به هوا بردند. خودمان را به سرعت بالای سرش رساندیم؛ از خون های روی زمین پیدا بود که مسافت زیادی خودش را بر روی خاک کشانده است.
زندگینامه شهید
شهید سید حسین علم الهدی فرزند آیة الله حاج سید مرتضی علم الهدی(ره) به سال 1337 شمسی پا به عرصه گیتی نهاد. فرزندی پاک از شجره مبارکه رسالت بود که در مهد علم و تقوا پرورش مییافت. حسین این نور پرتو گرفته تا آفاق در کانون علم و عملی در رشد بود که تشنگان فقه و فقاهت و مردم تشنه هدایت گرداگردحریمش به اعتکاف بودند. شهید سید حسین پنج سال پیش از قیام 15 خرداد 42 متولد شد تا بعدها در مکتب قرآن ، کلام وحی آموزد و نیز بعدها در حین سپری کردن دبستان تلاوت کننده آیات الهی باشد و در سطح استان نغمه سرای و بلبل مترنم کننده لحن قران شود. صدای دلنشین او بود که صفحات زمان و قرون را به یکباره کنار میزد واین برگ ورق خورده را به برگ ایام هجرت پیوند میداد. صمیمیت او بود که علاوه بر شور و جذبه اش نقطه ای را بوجود آورده بودکه مغناطیس باشد برای رشد دیگران در تجمع های مسجد و مدرسه. در مساجد با تشکیل کتابخانه و جلسات سخترانی و در مدارس با تشکیل انجمنهای اسلامی و جلسات ارشاد و هدایت. گرچه هیچ قام و زبانی قادر بر تر سیم آن همه شور و عشق نیست ، لکن بر حسب وظیفه هاله ای از آنروح پاکباخته را در معرض تاریخ قرار می دهیم، باشد تا ره توشه ای برای فرزندان انقلاب گردد. و به تاریخ 17/10/1360 به شهادت رسیدند.
مادر شهید در محضر امام خمینی (ره)
مادر حسین که روزهای اول تنها برای بدست آوردن جسد گلگون کفن حسین بی تابی می کرد با یاد آوری مادران صدر اسلام گفت: همانطور که مادر یکی از مجاهدین صدر اسلام وقتی دشمن کافر سر بریده فرزندش را بسوی مادر پرتاب می کند و می گوید:من چیزی را که در راه خدا دادم پس نمی گیرم. و چون امام فرموده است جوانان ما مانند جوانان صدر اسلام هستند من نیز مانند مادران صدر اسلام جسد مطهر فرزند را هم به خدا هدیه می دهم. مادر شهید حسین میگوید:تنها زا خدا می خواهم که این قربانی شهید را بپذیرد و قطره قطره خون پاک حسین سبب افزایش عمر امام عزیز و پیروزی انقلاب اسلامی گردد و اگر امام فرمان دهندمن و همه فرزندانم به جبهه می رویم تا ضربه ای حتی به اندازه پرتاب یک سنگ به کفار بزنیم و از اسلام دفاع کنیم. حضرت امام من به همراه مادر همه شهدا تصمیم گرفته ایم که اگر اجازه فرمایید ما هم به جبهه برویم و لااقل یک سنگی به قلفب دشمن کافر که حتی اجساد عزیزانمان را به ما ندادند پرتاب کنیم و ما هم مانند فرزندانمان شهید شویم . امام فرمودند ک نه همینکه شما اینچنین فرزندانی دارید این بالاترین اجر است شما باند صب کنید و دعا کنید برای پیروزی اسلام . مادر حسین: حضرت امام ، حسین امسال قرار بود از طرف سپاه به مکه مشرف گردد. امام فرمودندک ناراحت نباشید حالا بالات از مکه رفته است.
دیباچه سرخ عشق
از آتش و عشق آب شد این دل تنگ /در جوشش میخراب شد این دل تنگ /چون تیغ برهنه در تب و تاب و جنون /بامنطق خون مجاب شد این دل تنگ آئینه و آب خاصل یاد شماست آمیزه درد و داغ همزاد شماست/این خاک که از ترنم لاله پر است /دفبرچه خاطرات فریاد شماست/سبزیم کهاز نسل بهارا نهستیم/پاکیم که از تبار باران هستیم /دور است ز ما تن به مذلت دادن/ما وارث خون سربداران هستیم /از خیل دلاوران گسستن نتوان/با روح خدا عهد شکستن نتوان /این است پیام خون یاران شهید:/جنگ است برادران نشستن نتوان/خصم شب تار و پاسدار سحرند؟شیران حریم بیشه زار سحرند/با حنجره شان سرود سرخ فلق است/فریاد بلند آبشار سحرند/سر داده منم که سر فرازم گویندآهسته به این/ و آن چو رازم گویند/چون آیه رزم در جهادم خوانند /چون سوره حمد در نمازم گویند/من همسفر باد سحر خواهم شد/خاک گذر اهل نظر خواهم شد/در اتش عاشقی بسر خواهم شد/پولادم و ابدیده بر خواهم شد/تا خاک ز خون پاک ریگین نشود/این دشت برهنه، لاله آذین نشود/تا لاله رخان بانگ انا الحق نزنند/دیباچه سرح عشق تدوین نشود.
ااسامی برخی شهدای حماسه ساز هویزه
- مرتضی کاوند
- مجید یوسفیان
- امین سلطانی
- محمد دلجو
- حسین علم االهدی
- حسین زارعی
- بهروز نوروزی
- محمد ابراهیم سمندالدوله
- محمدشمخانی
- امیر رفیعی
- خلیل بهایری
- عبدالمحمد چهار محالی
- بهروز پور هاشمی
- حسین خمیسی
- محمد رضاملایی زمانی
- محمد حسن رضا زاده
- علی اشرف ظاهری
- حسن فلاح نژاد
- سعید جلالی پور
- محمد علی عسکری
- جمال دهشور
- محمد رضا شمسی زاده
- علیرضا رکاب ساز
- محمد رضا شیخ الاسلام
- اسماعیل حاج کوهمدانی
- حسن امینی
- محمد بهاءالدین
- رمضانعلی آقایی
- سلیمان تیتئی
- عباسعلی حبیبی
- شهید قدوسی
- مصطفی مختاری
- شهید گمنام
- محمد فاضل
- عباس افشاری
- مجید کریمی ثانی
- رضا مستجابی کرمانشاهی
- مجید مهدوی
- قدیر قدرتی
- حسن فتاحی
- محمود خالح زاده
- حسین خوشنویسان
- امیر حسین جعفری
- محمود فروزش
- محمد جعفر روزبهانی
- شیال بوغنیمه
- محمود قاسمی
- علی اصغر فرهمند فر
- مهدی پروانه
- محمد حسین رحیمی
- سید محمد علی حکیم
- حمید شاهید
- سید مهدی جعفری
- محمد اسماعیل اعتضادی
- علی اکبر سیفی ابدی
- محمد جواد زاهدیان
- محسن غدیریان
- امیر احتشام زاده
- اکبر حاجی مهدی
- اصغر پهلوان نژاد
- صادق فروشانی
- علی حاتمی
- فرخ سلحشور
- محمد صادق فروشانی
- غفار درویشی
( شهید سید مرتضی آوینی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد . تحصیلات ابتدایی و متوسطه ی خود را در شهرهای زنجان ، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانشجوی معماری وارد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد . او از کودکی با هنر انس داشت : شعر می سرود ، داستان و مقاله می نوشت و نقاشی می کرد . تحصیلات دانشگاهی اش را نیز در رشته ای به انجام رساند که با طبع هنری او سازگاربود ، ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضروت های انقلاب به فیلمسازی پرداخت:
حقیر دارای فوق لیسانس معماری ازدانشکده ی هنرهای زیبا هستم اما کاری را که اکنون انجام می دهم نباید با تحصیلاتم مربوط دانست . حقیر هر چه آموخته ام از خارج دانشگاه است . بنده با یقین کامل می گویم که تخصص حقیقی در سایه تعهد اسلامی به دست می آید و لا غیر . قبل از انقلاب بنده فیلم نمی ساخته ام . اگر چه با سینما آشنایی داشته ام . اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است ... با شروع انقلاب تمام نوشته خویش را - اعم از تراوشات فلسفی ،داستان های کوتاه ، اشعار و ... - در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم که دیگر چیزی که « حدیث نفس» باشد ننویسم و دیگر از«خودم» سخنی به میان نیاورم ... سعی کردم که «خودم» را از میان بردارم تا هر چه هست خدا باشد . و خدا را شکر بر این تصمیم و فادار مانده ام . البته آنچه که انسان می نویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست . اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند ، آنگاه این خداست که در آثار او جلوه گر می شود . حقیر اینچنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این بوده است .
شهید آوینی فیلمسازی را در اوایل پیروزی انقلاب با ساختن چند مجوعه در باره ی غائله گنبد ( مجموعه شش روز در ترکمن صحرا) سیل خوزستان و ظلم خوانین ( مجوعه مستند خان گزیده ها ) آغاز کرد :
با شروع کار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم که برای خدا بیل بزنیم . بعد ها ضرورت موجود رفته رفته ما را برای انقلاب اسلامی و نظام پیش می آید عکس العمل نشان بدهیم . مثلاً سیل خوزستان که در واقع جزو اولین کارهای مان در گروه جهاد بود . بعد ، غائله خسرو و ناصر قشقائی پیش آمد و ما به فیروز آباد ، آباده و مناطق در گیری رفتیم... وقتی فیروزآباد در محاصره بود ، ما با مشکلات زیادی از خط محاصره گذشتیم و خودمان را به فیروزآباد رساندیم . در واقع اولین صحنه های جنگ را ما آنجا ، در جنگ با خوانین گرفتیم .
گروه جهاد اولین گروهی بود که بلافاصه بعد از شروع جنگ به جبهه رفت . دو تن از اعضای گروه در همان روزهای اول جنگ در قصر شیرین اسیر شدند و نفر سوم ، در حالی که تیر به شانه اش خورده بود از حلقه ی محاصره گریخت ، گروه بار دیگر تشکل یافت و در روزهای محاصره خرمشهر برای تهیه فیلم وارد این شهر شد :
وقتی به خرمشهر رسیدیم هنوز خونین شهر بود .شهر هنوز سر پا بود ، اگر چه احساس نمی شد که در این حالت زیاد پر دوام باشد و زیاد هم دوام نیاورد . ما به تهران باز گشتیم و شبانه روز پای میز موویلا کار کردیم تا اولین فیلم مستند جنگی در باره ی خرمشهر از تلوزیون پخش شد ؛ فتح خون .
مجموعه یازده قسمتی «حقیقت» کار بعدی گروه محسوب می شد که یکی از اهداف آن ترسیم علل سقوط خرمشهر بود :
یک هفته نگذشته بود که خرمشهر سقوط کرد و ما در جستجو «حقیقت» ماجرا به آبادان رفتیم که سخت در محاصره بود . تولید مجموعه حقیقت این گونه آغاز شد .
کار گروه جهاد در جبهه ها ادامه یافت و با شروع عملیات والفجر هشت ، شکل کاملا منسجم و به هم پیوسته ای پیدا کرد . آغاز تهیه ی مجموعه زیبا و ماندگار روایت فتح که بعد از این عملیات تا پایان جنگ به طور منظم از تلویزیون پخش شد به همین ایام باز می گردد. شهید آوینی در باره ی انگیزه ی گروه جهاد در ساختن این مجموعه که شامل بیش از هفتاد برنامه است چنین می گوید :
انگیزش درونی هنرمندانی که در واحد تلویزیونی جهاد سازندگی جمع آمده بودند آنها را به جبهه های دفاع مقدس می کشاند نه وظایف و تعهدات اداری ، روح کارمند نمی توانست در این عرصه منشا فعل و اثر باشد . گروه های فیلمبرداری ما با همان انگیزه هایی که رزم آوران را به جبهه کشانده بود کار می کردند ، داوطلبانه و بدون چشمداشت مالی ، در کمال قتاعت وشجاعت و آماده برای شهادت ، اینجا عرصه ای نبودکه فقط پای تکنیک و یا هنر در میان باشد... بچه های ما تا سال 1367 که بناگزیر تسلیم سیستمهای برآورد مالی و فنی تلویزیون شدیم جز حقوق ماهیانه جهاد سازندگی و یا سپاه پاسداران که از هفت هزار تومان بالاتر نمی کشید ، چیزی دریافت نمی کردند .نمی دانم چطور شده بود که این اواخر ، یعنی سال 1366 ،بنیاد فارابی به یاد ما افتاده بود و نود هزار تومان به واحد تلویزیون جهاد سازندگی هدیه کرده بود.همین مختصر رانیز بچه ها غالباً به خانواده ی شهیدایمان هدیه کردند .
اولین شهیدی که دادیم علی طالبی بود که در عملیات طریق القدس به شهادت رسید و آخرینشان مهدی فلاحت پور است که در لبنان شهید شد... و خوب ، دیگر چیزی برای گفتن نمانده است ، جز اینکه ما خسته نشده ایم و اگر باز هم جنگی پیش بیاید که پای انقلاب اسلامی در میان باشد ما حاظریم . می دانید ! زنده ترین روزهای زندگی یک «مرد» آن روزها یی است که در مبارزه میگذراند و زندگی در تقابل با مرگ است که خودش را نشان می دهد .
(اواخر سال 1370 «موسسه ی فرهنگی روایت فتح » به فرمان مقام معظم رهبری تاسیس شد تا به کار فیلمسازی مستند و سینمایی در باره دفاع مقدس بپردازد و تهیه ی مجوعه روایت فتح را که بعد از پذیرش قطعنامه رها شده بود ادامه دهد . شهید آوینی و گروه فیلمبرداران روایت فتح سفر به مناطق جنگی را از سر گرفتند و طی مدتی کمتر از یک سال کار تهیه شش برنامه از مجموعه ده قسمتی شهری در آسمان را به پایان رساندند و مقدمات تهیه ی مجموعه های دیگری را درباره ی آبادان ، سوسنگر ، هویزه و فکه تدارک دیدند . شهری در آسمان که به واقعه محاصره ، سقوط و باز پس گیری خرمشهر می پرداخت در ماه های آخر حیات زمینی شهید آوینی از تلویزیون پخش شد . اما برنامه وی برای تکمیل این مجموعه و ساختن مجموعه دیگر با شهادتش در روز جمعه بیستم فروردین 1372 در قتلگاه فکه نا تمام ماند )
کو عباس عزیز فاطمه کشته گردیده کنار علقمه
کو عباس شهید فاطمه کشته گردیده کنار علقمه
بانگ ادرک یا اخا سر داده است در ره من سه برادر داده است
جان خود از بهر اصغر داده است کو عباس عزیز فاطمه
تشنگی کودکان صبرش ربود غصه اصغر به غم هایش فزود
در وفاداری همانندش نبود کو عباس شهید فاطمه
باغبان گلستان تشنه ام ساقی این بوستان تشنه ام
آب آر کودکان تشنه ام کو عباس عزیز فاطمه
شیر دشت کربلا عباس بود مرد میدان بلا عباس بود
حامی دین خدا عباس بود کو عباس شهید فاطمه
کوفیان از رزم او لرزان همه ظالمان از تیغ او ترسان همه
در مصافش کوفیان نالان همه کو عباس عزیز فاطمه
دور از گرد حرم اعدا نمود جان خود را در رهم سودا نمود
پاسداری عترت طاها نمود کو عباس شهید فاطمه
پیکرش یا رب کجا افتاده است سر به خاک کربلا بنهاده است
تشنه لب عباس من جان داده است کو عباس عزیز فاطمه
بعد او زینب اسارت می رود خیمه گاه من به غارت می رود
زائرش گریان زیارت می رود کو عباس شهید فاطمه

By Ashoora.ir & Night Skin