حسین سالار قلبها
تولد:
دکتر مصطفی چمران در سال 1311 در تهران، خیابان پانزده خرداد، متولد شد.
تحصیلات:
وی تحصیلات خود را در مدرسه انتصاریه، نزدیک پامنار، آغاز کرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند؛ در دانشکده فنی دانشگاه تهران ادامه تحصیل داد و در سال 1336 در رشته الکترومکانیک فارغالتحصیل شد و یک سال به تدریس در دانشکده فنی پرداخت.
وی در همه دوران تحصیل شاگرد اول بود. در سال 1337 با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز به آمریکا اعزام شد و پس از تحقیقات علمی در جمع معروفترین دانشمندان جهان در کالیفرنیا و معتبرترین دانشگاه آمریکا-برکلی با ممتازترین درجه علمی موفق به اخذ دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما گردید.
فعالیتهای اجتماعی:
از 15 سالگی در درس تفسیر قرآن مرحوم آیتالله طالقانی، در مسجد هدایت، و درس فلسفه و منطق استاد شهید مرتضی مطهری و بعضی از اساتید دیگر شرکت میکرد و از اولین اعضاء انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سیاسی دوران دکتر مصدق از مجلس چهاردهم تا ملی شدن صنعت نفت شرکت داشت و از عناصر پر تلاش در پاسداری از نهضت ملی ایران در کشمکشهای مرگ و حیات این دوره بود. بعد از کودتای ننگین 28 مرداد و سقوط حکومت دکتر مصدق، به نهضت مقاومت ملی ایران پیوست و سختترین مبارزهها و مسئولیتهای او علیه استبداد و استعمار شروع شد و تا زمان مهاجرت از ایران، بدون خستگی و با همه قدرت خود، علیه نظام طاغوتی شاه جنگید و خطرناکترین مأموریتها را در سختترین شرایط با پیروزی به انجام رسانید.
در آمریکا، با همکاری بعضی از دوستانش، برای اولین بار انجمناسلامی دانشجویان آمریکا را پایهریزی کرد و از مؤسسین انجمن دانشجویان ایرانی در کالیفرنیا و از فعالین انجمن دانشجویان ایرانی در آمریکا بشمار میرفت که به دلیل این فعالیتها، بورس تحصیلی شاگرد ممتازی وی از سوی رژیم شاه قطع میشود. پس از قیام خونین 15 خرداد 1342 و سرکوب ظاهری مبارزات مردم مسلمان ایران دست به اقدامی جسورانه و سرنوشتساز میزند و همه پلها را پشت سر خود خراب میکند و به همراه بعضی از دوستان مومن و همفکر، رهسپار مصر میشود و مدت دو سال، در زمان عبدالناصر، سختترین دورههای چریکی و جنگهای پارتیزانی را میآموزد و به عنوان بهترین شاگرد این دوره شناخته میشود و فوراً مسئولیت تعلیم چریکی مبارزان ایرانی به عهده او گذارده میشود.
در لبنان:
بعد از وفات عبدالناصر، ایجاد پایکاه چریکی مستقل، برای تعلیم مبارزان ایرانی، ضرورت پیدا میکند و لذا دکتر چمران رهسپار لبنان میشود تا چنین پایگاهی را تأسیس کند.
او به کمک امام موسیصدر، رهبر شیعیان لبنان، حرکت محرومین و سپس جناح نظامی آن، سازمان «امل» را بر اساس اصول و مبانی اسلامی پیریزی نموده که در میان توطئهها و دشمنیهای چپ و راست، با تکیه بر ایمان به خدا و با اسلحه شهادت، خط راستین انقلابی را پیاده میکند و علیگونه در معرکههای مرگ و حیات به آغوش گرداب خطر فرو میرود و در طوفانهای سهمناک سرنوشت، حسینوار به استقبال شهادت میتازد و پرچم خونین تشیع را در برابر جبارترین ستمگران روزگار، صهیونیزم اشغالگر و همدستان خونخوار آنها، راستیگرایان «فالانژ» به اهتزار درمیآورد و از قلب بیروت سوخته و خراب تا قلههای بلند کوههای جبل عامل و در مرزهای فلسطین اشغال شده از خود قهرمانیها به یادگار گذاشته؛ در قلب محرومین و مستضعفین شیعه جای گرفته و شرح این مبارزات افتخارآمیز با قلمی سرخ و به شهادت خون پاک شهدای لبنان، بر کف خیابانهای داغ و بر دامنه کوههای مرزی اسرائیل برای ابد ثبت گردیده است.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران:
دکتر چمران با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران، بعد از 21 سال هجرت، به وطن باز میگردد. همه تجربیات انقلابی و علمی خود را در خدمت انقلاب میگذارد؛ خاموش و آرام ولی فعالانه و قاطعانه به سازندگی میپردازد و همه تلاش خود را صرف تربیت اولین گروههای پاسداران انقلاب در سعدآباد میکند. سپس در شغل معاونت نخستوزیر در امور انقلاب شب و روز خود را به خطر میاندازد تا سریعتر و قاطعانهتر مسأله کردستان را فیصله دهد تا اینکه بالاخره در قضیه فراموش ناشدنی پاوه قدرت ایمان و اراده آهنین و شجاعت و فداکاری او بر همگان ثابت میگردد.
در کردستان:
در آن شب مخوف پاوه، همه امیدها قطع شده بود و فقط چند پاسدار مجروح، خسته و دلشکسته در میان هزاران دشمن مسلح به محاصره افتاده بودند. اکثریت پاسداران قتل عام شده بودند و همه شهر و تمام پستی و بلندیها به دست دشمن افتاده بود و موج نیروهای خونخوار دشمن لحظه به لحظه نزدیکتر میشد. باران گلوله میبارید و میرفت تا آخرین نقطه مقاومت نیز در خون پاسداران غرق گردد. ولی دکتر چمران با شهامت و شجاعت و ایثارگری فراوان توانست این شب هولناک را با پیروزی به صبح امید متصل کند و جان پاسداران باقیمانده را نجات دهد و شهر مصیبتزده را از سقوط حتمی برهاند.
آنگاه فرمان انقلابی امام خمینی (ره) صادر شد.فرماندهیکل قوا به دست گرفت و به ارتش فرمان داد تا در 24 ساعت خود را به پاوه برساند و فرماندهی منطقه نیز به عهده دکتر چمران واگذار شد .
رزمندگان از جان گذشته انقلاب اعم از سرباز و پاسدار به حرکت درآمدند و همه تجارت انقلابی ایمان فداکاری شجاعت قدرت رهبری و برنامه ریزی دکتر چمران در اختیار نیروهای انقلاب قرار گرفت و عالیترین مظاهر انقلابی و شکوهمندترین قهرمانیها به وقوع پیوست و در عرض 15 روز همه شهرها و راهها و مواضع استراتژیک کردستان به تصرف نیروههای انقلاب اسلامی درآمد و کردستان از خطر حتمی نجات یافت و مردم مسلمان کرد با شادی و شعف به استقبال این پیروزی رفتند .
وزارت دفاع:
دکتر چمران بعد از این پیروزی بینظیر و بازگشت به تهران از طرف رهبر عالیقدر انقلاب امام خمینی(ره) به وزارت دفاع منصوب گردید .
در پست جدید برای تغییر و تحول ارتش از یک نظام طاغوتی به یک سلسله برنامههای وسیع بنیادی دست زد که پاکسازی ارتش و پیاده کردن برنامههای اصلاحی از این قبیل است تا به یاری خدا و پشتیبانی ملت ارتشی به وجود آید که پاسدار انقلاب و امنیت و استقلال کشور باشد و رسالت مقدس اسلامی ما را به سر منزل مقصود برساند .
مجلس :
دکتر مصطفی چمران در اولین دور انتخابات مجلس شورای اسلامی از سوی مردم تهران به نمایندگی انتخابات شد و تصمیم داشت در تدوین قوانین و نظام جدید انقلابی بخصوص در ارتش حداکثر سعی و تلاش خود را بکند تا ساختار گذشته ارتش به نظامی انقلابی و شایسته ارتش اسلامی تبدیل شود .در یکی از نیایشهای خود بعد از انتخاب نمایندگی مردم در مجلس شورای اسلامی اینسان خدا را شکر میگوید. ((خدایا مردم آنقدر به من محبت کردهاند و آنچنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار کردهاند که به راستی خجلم و آنقدر خود را کوچک میبینم که نمیتوانم از عهده آن به درآیم. خدایا تو به من فرصت ده توانایی ده تا بتوانم از عهده برآیم و شایسته این همه مهر و محبت باشم.))
وی سپس به نمایندگی رهبر کبیر انقلاب اسلامی در شورای عالی دفاع منصوب شد و مأموریت یافت تا به طور مرتب گزارش کار ارتش را ارائه کند.
در خوزستان:
پس از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، دوران حماسهساز و پرتلاش دیگری را آغاز میکند که نمونه کامل ایثار، شجاعت و در عین فروتنی و کار مداوم بدون سروصدا و فقط برای خدا میباشد.
دکتر چمران بعد از حماه ناجوانمردانه ارتش صدام به مرزهای ایران و یورش سریع آنها به شهرها و روستاها و مردم بی دفاع نتوانست آرام بگیرد و به خدمت امام امت رسید و با اجازه ایشان به همراه آیتالله خامنهای نماینده دیگر امام در سورای عالی دفاع و نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی به اهواز رفت. از آنجایی که او همیشه خود را در گرداب خطر می افکند وهراسیاز مرگ نداشت از همان بدو ورود دست به کار شد و در آن شب اولین حمله چریکی را علیه تانکهای دشمن که تا چند کیلومتری شهر در حال سقوط اهواز پیشروی کرده بودند آغاز کرد.
تشکیل ستاد جنگهای نامنظم:
گروهی از رزمندگان داوطلب به گرد او جمع شدندو او با تربیت و سازماندهی آنان ستاد جنگهای نامنظم را در اهواز تشکیل داد. این گروه کم کم قوت گرفت و منسجم شد و خدمات زیادی انجام داد. تنها کسانی که از نزدیک شاهد ماجراهای تلخ وشیرین پیروزیها و شکستها شهامتها و شهادتها و ایثارگریهای آنان بودند به گوشهای از این خدمات که دکتر چمران شخصاً مایل به تبلیغ و بازگویی انها نبود آگاهی دارند.
ایجاد واحد مهندسی فعال برای ستاد جنگهای نامنظم یکی از این برنامهها بود که به کمک آن، جادههای نظامی به سرعت در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپهای آب در کنار رود کارون و احداث یک کانال به طول حدود بیست کیلومتر و عرض یکصدمتر در مدتی حدود یک ماه، آب کارون را به طرف تانکهای دشمن روانه ساخت، به طوری که آنها مجبور شدند چند کیلومتر عقبنشینی کنند و سدی عظیم مقابل خود بسازند و با این عمل فکر تسخیر اهواز را برای همیشه از سر به دور دارند.
یکی از کارهای مهم و اساسی او از همان روزهای اول، ایجاد هماهنگی بین ارتش، سپاه و نیروهای داوطلب مردمی بود که در منطقه حضور داشتند.
شهید مهندس هادی امینی در سال 1332در تهران متولد شد . تحصیلات عالیه خود را در رشته مهندسی مکانیک طی کرد و در رشته تاسیسات تخصص خود را گرفت . فعالیت سیاسی خود را قبل از انقلاب شروع کرد .
که پس از پیروزی انقلاب اسلامی با عضویت در حزب جمهوری فعالیت خود را ادامه داد.
شهید عباس ابراهیمیان
او مظلومی است در کنار شهدای مظلوم فاجعه هفتم تیر.
آثار خدمات او به اسلام و انقلاب را درکمیته امداد امام خمینی میتوان یافت .
فعالیت آن شهید بزرگوار در حزب جمهوری و در روابط عمومی حزب تا لحظه شهادت ادامه داشت .
شهید علی درخشان
در سال 1319 در تهران متولد شد . پس از تحصیلات ابتدائی و متوسطه در مبارزات ضد رژیم شرکت نمود از مبارزین بسیار قدیمی و مورد احترام و اعتماد عموم رزمندگان مسلمان بود .
عضو شورا و مسئول امور مالی حزب جمهوری اسلامی بود .
شهید جواد سرافراز
در سال 1332 در تهران بدنیا آمد . سال 57 و در هنگامه انقلاب اسلامی درمبارزه
برعلیه رژیم طاغوت کنار ملت بود . پس از پیروزی انقلاب اسلامی در حزب جمهوری
اسلامی در حزب جمهوری اسلامی به فعالیت خود ادامه داد .
شهید حجة السلام علی اکبر اژهای
در سال 1331 در اصفهان بدنیا آمد . از سال 1344 با ورود به کانون علمی و تربیتی جهان اسلام به ارشاد جوانان پرداخت و چون کانون توسط ساواک بسته شد شهید در مسجد امام علی (ع) دنباله فعالیت های خود را از سر گرفت .
شهید حسن بخشایش
در سال1336 در تهران بدنیا آمد .
سال 1355 وارد دانشکده علوم دانشگاه تبریز شد .
مبارزه خود را همگام با آغاز جنبش اسلامی به رهبری امام خمینی و قیام مردم مسلمان تبریز آغاز کرد .
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی او یکی از بنیانگذاران کانون نهضت اسلامی تبریز بود و در لوای این کانون فعالیت تبلیغی خود را آغاز کرد .
مهر ماه 59 همکاری تشکیلاتی خود را با حزب جمهوری اسلامی آغاز و تا لحظه شهادت ادامه داد .
شهید علی اصغر آقا زمانی
در سال 1331 در شهرستان نراق دیده به جهان گشود . فوق لیسانس خود را از دانشکده حسابداری شرکت نفت اخذ کرد . پس از پیروزی انقلاب درکمیته انقلاب اسلامی انجام وظیفه نمود و بعد از پیوستن به حزب جمهوری به سرپرستی واحد دانشجوئی منصوب شد .
شهید محمد خوش زبان
در سال 1340 در تهران بدنیا آمد از فعالیتهای بعد از انقلاب این شهید عزیز عضویت در حزب جمهوری اسلامی(سرپرست منطقه - سرپرست تبلیغات استان - سرگروه انتظامات نماز جمعه - سرگروه انتظامات راهپیمائیها ) را میتوان نام برد .
شهید حسن اجاره دار
در سال 1329 در تهران بدنیا آمد . پس از پیروزی انقلاب اسلام در کمیته انقلاب خدمت کرد .
عضو شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی بود و در بخش دانش آموزی و هماهنگی حزب جمهوری استان تهران خدمت کرد .
شهید سید محمد موسوی فر
در سال 1337 در روستای تقیآباد نیشابور دیده به جهان گشود . پس از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیتهای خود را در حزب جمهوری اسلامی ادامه داد و هنگام شهادت از یاران نزدیک شهید مظلوم بود .
شهید محمود بالاگر
در سال 1338 در اراک بدنیا آمد . زندگی سیاسی خود را در سال آخر دبیرستان با پخش اعلامیههای امام شروع کرد .
پس از پیروزی انقلاب اسلامی به پیروی از فرمان رهبر - داوطلبانه به خدمت رفت و در سنگر سربازی مدافع آرمانهای حضرت امام بود .
در لحظه شهادت در واحد سمعی و بصری حزب فعالیت داشت .
شهید محمد حسین محمدعینی
در سال 1330 در شهرستان قم متولد شد .پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سازمان گسترش وزارت صنایع و معادن استخدام گردید . آخرین سمتش مامور به خدمت در تدارکات مجلس شورای اسلامی بود .
شهید محسن مولائی
در سال 1339 در تهران بدنیا آمد . فرزند خانوادهای مستضعف از جنوب شهر بود . در جریان انقلاب اسلامی مبارزاتش به اوج خود رسید و همکاری مخلصانه با نیروهای اسلامی داشت . ایشان از مؤسسین دفتر منطقه هشت حزب جمهوری بود .
آخرین سمت آن بزرگوار فعالیت در واحد دانش آموزی حزب جمهوری مرکز بود .
شهید رضا ترابی
در سال 1336 در تهران بدنیا آمد .
سال 58 فعالیت خود را در شاخه دانشجوئی حزب جمهوری اسلامی آغاز کرد.
هنگام شهادت مسئولیت قسمت تبلیغات شاخه دانشجوئی حزب را به عهده داشت .
شهید جواد مالکی
در سال 1331 در تهران متولد شد مبارزاتش را از سال 1350 که وارد دانشگاه تربیت معلم شد آغاز کرد و در کنار شهید دکتر مفتح در مسجد جاوید فعالیت مبارزاتی داشت پس از پیروزی انقلاب اسلامی به شورای مرکزی حزب دعوت شد و در این سنگر تا لحظه شهادت باقی ماند .
مسأله هفتم تیر حادثهیی فراموش نشدنی در تاریخ انقلاب ماست و هنوز هم در دنیای سیاست ورد سطح جهان ، هفتم تیر قابل طرح و احتجاج است . در ماجرای هفتم تیر ، دو گروه رسوا شدند :
گروه اول : کسانی بودند که ادعا میکردند طرفدار مردم و خلق و انقلابند .
گروه دوم : قدرتهای جهانی مدعی حقوق بشر و ضدیت با تروریسم بودند .
شهید محمد پور ولی
در سال 1335 در تهران بدنیا آمد .
او از اعضای مؤسس انجمن اسلامی دانشگاه بود . بعد از پیروزی انقلاب شهید پور ولی نخست در بخش سیاسی و سپس به لحاظ درک اهمیت کار روی دانش اموزان یکی از عناصر فعال بخش دانش آموزی حزب جمهوری اسلامی گردید .
شهید حجة الاسلام و المسلمین حاج شیخ عبدالحسین اکبری مازندرانی
در سال 1315 در شهرستان ساری متولد شد . پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عنوان عضو هئیت 5 نفره کشاورزی تلاش پیگیر داشت .
شهید توحید رزمجومین
در سال 1330 در تهران متولد شد . در سال 56 در رشته صنایع (مکانیک ) لیسانس گرفت .
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت حزب جمهوری اسلامی درآمد و در واحد کارگری فعالیت نمود .
شهید حجة الاسلام حسن سعادتی
در سال 1335 در نیشابور به دنیا آمد .
در تابستان 1358 به اردوی فرهنگی - عمرانی حزب جمهوری اسلامی پیوست و
دردفتر مرکزی حزب جمهوری در بخش شهرستانها به خدمت خود ادامه داد .
رهنمودهای شهید مظلوم آیت الله شهید بهشتی به انجمنهای اسلامی 23 روز قبل از شهادت
1- تکیه بر ایمان هر چه قوی تر به آرمانتان :
نگذارید این ایمان در شماها خدای نکرده پژمرده و ضعیف شود .
2- برنامههای عملی که درآن تفوق ساختار اسلامی به چشم بخورد ، معلوم باشد که این فرد مسلمان از همطراز غیر متعهدش در عمل سودمندتر است .
3- ارتباطاتتان را قوی کنید : به کمک ارتباطات گسترده یک جمع بزرگتر بشوید .
4- جذب عناصر جدید درنیروهای اسلامی . باید کلامتان و رفتارتان چنان باشد که سایرین را جذب کنید . مبادا فکر کنید به اینکه اینهایی که با ما مخالف هستند دیگر کارشان خراب است . اینها در اثر ارشاد و معاشرت خوب میشوند .
5- انضباط هر کار دسته جمعی انجام میدهید همراه باشد با انضباط تشکیلاتی . نظم ما باید نظم الهی باشد . نظم سازنده .
6- شناسایی و کشف استعدادها . شما باید مدیرهای مؤمن و متعهد را هم کشف کنید و هم بسازید .
7- افزایش معلومات . مطالعاتتان باید مطالعات اسلامی باشد . مطالعات فنی هم باید باشد . به طوری که کاردانی و کارایی فنی شما رو به افزایش مستمر باشد .
8- شیوههای صحیح برخورد با دشمن و مخالف را یاد بگیرید .
انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیر ماه 1360 که منجر به شهادت مظلومانه آیت الله دکتر بهشتی و دیگر یاران فداکار انقلاب اسلامی شد چهره خبیث منافقین کوردل و مدعیان دروغین حقوق بشر را برای همیشه رسوا کرد .
پیام امام خمینی (ره)
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
ملت ایران در این فاجعه بزرگ 72 تن بیگناه به عدد شهدای کربلا از دست داد . ملت ایران سرافراز است که مردانی را به جامعه تقدیم میکند که خود راوقف خدمت به اسلام و مسلمین کرده بودند و دشمنان خلق گروهی را شهید نمودند که برای مشورت در مصالح کشور گرد هم آمده بودند .
اینجانب بار دیگر این ضایعه عظیم را به حضور بقیة الله ارواحنا له الفداء و ملتهای مظلوم جهان و ملت رزمنده ایران تبریک و تسلیت عرض میکنم . من به بازمندگان شریف و عزیزان شهدا درغم و سوگ شریک و رحمت واسعه خداوند رحمان را برای این مظلومان و صبر و شکیبایی را برای بازماندگان محترم آنان از درگاه خداوند متعال خواستارم .
رحمت خدا و درود بی پایان ملت بر شهدای انقلاب از پانزده خرداد 42 تا 7 تیر ماه 60 و سلام تحیت بر مظلومان جهان ومظلومان ایران در طول تاریخ.
نخست وزیر
من محمد جواد باهنر در سال 1312 در شهر کرمان متولد شدم . محله ما معروف به ‹‹ محله شهر ›› از محلهای قدیمی و مخروبه شهر کرمان بود و من دومین فرزند خانواده بودم که غیر از من هشت خواهر و برادر دیگر هم بودند . پدرم پیشه ور ساده ای بود که زندگی بسیار محقرانه ای داشت و مغازه کوچکی در سرگذر ، که از همین مغازه امرار معاش می کردیم و هم اکنون 76 سال دارد و پیرمردی از کار افتاده است و مادرم حدود 10 سال قبل فوت کردند . من از کودکی از سن پنج سالگی به مکتب خانه ای سپرده شدم که نزدیک منزلمان بود ، چون اولاً در آن ایام مدارس چندان زیاد نبود و بعد هم اگر بود ، خانواده هائی امثال ما چندان دسترسی به مدارس نداشتند و همین پیش آمد مکتب خانه بسیار خیر بود ، برای اینکه در همین مکتب خانه بانوی متدینه ای بود که قرآن را نزد ایشان خواندم . فرزندی داشت که آن روز از تحصیل کرده ها بود و بعد وارد حوزه علمیه کرمان شد بنام آقای حقیقی ، و ما در همان خانه نزد ایشان خواندن و نوشتن و درسهای معمول آنروز را فرا گرفتیم و از حدود ده سالگی به مدرسه معصومیه کرمان با راهنمائی همان حجت الاسلام حقیقی راه پیدا کردیم و از آن روز به بعد درسهای رسمی که می خواندیم، درسهای طلبگی بود.
مدرسه معصومیه بعداز سالها بسته بودن در دوره رضاخان ، تازه بعد از شهریور 20 باز شده بود و چند نفری شدیم . تحصیلات جدید بصورت متفرقه و داوطلبانه انجام می شد . تا سال 32 ، یعنی موقعیکه من 20 ساله شده بودم، توانستم ضمن ادامه تحصیلات دینی به گرفتن پنجم علمی قدیم موفق بشوم ، تا آن سال درس را تا حدود سطح رسانده بودم و در اوائل مهر ماه 32 بود که به قم عزیمت کردم. وضع مالی خانواده آنچنان بود که به هیچ وجه قادر به پرداخت مخارج تحصیلی من نبودند و من در قم از شهریه محدودی که مرحوم آیت الله بروجردی در آن زمان می دادند یعنی 23تومان در ماه زندگی می کردم ، که البته پس از چندی 50 تومان هم از حوزه علمیه به آنجا حواله می شد .
در سال اولی که در قم بودم ، در مدرسه فیضیه سکونت داشتم و کفایه و مکاسب را توانستم نزد چند استاد آنروز، مرحوم آقای مجاهدی ، آقای سلطانی و دیگران تمام کنم . از سال 33 به درس خارج رفتم ، اساتید ما در درس خارج عمدتاً رهبرمان ، امام بزرگوارمان ، آیت الله العظمی امام خمینی بودند که ما از همان اولین سال درس خارج یک درس فقه و یک درس اصول از محضر ایشان استفاده می کردیم و تا اوائل سال 41 یعنی بیش از 7 سال محضر ایشان را در دو درس درک کردم که هنوز هم بسیاری از یادداشت های درس آنروز ما از محضر ایشان ، بعنوان یادگار ذخیره علمی خوبی برای ما باقی مانده ، علاوه بر این ، درس مرحوم آیت الله بروجردی که درس فقهی بود ، می رفتم که دیگر بتدریج آن سالها با توجه به مرجعیت ایشان و گستردگی درس از نظر تعداد شاگردان صورت خاصی پیدا کرده بود و تا پایان سال 40 که سال فوت ایشان بود باز درس ایشان را ادامه دادیم .
استاد دیگر ما علامه طباطبائی بودکه درس فلسفه ( اسفار ) را شش سال خدمت ایشان خواندیم و نیز از درس تفسیر ایشان استفاده کردیم . یادم هست از اولین روزهایئکه ایشان درس تفسیر را شروع کردند و عادتشان این بود که ابتدا درس می گفتند و مطالب در جمع طلاب مورد بحث قرار می گرفت و بعد از آنکه اشکالات رفع می شد و درباره اش بحث می شد ایشان درس را می نوشتند و به صورت المیزان دورة تفسیر عالی ایشان در می آمد و ما چند جزوه از تفسیر ایشان را از ابتدا سورة بقره به بعد در محضر ایشان بودیم و یادداشتهای فراوانی را هم دارم و برای بنده که خاطرات پرباری بود . در این دوران درس امام درس پر شوری بود ، چون ایشان عمدتاً به تربیت طلاب پرداختند و معروف بود که طلبه هائی که بیشتر می خواستند درس بخوانند و اهل فکر و تحقیق و کار هستند در درس ایشان شرکت می کنند و امروز عمده کسانی که به صورت علمای جوان شهرها یا ائمة جمعه یا افراد شورای عالی قضائی ، فقهای شورای نگهبان و مسئولان روحانی بنام مملکت و تعداد متنابهی از نمایندگان مجلس ، آنهایی که سنشان مقداری بالاتر است ، اینها همه شاگردان آن روز امام بودند .
ما بهترین خاطرات علمی و تحصیلی مان را در این دوران 9 ساله تحصیلات قم داریم . البته من همان اولین سال ورودم به قم بود ، سال 33 که بطور متفرقه کلاس دوازده را امتحان دادم و دیپلم کامل را گرفتم و بعد از چندی از دانشگاه الهیات به ادامة تحصیلات دانشگاهی پرداختم ، منتهی چون دروس دانشگدة الهیات برای ما تازگی داشت ، ما اصولاً به همان تحصیل قم ادامه می دادیم و در هفته یکی دو بار به بعضی از دروس که لازم بود شرکت کنیم ، به تهران می آمدیم به این ترتیب حدود سال 37 بود که دورة لیسانس دانشگاه را هم تمام کردم و بعد از مدتی که در قم مشغول بودم توانستم دورة دکترا را هم ادامه بدهم و دورة دکترای الهیات را عمدتاً بعد از آمدن به تهران ادامه دادم و همچنین یک دوره فوق لیسانس امور تربیتی را ، که آنروز دانشگده ادبیات تهران این دوره را داشت و بعد از دو سال این دوره را هم به پایان رساندم .
در قم بیشتر علاقه داشتیم که حوزه تحرک جدیدی داشته باشد از نظر نوع مطالعات و مسائل طرح شده و تحقیقات علمی فکری و فلسفی خوشبختانه این نهضت از چند سال قبل شروع شده بود که اولین دورة این حرکت توسط امام از یک طرف و علامه طباطبائی از طرف دیگر بود . شاگردانشان آقای منتظری ، آقای بهشتی ، آقای مشگینی و دیگران بودند که ما البته شش سال بعد به این جریان پیوستیم و لذا دوره های درس دوم این اساتید بزرگ را شرکت کردیم، البته به لحاظ سنّمان که اقتضا می کرد توانستیم ادامه بدهیم . نهضت تألیف و تحقیق و ترجمه و کارهای ومطبوعاتی تازه شکل گرفت و ما به کمک چند نفر از دوستان از جمله آقای هاشمی رفسنجانی و آقای مهدوی کنی بودند و عده ای دیگر از دوستان که مکتب تشیع را براه انداختیم و از سال 36 بود سالنامه ای و بعد فصل نامه ای را منتشر کردیم و این ادامه داشت تا بعد از هفت شماره از سالنامه ، که این سالنامه را توقیف کردند و سعی ما بر این بود که از بهترین نویسندگان اسلامی مجموعه هایی بگیریم و جالب بود آن مجموعه ها ، که بعدها هر یک از آن مقالات بصورتهای مختلف چاپ و تکسیر شد .
در ضمن نکته جالبی را عرض کنم که آنروزها هنوز تیراژ کتابها بین هزار الی سه هزار بود ، اما ما اولین سالنامه را اعلام کردیم و شروع به فروختن قبوض مربوطه کردیم، چون اولاً ما هیچ بودجه جهت چاپ این سالنامه نداشتیم و از طریق فروش قبوض در صدد تهیة مخارج چاپ سالنامه بودیم و طلاب هم بسیار کمک کردند و وقتی مردم صورت مقالات و نویسندگان را مشاهده کردند ، به قدری استقبال شد که ما مجبور به چاپ ده هزار نسخه شدیم ، ولی با این چاپ تقاضا بقدری زیاد بود که مجدداً 5000 نسخه دیگر هم منتشر کردیم و برای آن روز تیراژ 15000 بسیار جالب و شاید واقعاً بی نظیر .
به هر حال جریان تازه ای بود ، ضمناً طبق عادتی که آن روزها طلاب داشتند ، ما منبر هم می رفتیم و سخنرانی می کردیم و خاطرم هست اولین بار که توقیف شدیم در سال 37 بود در آبادان و مقارن بود با آن سالی که دولت ایران ، اسرائیل را به صورت دو فاکتو به رسمیت شناخته بود و در منبر سخت به این مسئله حمله کردم ، بعد توسط شهربانی آبادان دستگیر شدم واین اولین خاطره از برخورد با رژیم بودو هنوز آن روز مسئلة دستگیری روحانی نادر بود . در هر حال مسئله منبر و سخنرانی هم برای ما مسئله ای بود .
سال 41 به تهران آمدم ، انگیزه اولی این بود که در آن روزها صحبت از این بود که نماینده ای از حوزة علمیة قم برای تبلیغات اسلامی به کشور ژاپن برود و بنده پیشنهاد شده بودم ، به این منظور آمدم تهران که مقدمات کار را فراهم کنم و لازم بود که دوره ای هم زبان انگلیسی که زبان دوم آنجا بود به صورت فوق العاده ببینم و برای دیدن آن دوره زبان و دیگر مقدمات در تهران سکونت اختیار کردم ، منتهی آن سفر به علت مشکلاتی که پیش آمد به تأخیر افتاد منتهی شد به آغاز مبارزه روحانیت به رهبری امام بزرگوارمان در اواخر سال 41 یعنی شاید 6 الی 7 ماه از سکونت ما در تهران گذشته بود و گذشته از اینکه برای مسافرت ما مشکلاتی پیش آوردند بهتر این بود که در ایران بمانیم و در جریان مبارزه همکاری کنیم . سال 42 که اوج مبارزه در آن زمان بود و 15 خرداد در همان سال اتفاق افتاد ، ما از آن تعداد روحانیونی بودیم که از قم اعزام شدند به شهرهای مختلف برای اینکه محرم آن سال را به محرم حرکت و قیام تبدیل کنیم و من آن سال به همدان مأمور شدم و رفتم . خاطرم هست دستور این بود که از روز ششم ماه محرم سخنرانیها اوج بیشتری پیدا کند و مبارزه شدت گیرد و علتش هم این بود که گفتند ، نگذارید جلسات پرجمعیت باشد و الا اگر بخواهید از اوایل شروع کنید ، قبل از اینکه اجتماعی از مردم باشد ، شما را دستگیر می کنند .
از همان روز ششم که اوج گرفت ظاهراً روز هفتم بود که ما دستگیر شدیم منتهی هنوز حوادث 15 خرداد نبود . مردم اجتماع کردند و ما را آزاد کردند و ما مجدداً به سخنرانی ادامه دادیم ، تا روز 21 محرم آن سال همه جا مسئله اوج گرفت و ما به شدت تحت تعقیب قرار گرفتیم که دوستان ما را مخفیانه به تهران فرستادند و در آنجا دستگیر نشدیم . اما در پایان اسفند همان سال مصادف شد با سالگرد مدرسه فیضیه ، چون فروردین همان سال 42 ، روز اول فروردین حمله رژیم به مدرسه فیضیه ، طبعاً بیستم اسفند برابر بود با فوت امام جعفر صادق و سالگرد همان حادثة مدرسه فیضیه ، یعنی اواخر اسفند بود که به این مناسبت در مسجد جامع بازار تهران سخنرانی برگزار کرده بودند و ما مسئول اجراء سخنرانی آنجا بودیم . در سه شب که سخنرانی انجام شد و اجتماع بسیار عظیمی هم گرد آمده بودند و در آن سالها در نوع خودش بسیارجالب بود و شب سوم بود که پلیس زیادی باتفاق سرهنگ طاهری معدوم که ایشان مسئول دستگیری ما بود ، آمد و بعد از دستگیری ما را به زندان قزل قلعه انتقال دادند . این اولین زندانی رسمی بنده بود که حدود چهار ماه طول کشید و به محاکمه و دادگاه هم کشانده شد . مسائل ما در تهران به صورتهای مختلف ادامه پیدا کرد که یکی از آن مشارکت و همکاری من بود در مبارزه و مسئله دومی که برایم پیش آمد همان ادامه تحصیلات دانشگاهی بود که قبلاً عرض کردم در دو رشته و مسئله دیگر خدمات فرهنگی بود و این از مسائلی بود که دوستان بسیار رویش تأکید داشتند .
ابتدا آیت الله بهشتی به آموزش و پرورش راه یافته بودند و سربندهای این کار را در اختیار داشتند و همچنین آقای دکتر غفوری و شاید 7 و یا 8 ماهی گذشته بود که این مسئله به من ارجاع شد و در جریان قرار گرفتم و قرار شد که برای برنامه ریزی تعلیمات دینی ، نوشتن کتابهای دینی ما بطور جدی کار کنیم و از اولین سالهائیکه وارد آموزش و پرورش شدیم ، مشکلات فراوانی بود ، دوستان مقدماتش را فراهم کردند ، توانستیم در قسمت برنامه ریزی درسی راه پیدا کنیم جالب بود که در این فرصت که ما از بخشهای کوتاهی که در اول ابتدائی بعنوان مسائل دینی بایستی وارد می شد تا آخرین سالهای تحصیلی دبیرستانی موفق شدیم که کتابهای تعلیمات دینی بنویسیم و همینطور برای دوره های تربیت معلم و دیگر رشته های تحصیلی که وجود داشت . این از فرصتهای جالبی بود برای ما و تاریخچه مفصلی دارد که ما چگونه در این جریان درگیریهائی با دستگاه داشتیم و چگونه به یاری خدا موفق شدیم که مطالب کتابها و خود کتابها را حتی بدون یک جمله دخالت دستگاه بنویسیم و مطالب کتابها حتی در آنروز در بعضی از حوزه های مبارزاتی مخفی هم بعنوان مطالب آموزشی تعلیم می شد .
مطالبی که در دورة دبیرستانی نوشته بودیم و دورة راهنمائی ، نسبتاً تحرک خوبی داشت . این سالهای آخر بود . در سال 55 ، 56 که دیگر رژیم احساس کرده بود که مطالب کتابها چیست و لذا سخت جلوی کتابها را گرفته بود و داده بودند به مراکز خودشان برای سانسور تجدید نظر و کتابهای تجدید نظر شده آنها را که ما توانستیم دست بیابیم که مراکز وابسته ساواک و غیره دیده بودند در حدود 60% از مطالبی را که ما در کتاب اول و دوم راهنمائی نوشته بودیم دورش را خط کشیده بودند و در حاشیه اینها اظهار نظرهائی کرده بودند و معلوم بود که برایشان ناگوار است . از آن سال اینها تصمیم گرفتند که این کتابها را جلوگیری کنند منتهی دریک محضورات اجتماعی خیلی سختی قرار گرفته بودند و می گشتند دنبال اینکه مؤلف جدید پیدا کنند که بجای ما بنویسند ، مؤلفی که بتواند برای آنها مطالبی دلخواه بنویسد که یا نبود و اگر بود جامعه نمی پذیرفت .
چون مدتها معلمین آشنا شده بودند با کتابهای ما و مدتها بود که معلمین به ما می گفتند زمینه بسیار خوبی به ما دادید که ما اگر می خواستیم حرفهای خودمان را علیه رژیم بزنیم در هیچ یک از کتابهای دیگر امکان نداشت ، این بهانة خوبی است و شما سر نخ مسائل را در این کتابها به ما داده اید و ما بحث های خودمان را می کنیم و اینها تلاش کردند برای اینکه کتابهائی نوشته بشود و باز ما بر سر راهشان آمدیم و حتی با بعضی از نویسندگان اوقافی آنروز قرار گذاشته بودند ما خصوصاً آنها را می دیدیم و بصورتی آنها را منصرف می کردیم و مردم را در جریان می گذاشتیم و همچنین معلمین را که احیاناً اگر از ما خواستند کار تازه ای بکنند ، آنها آگاه باشند و بتوانند مقاومت کنند و در هر حال با شیوه های خاصی آن سال توانستیم جلو این کار را بگیریم و چاپ این کتابها را تا آخرین روزهائی که فرصت داشتند به عقب انداختند ولی دیگر نمی توانستند در برابر افکار عمومی مقاومت کنند و چه بگویند ، که اتفاقاً در سال 56 که دیگر آغاز مبارزه وسیع بود و دیگر مجبور شدند که تسلیم بشوند ، ولی ما به عنوان یادگار نسخه ای از کتابهائیکه آنها بر دور مطالبی که قرار بود سانسور کنند خط کشیده بودند و جالب اینکه 3 قلم مختلف یعنی از سه کانال مرور شده و رد شده بود که باید این مطالب حذف شود نگاه داشتیم و لذا ما همه آنها را که گاهی بعضی این سئوال را می کنند که شما چطور در آن موقع این کتابها را نوشتید ؟ آیا همکاری نبود ؟ پاسخ ما این است که اولا کلیه مطالب و کتابها هست و ما جایزه می گذاریم برای کسانی که در سراسر این کتابها حتی یک جمله پیدا کنند که حتی غیرمستقیم بتواند دستگاه جبار را تأیید کند . بالعکس صدها مورد پیدا خواهند کرد که اینها بصورت مستقیم و فشرده مثلا اصطلاح طاغوت و توحید را که نفی استکبار ، استبداد و استعمار را می کرد در این کتابها بحث کردیم .
آیات فراوانی از جهاد و لزوم کارزار در برابر ظلم و بیعدالتی را در مطالبهای مختلف گفتیم و بقیه را در همین کتابهای درس بعنوان ضرورت مبارزه مخفی و حفظ نیروها از اینکه دشمن بتواند به آن دست برد بزند و برای ضربه کاری زدن به دشمن ، گفتیم . تاریخ ائمه را آن قسمتهای مبارزاتی و انقلابی و درگیریهائی که با خلفا داشتند بیان کردیم و مسائل اقتصادی که در این کتابها گفته شده است هنوز هم بعضی از معلمین به ما می گویند همان مسئله گفته در کتب را اجرا کنی . از نظر ملی کردن صنایع و بسیاری از منابع طبیعی و بسیاری از این زمینه های سرمایه ای و استثماری در آن کتاب پیشنهاداتی شده .
مسئله انفال بخوبی آنجا تبیین شده که ثروتهای عمومی چیست ، مبارزه با تبعیض ، ظلمها ، طاغوتها و استبدادها و انواع وسائل که خوشبختانه همانطور که عرض کردم کتابها هستند و الان هم تدریس می شود و یادگار خوبی است ، حتی بعضی مدعی هستند و فکر می کنم که ادعایشان هم درست باشد که مقداری از روشن بینی نسل جوان و نوجوان ما بخاطر خواندن این نوع مسائل در کتابهای دینی بود . در هر حال اینهم فرصتی بود برای ما و جالب این بود که ما از سال 50 سخنرانیهایمان ممنوع شده بود در عین اینکه کتاب درسی می نوشتم و این تعجب بود که هر جا بعنوان سخنرانی دعوت می شدم از سخنرانی جلوگیری بعمل می آمد ، آنوقت ما بعنوان فلان کلاس تربیت معلم برای اینکه فقط درس می دهیم و یک معلم بیشتر نیستیم شرکت می کردیم در اجتماع معلمین و برایشان صحبت می کردیم .
قبل از اینکه سخنرانی ما ممنوع شود ، یعنی قبل از سال 50 عمدتاً سخنرانی های ما در انجمن اسلامی مهندسین و انجمن پزشکان آن روز بود . مسجد هدایت ، مسجد مرحوم آیت الله طالقانی پاتوق ما بود ، که تا سه سال ماه رمضان را آنجا صحبت می کردیم ، شبهای جمعه زیادی آنجا صحبت کردم . مسجد الجواد تقریباً با همکاری خودمان تأسیس شد و مقدمات کارش را در جریان بودیم . در راه اندازی آنجا از نظر برنامه ها با ما مشورت می کردند و بالاخره حسینیه ارشاد که مدتها آنجا برنامه داشتیم .
ابتدا که به تهران آمدیم با هیئت مؤتلفه آشنا شدیم ، که می دانید آنها مبارزات تندی علیه رژیم داشتند و تقریباً پدیده همان انقلاب اسلامیمان بودند . که بعد در رابطه با مسئله منصور عده ای از ایشان دستگیر شدند . ما وقتیکه به تهران آمدیم با راهنمائی آقای بهشتی بعنوان کسیکه در حوزه ها و کانون ها آموزش می دادیم ، وارد شدیم ، یادم هست از بحث هائیکه مرحوم شهید مطهری تهیه کرده بود بعنوان درسهای آموزشی در کانونهای مخفی استفاده می کردیم و بحثهائی هم خودمان تهیه می کردیم و آنجا این نوع همکاری را با برادران داشتیم .
بعد از آنکه قضیه ترور منصور پیش آمد و عده ای از سران آنها دستگیر شدند ، فکری به نظرمان دسید و آن اینکه ما بعنوان همان جریان که نمی توانیم علناً کار را ادامه بدهیم و از طرفی پراکنده شدن عده زیادی از افراد مبارز و متعهد و اینهم درست نبود ، آمدیم گفتیم یک تشکیلات نیمه علنی درست می کنیم در یک پوشش اجتماعی و آن تشکیلات رفاه را براه انداختیم ، مؤسسه تعاونی و رفاه که این ظاهراً هدفهایشان امدادی بود ، تشکیل صندوقهای قرض الحسنه و تشکیل مدارس بود ، اما در باطن ما همان دوستان را جمع کرده بودیم و غیر از کارهای دولتی علنی که بصورت کارهای کمکی می کردند ، کارهای مخفی هم داشتیم که کارمان را انجام می دادیم و یادم هست در همان جریان برادرمان رجائی به عنوان یکی از رابطهائی که بایستی رهبری کند بعضی از این کانونها را ، بنده معرفی کرده بودم و اسم مستعاری که برای ایشان گذارده بودیم ، ‹‹ امیدوار ›› بود و ایشان به عنوان امیدوار در آن جلسات شرکت می کرد که نمی شناختند که ایشان چه کسی است و نام واقعی او چیست که در آن جلسات تعلیم می دادند . ما از نظر کارهای علنی مدرسه‹‹ رفاه ›› را بدنبال همان مسئله بوجود آوردیم .
البته در این جریان می دانید که آقای بهشتی ، آقای رفسنجانی و عده دیگری از آقایان و دوستان همکاری داشتند . مسئله دیگر تشکیل مراکزی از این قبیل بود از جمله کانون توحید که در تأسیس این مرکز همکاری داشتیم هم برای طرح و ساختمان و اینرا عرض کنم که مهندس موسوی که الان سر دبیر روزنامه جمهوری اسلامی و وزیر امور خارجه هستند ، ایشان طرح آن ساختمان را ریخت ، چون رشته اصلی ایشان بود و جالب بود که در برابر کار عظیمی که ایشان انجام داده بود ، پولی دریافت نکردند و معلوم بود که برادران با هدفهائی دیگر ، مشغول کار هستند . و می خواهند کانونی درست کنند و این کانون هم کانون علمی تبلیغی جالبی شد و یکی دیگر همکاری ما بود در تأسیس دفتر نشر فرهنگ اسلامی که کار مطبوعاتی بود در تهران و ادامه دارد و تا به حال 200 الی 300 کتاب را توانسته نشر بدهد و هر ساله میلیونها نسخه کتابهای مفید را منتشر می کند و این چند ساله آخر قبل از پیروزی انقلاب تقریباً پناهگاهی شده بود مخصوصاً موقعیکه دیگر شرکت انتشار هم تعطیل شده بود و آنجا پاتوقی شده بود برای مراجعه افرادیکه می خواستند کتابهای اسلامی مفید را بخوانند .
مسئله دیگر باز تذکری است دربارة دستگیریهائی که انجام شد نسبت به ما ، در سال 52 بود و ظاهراً تحت مراقبت شدید بودیم ، می دانید که آن سالها سالهای بسیار پر وحشتی بود . غالباً افرادی که به صورتی مبارزاتی داشتند تحت نظر بودند ، یک جریان خانوادگی برای ما پیش آمد ، خواهری داشتم که نزد ما زندگی می کرد و آمدند و او را دستگیر کردند و دستگیریهای بسیار عجیبی بود ، مرتب دستگیر می کردند و چند روز نگه می داشتند و گاهی در بیابانها رها می کردند و گاهی در گوشه دیگری از شهر ، و عمدتاً اصرارشان این بود که روابط ما را بتوانند از او بپرسند که ما با چه گروههایی ارتباط داریم و چه جلساتی در منزل داریم و چه مسائلی را تعقیب می کنیم . بعد در همان رابطه هم به منزل ما ریختند و آنجا را بازبینی کردند وچندروزی هم در کمیته ، کمیته کذایی آن روز بودم که دومین دستگیری بنده بود .
البته آن مسئله حدود یکسالی ادامه داشت و بعد دیگر ظاهراً تمام شد ، ولی تحت مراقبت بودم . مکرر به ساواک احضار می شدم . در سال 56 و 57 سه نوبت مجدداً دستگیر شدم ، یک نوبت در شیراز بود که هنگام حکومت نظامی بود و سخنرانیها ممنوع بود و ما در دانشگاه شرکت داشتیم برای سخنرانی ، روز بعد هم سخنرانی انجام شد ، هنگام بازگشت راهها را بستند که با لباس مبدل بنحوی وارد دانشگاه شدم و در اجتماع زیادی از دانشجویان و اساتید که شرکت داشتند ، سخنرانی کردم و هنگام بازگشت در هواپیما بازداشت شدم و بعد از چند روزی منتقل کردند به تهران و دو نوبت دیگر هم مجدداً در همان حوادث دستگیر شدم .
ولی می دانید که آن سالها چندان طولی نداشت . یک نوبتش جالب بود که ماه رمضان بود ، ماه رمضان سال آخر اجتماعی کرده بودیم در دریای نو ، عده ای از علما و روحانیت مبارز جمع شده بودند که برنامه می ریختند برای تظاهرات و راهپیمائیها و از این قبیل مسائل که کشف کردند و ما 30 نفر بودیم که آنجا را محاصره کردند ، بعضی از ما را بین راه و بعضی را داخل منزل دستگیر کردند که بنده و آیت الله وسوی اردبیلی را در خیابان دستگیر کردند و ما را بردند ، ولی باز مدت کوتاهی بود.
این خلاصه مسائلی بود که تا قبل از پیروزی انقلاب داشتیم که البته یکی دو نکته را هم اشاره کنم که یکی عضویت در شورای انقلاب بود که در جریان هستید و یکی مقدمات تأسیس حزب جمهوری اسلامی بود که باز در همان سال 57 مشغول بودیم با دیگر برادران و آخرین مسئولیتی که از طرف امام قبل از پیروزیانقلاب به من داده شد ، ابلاغ فرمودند که کمیته تنظیم اعتصابات را ما تشکیل بدهیم و هدف آن کمیته این بود که به اعتصابات دامن بزنیم اما در مواردیکه مثل گندم و سایر لوازم ضروری زندگی ، آنها را بتوانیم تنظیم کنیم بسیار خاطره انگیز بود . قبل از پیروزی انقلاب که همه جا اعتصابات دامن زده می شد و ما در جریان مسائل بودیم . بعد که انقلاب به پیروزی رسید ، باز یادداشتی دیگر از امام داشتم که قرار شد برای تنظیم امور مدارس گروهی را تشکیل بدهیم ، چون مدارس بایستی بعد از پیروزی انقلاب باز می شدند و ما نگران بودیم که آیا باز خواهد شد ؟ آیا مدارس را به راحتی می شود باز کرد ؟ خدمت امام که مذاکره شده بود ، ایشان دستور فرمودند که گروهی را تشکیل بدهیم برای تنظیم امور مدارس ، برادرانی را دعوت کردیم و به سرعت سازماندهی کردیم ، حدود 1000 نفر را توانستیم از خواهران و برادران آماده کنند که روز افتتاح مدارس این گروه پخش بشود در مدارس تهران و آنجاها رهنمودهائی بدهند و مراقبت هائی بکنند و خیلی هم خوب برگزار کردند و ادامه همان جریان بود که برادرمان آقای رجائی ، جزو همان چند نفری بودند که مسئول فرماندهی تنظیم امور مدارس بودند ، که حتی وقتی اولین وزیر آقای دکتر شکوهی از طرف دولت موقت تعیین شد ، آقای رجائی و چند نفر دیگر در همین وزارتخانه بعنوان مشاوران بودند که در واقع نقش بسیار فعالی را برای سازماندهی جدید وزارت آموزش و پرورش بعهده داشتند .
بعد از پیروزی انقلاب جزء افراد اصلی شورای انقلاب بود و نیز با کمک شهید بهشتی و تعدادی دیگر از یاران حزب جمهوری اسلامی ایران را تأسیس نمودند و بعد از انتخاب شهید رجائی به نخست وزیری ، باهنر را به عنوان وزیر آموزش و پرورش انتخاب کردند . رابطه شهید باهنر با شهید رجائی همینطور ادامه داشت تا اینکه وقتی رجائی به ریاست جمهوری انتخاب شد ، شهید باهنر محبوب را به نخست وزیری انتخاب و به مجلس معرفی کرد . او در این مدت کوتاه لیاقت و کارآئی خود را به مردم ستمدیده نشان داد و می خواست برای آنها کار کند که جنایتکاران نگذاشتند که این راه با سرعت بیشتری ادامه یابد .
شهید محسن مولایی در اول خرداد 1339 در جنوب تهران ( خیابان خراسان ) پا بدنیا گذاشت . دوره ابتدایــی را در مدارس پندار رازی و سعدی تهران و دوره متوسطه را در دبیرستانهای توانا و هرمز آرش ( در نارمک وتهران پارس ) پشت سر نها د . محسن مولایی فعالیت خود را همزمان با اوج گیری انقلاب با پخش اعلامیه و الصاق پوستـــــر در منطقه شروع نمود و چهره ای شناخته شده برای ناحیه گردید . با به غتشاش کشاندن کلاس و مدرسه باعـــــــث تعطیلی مدرسه شد و پس از اعلام بازگشایی مدارس اقدام به ایجاد نمازخانه و انجمن اسلامی نمود و با کمک دیگر همرزمانش ‚ سه تن از دبیران مفسد را پاکسازی و اخراج نمود .
در کلیه راهپیمایی های قبل از پیروزی انقلاب شرکت و سمت رهبری را بعهده داشت . با کمک دیگر برادرانــــش میدان اسب دوانی فرح آباد را تسخیر و سپس به مقامات ذیصلاح تحویل نمودند . محسن در گرفتن سنما ماندانــــا (نارمک) که کانونی برای اشاعه فساد بشمار میرفت ‚ نقش بسزایی ایفا کرد و انجا را تبدیل به کانون اسلامی نمود و با برنامه های مختلف اعم از نمایش و تئاتر ‚ نمایشگاه عکس ‚ پوستر ‚ اسلاید ‚ فیلمهای انقلابی و سخنرانی اساتیـد سعی در شناساندن چهره واقعی روحانیت و انقلاب اسلامی برهبری امام بخصوص به قشر نو جوان را داشت و تـــــا حدود زیادی این رسالت را بخوبی بانجام رسانید .
گرفتن سالن تفریحات سالم خامنه ای و تبدیل آن به کانــــــون اسلامی و مرکز فعالیت قرار دادن آن ‚ واگذار کردن سینما ماندانا به شورای روحانیت منطقه ‚ تأسیس دفتر منطقــه هشت حزب جمهوری اسلامی ایران در اول نارمک به اتفاق تعداد دیگری از برادران " عضویت در کمیته مرکـــــز و پاسداری از دستاوردهای انقلاب ‚ عضویت در حزب جمهوری مرمز و فعالیت در واحد دانش آموزان مرکز از دیگــــر فعالیتهای این شهید بوده است . محسن کسی بود که پس از شهادت ‚چهره واقعی او برای خانواده اش شناخته شد ‚ زیرا هیچیک از فعالیتهای خود را بازگو نمیکرد .
شهید محسن در همه درگیریها شرکت میکرد و اگرچه کضروب بیرون می امد ‚ اما کسی نبود که از صحنه خـــارج شود زیرا که معنی فرار را نمیدانست .
او مضروب 14 اسفند بود ‚ در محیطی که سراسر پر بود از منافقین و فدائیان خلق ‚ بدون ترس با عشق به شهادت در مقابل آن خائنین ایستاد و از ارمان خود دفاع کرد و مضروب به خانه امد .
در تاریخ 30 تیر ماه با موتور خود ‚ پاسداران ومردم حزب الله را که با سلاح منافقین مجروح میگشتند با شجاعت هر چه تمامتر به بیمارستان میرساند و لباس غرق در خون او شاهد این مدعاست . او عاشق مرادش دکتر بهشتی بود . تا انجا که امکان داشت تا وقتیکه دکتر درحزب بودند سعی میکرد بماند و نمازش را به دکتر اقتداکند
مسئله ای که باید عرض کنم این است که به موازات این حرکت از همان سالی که به نیروی هوائی آمدم با آقای طالقانی آشنا شدم و تقریباً هر شب جمعه را در مسجد هدایت بودیم و هر روز جمعه ایشان یک جلسه داشتند در خانی آباد ، منزل یک نانوائی بود که آنجا جلسه بود و ما هم در خدمتشان بودیم و بطور کلی در تماس با مسجد هدایت بودم و هر کجا که مرحوم طالقانی شرکت داشتند ، من هم شرکت می کردم و از محضر وجودشان استفاده می کردم و می توانم بگویم حدود 17 سال از نظر مسائل مذهبی و طرز تفکر و غیره تحت تعلیم مرحوم طالقانی بودم و فکر می کنم از هر کسی به ایشان نزدیکتر بودم بد نیست که این را هم عرض کنم که همان موقعیکه دیپلم شده بودم ، یک شبی در مسجد هدایت ایشان سخنرانی داشتند و از رسالت و از پیغمبری صحبت می کردندو می گفتند که پیغمبری یک نوع علمی جامعه است و من که خیلی آماده بودم از نظر ذهنی و قلبی و روحی ، این جمله های مرحوم طالقانی بر من اثر کرد و من دنبال دانشکده دیگری نرفتم و تصمیم گرفتم که شغل معلمی را پیشه کنم و به این جهت بود که در دانشسرای عالی شرکت کردم و قبول شدم و در دورة دانشسرا تقریباً هیچ کار چشمگیری نمی شد کرد همین کارهای انجمن اسلامی و اینها بودند ،که البته خیلی محدود بودند . سال 38 فارغ التحصیل شدم و آن موقع لیسانس سه سال بود و شروع کردم به کار دبیری ، ابتدا چند روزی در ملایر بودم و با رئیس آموزش و پرورش آنجا هم اختلاف پیدا کردم . آمدم به تهران و بعد رفتم به خوانسار ، یکسال هم خوانسار بودم و در آنجا تقریباً موفق بودم و جلسات تفسیر قرآن روز جمعه را تشکیل دادم که عالمین و غیره را جمع می کردیم . یک نفر می آمد تفسیر می گفت و بچه ها هم نسبتاً راضی بودند و بطور متوسط بد نبود .
ولی آخر سال اتفاق افتاد که وضع ما را به هم زد و من از آن شهر و از کار فرهنگ بیزار شدم و آمدم تهران به فکر این افتادم که خدمتم را در جای دیگر شروع کنم . رفتم در فوق لیسانس آمار شرکت کردم و دانشجوی فوق لیسانس و برای امرار معاش ساعت های بیکاری را به مدرسه کمال میرفتم . مدرسه کمال را آن موقع آقای دکتر سحابی اداره می کرد و ایشان رفته بودند ژنو و آقای مهندس بازرگان عهده دار آن مدرسه بود که بنده تقاضای کارکردم و از تقاضای من استقبال شد و به موازات فوق لیسانس در مدرسه کمال شروع کردم ، در آنجا کاملاً می توانم بگویم که کار سیاسی فرهنگی را شروع کردم ، زیرا که کم کم جبهه ملی دوم بوجود آمده بود ، فعالیتی بود و همان زمان امنیتی و غیره بود که ما شروع کردیم به فعالیت . مهندس بازرگان ، دکتر سحابی ، مرحوم طالقانی و عده ای از وستان با جبهه ملی فعالیت می کردند که جریان فوت مرحوم بروجردی پیش آمد ، در آنجا مهندس بازرگان و مرحوم طالقانی پیشنهاد کردند که جبهه ملی یک شب ختمی بگیرد ، جبهه ملی موافقت نکرد و گف که ما به جریان مذهبی مملکت کاری نداریم و مهندس بازرگان هم گفتند که اگر مبارزه ای در ایران بخواهد پیروز شود ، حتماً باید جنبه مذهبی داشت باشد و آنها گفتند که این حرف شماست و اگر راست می گویید بروید شما هم یک حزب شوید و بیائید تا ببینیم که چه عده ای هستید که این انتظار را دارید .
مهندس بازرگان هم در یک ماه رمضانی دعوت کرد به افطار و نهضت آزادی ایران را اعلام کرد که ما جزو نفرات اولی بودیم که در نهضت ثبت نام کردیم . پس کم کم بعنوان عضو نهضت آزادی ایران در دبیرستان کمال مشغول تدریس بودیم که جریان درخشش وزیر آموزش و پرورش آن زمان پیش آمد که آن اعتصاب معلمین پیش آمد و حکومت امینی روی کار آمد و ما در این رابطه مجدداً به آموزش و پرورش آمدیم ، چون وضع فرهنگ تغییر کرده بود ،رفتیم قزوین . بدین ترتیب بود که بقیه کارمان را در قزوین انجام می دادیم و ساعت های بیکاری را به مدرسه کمال می رفتیم . سپس من روزهای موظفم را به قزوین می رفتم و روزهای آزادم را هم به مدرسه کمال می رفتم و بعد قرار شد که روزهای موظفم را هم به مدرسه کمال بیایم و در قزوین برای خودم جانشین بگذارم و فقط هفته ای یکروز بروم قزوین و آنهم روزهای چهارشنبه بود که صبح از تهران راه می افتادم و ساعت 8 سر کلاس بودم و عصر هم برمی گشتم تهران تا اینکه چهار سال بدین ترتیب گذشت .
سال پنجم منتقل شدم تهران در این فاصله ضمن همکاری با نهضت آزادی ایران نشریات این نهضت را می بردم به قزوین و آنجا بوسیله دوستانی که داشتم آنها را پخش می کردیم تا اینکه 11 اردیبهشت سال 42 شناسائی شدم و بوسیله ساواک در قزوین دستگیر شدم و بعد از دستگیری منتقلم کردند به زندان و 15 خرداد 42 را من در زندان قزوین بودم که عده ای هم با من در آنجا زندانی شدند . در رابطه با 15 خرداد ، از جمله برادران امانی بودند . پنجاه روز آنجا زندانی بودم تا اینکه به قید کفیل از زندان آزاد شدم و بعد از محاکمه تبرئه شدم . بنابراین آنجا به خدمت دبیری ام لطمه نزد و آمدم به تهران تا اینکه جریان محاکمه مهندس بازرگان و دکتر سحابی پیش آمد و من تقریباً بخش عمده مسئولیتم را در مدرسه کمال می گذراندم تا پنج سال تمام شد و منتقل شدم تهران ، در تهران هم از همان سال انتقال میدان شاه سابق که حالا میدان 15 خرداد شده است ، دبیرستانی بود بنام پهلوی که مشغول تدریس شدم و این ادامه داشت تا سال 53 که دستگیر شدم در همان محدوده درس می دادم . اول پهلوی بودم و بعد رفتم میرداماد و آنجا درس می دادم و نسبتاً در آنجا راضی بودم و به موازات آنهم در مدارس ملی درس می دادم . در سال 46 دوستان ما که در زندان بودند من و آقای فارسی و آقای باهنر سه نفری یک تیم شدیم و بقایای هئیت مؤتلفه را اداره می کردیم .
بسیاری از این برادران که ستاد نماز جمعه را تشکیل می دهند آن موقع جزو سرشاخه های هیأت مؤتلفه بودند که بنده هم بنام مستعار امیدوار در آن جلسات شرکت داشتیم . جلساتی داشتیم تا اینکه برادران از زندان بیرون آمدند ، آقای شفیق آمدند بیرون ، کم کم یک سازمان جدید بوجود آمد ، برای اینکه یک پوشش اجتماعی داشته باشد و کار سیاسی هم بکند بنام بنیاد رفاه تعاون اسلامی نامیده شد . ما گفتیم پولی که به فقرا پراکنده می دهید ، این پول را بدهید به این گروه و اینها کارهای اصولی بکنندو من و آقای شفیق و عده ای از دوستان که همین حالا هم هستند ، عضو هیأت مدیره بودیم و فعالیت می کردیم و یکی از کارهای من کار فرهنگی بود . آقای هاشمی رفسنجانی در یک جلسه فرش فروشها سخنرانی می کردند که تشخیص دادند که یک کاری بکنند و چه کاری مناسب است ؟ نتیجه این شد که یک مدرسه دایرکنیم و خود آقای هاشمی رفسنجانی هم سر منبر گفته بودند که بله 300000 ریال هم من کمک می کنم . فرش فروشها به همتشان برخورد و 5000000 ریال آن شب دادند و ما هم همین محل مدرسه رفاه را که الان هم هست خریدیم و مدرسه دخترانه دائر کردیم که مدرسه نسبتاً جالبی بو ، منتهی کلاً سیاسی بود ، به این معنا که هیئت مدیره من و باهنر و آقای شفیق و آقای توکلی که اکثراً یا پرونده نهضتی داشتیم و یا پرونده هیئت مؤتلفه ای و گردانندگان داخلی خانمها بودند که اکثراً در رابطه با سازمان مجاهدین و ما هم البته این موضوع را نمی دانستیم و به این ترتیب ادامه می دادیم . در این موقع آن تیمی که بودیم ، من و آقای باهنر و فارسی ، کم کم فارسی به این فکر افتاد که رهبری مبارزه را به خارج از کشور بکشد و مهندس بازرگان صحبت کرد ، موافقت نشد . خودش حاضر شد به تنهایی برود به خارج از کشور و ما هم اینجا تقسیم شدیم و هر کدام یک مسئولیت پذیرفتیم که به فارسی کمک کنیم . یکی نیروی انسانی بفرستد، یکی پول بفرستدو یکی اخبار بفرستد و خلاصه هر کسی یک کاری بکند . آقای فارسی رفت خارج ، سریکسال قرار شد که من بروم کارهای آقای فارسی را ارزیابی کنم و اطلاعاتی بدهم و بگیرم و برگردم .پس مرداد ماه 50 من رفتم بخارج ، اول پاریس ، بعد ترکیه ، از ترکیه به سوریه و آقای فارسی هم آمد به سوریه و ما همدیگر را آنجا دیدیم .
در سال 1341 ازدواج کردم و همسرم که دختر یک بزاز است تا کلاس ششم ابتدائی بیشتر درس نخوانده ولی از نظر شعور اجتماعی و بخصوص از نظر ایمان و اعتقاد به مبانی مذهبی یکی از بزرگترین و بنظر من معتقدترین مبانی مذهبی است و بقدری شیفته خدا و معنویت و حقیقت هست که وقتی به آن مرحله برسد از بزرگترین مقاومتها برخوردار است .در بسیاری از موارد عملاً معلمی بسیار ارزنده برای من بود . شکی نیست که ابتدا وقتی به منزل آمده بوداز این روحیه در این سطح برخوردار نبود ولی بتدریج فضای زندگی من او را به میدانی کشید که توانست شایستگی های خودش را بروز بدهد و از یک موقعیت والائی در این حرکت برخوردار بشود . اولین خاطره جالبی که از او به یاد دارم زندان قزوین است ، هفت ماه بود که از ازدواجمان می گذشت ، برای اولین بار به زندان افتادم . همسرم که جوان و بی تجربه بود ، فکر می کردم که از زندانی شدن من خیلی رنج می برد ، این بود که در یک نامه ای که برایش نوشتم فرض کن که من جهت تحصیل بامریکا رفتم و بعد از مدتی برمی گردم نگران و ناراحت از زندانی شدن من مباش و از دوری من ناراحتی به خودت راه نده . جواب نامه را که معمولاً لابلای لباسها می گذاشتیم و از این طریق نامه را رد و بدل می کردیم . جواب نامه از همسرم رسید که چنین نوشته بود و آن جمله مرا خیلی تکان داد و آن این بود که ‹‹ تو مقام خودت را نمی دانی و آیا این زندان که رفتی ناحق است یا حق است ؟ تو که دعوا نکردی و یا ورشکست نشدی ، اختلاس نکردی که بزندان بروی تا من از زندان رفتن تو ناراحت بشوم . من به چنین همسری که در راه عقیده اش به زندان می افتد افتخار می کنم و اگر به امریکا رفته بودی ناراحت می شدم حالا که زندان رفتی نه تنها ناراحت نیستم بلکه افتخار می کنم و احساس سرافرازی ›› .
این جواب که هیچوقت فکر نمی کردم همسرم این همه تغییر کرده باشد مرا بی اندازه تحت تأثیر قرار داد و بعد هم در بزنگاه ها به داد من می رسید . مخصوصاً با شایستگی هائی که از خودش نشان داد مرا بسیار ، بسیار کمک کرد و این تعریف که از همسرم می کنم تا سال 1349 بود ، از آن سال بتدریج من او را هم وارد مبارزاتی کردم که خودم هم در آن مبارزات شرکت داشتم . برایتان تعریف کردم که در مدرسه رفاه جمعی که در آنجا جمع شده بودند ، اینها چه اداره کننده های مرد و چه اداره کننده های زن هر دو از گروه های سیاسی بودند با این تفاوت که اداره کننده های مرد شناخته شده بودند ولی اداره کننده های زن از نظر ساواک هنوز شناخته نشده بودند . یکسال از اداره مدرسه رفاه گذشت و من برای دیدار آقای فارسی به خارج رفتم ، بعد از یک ماه که مسافرتم تمام شد و به تهران برگشتم سوم شهریور سال 50 بود که رئیس دبیرستان خانم پوران بازرگان اظهار کرد که بچه ها لو رفته اند . بعد از این جریان دیگر یک فصل جدیدی در مبارزات من شروع شد ، منظور بچه های سازمان مجاهدین بودند . سازمان مجاهدین را که پایه گذاران آن حنیف نژاد و سعید محسن و بدیع زادگان با عده ای دیگر که بله اینها هستند .
نه بعنوان سازمان مجاهدین چون آنموقع هم که دستگیر می شدند هنوز اسمی نداشتند بلکه بعنوان یک عده از بچه مسلمانهایی که مشغول مطالعه هستند و فکر می کنند و کارهای سازمان دهی می کنند ، می شناختم . با حنیف نژاد از دوره دانشکده آشنا بودم البته از طریق انجمن اسلامی ، سعید محسن را هم همینطور در انجمنهای اسلامی آشنا شده بودم ، در مجموع با اکثر بنیانگذاران سازمان مجاهدین از دوره دانشکده و بعدها هم در جلسات مسجد هدایت که پای تفسیر آقای طالقانی بودیم آشنا شده بودم . در سال 47 یکبار سعید محسن برای عضوگیری بمن مراجعه کرد ولی بعلت اختلافاتی که در برداشتمان نسبت به مبارزه که داشتم من موافقت نکردم به عضویت این سازمان در بیایم ، شرعاً تعهد کرده بودم که تماس را به هیچ کس نگویم . اما در سال 50 وقتی سازمان مجاهدین لو رفت و بچه هایشان مخفی شدند ، حنیف نژاد که با من سابقه دوستی داشت به سراغم آمد و کم کم با همدیگر مشغول کار شدیم و رئیس مدرسه ما که زن حنیف نژاد بود از طریق من با حنیف نژاد و سازمان مجاهدین ارتباط برقرار می کرد . من برای سازمان مجاهدین دو فایده بزرگ داشتم یکی اینکه چون از نهضتهای قدیمی بودم افراد قدیمی را که با آنها ارتباط داشتند می شناختم و به راحتی می توانستم ارتباط برقرار کنم و همچنین خانواده های زندانی که می آمدند آنجا ، بطور طبیعی ارتباط برقرار می کردم ، تماس می گرفتم و مبادلات اخبار و اطلاعات می کردم . حنیف نژاد بطور مرتب برنامه و قرار داشت که بالاخره بطوریکه می دانید شهید شد و بعد از آن مدتی با احمد رضائی بودم . در همین دوران بود که با آقای مهدی غیوران هم در این برنامه آشنا شدم . با آقای مهدی غیوران در مدرسه رفاه هم همکاری می کردیم و به موازات اینها با بهرام آرام که بعدها مارکسیست شد ، آشنا شدم . این آشنائی ادامه پیدا کرد تا احمد رضائی هم کشته شد و ارتباط ما فقط با بهرام آرام برقرار شد . در طول این ارتباط کتابهای مجاهدین را می خواندیم و به دوستانمان هم می دادیم ، از جمله دوستانی که این کتابها را می خواندند آقای هاشمی رفسنجانی بودند که به من می گفتند که فلانی این کتابها همان کتابهای مارکسیست است که من این مسئله را به آقای رضا رضائی گفتم ، ایشان گفت که : من تعجب می کنم از آقای هاشمی که مدتهاست این کتابها را می خواندیم و هیچکداممان مارکسیست نشدیم ، باید بگویم آن موقع که این حرف را می زد بعضی از اعضای سازمان مجاهدین در زندان نماز خواندن را کنار گذاشته بودند .
من سعی می کنم که در این شرح حالم از سازمان مجاهدین بصورت یک تاریخچه نام ببرم برای اینکه به اندازه کافی روی ایدئولوژی سازمان مجاهدین صحبت شده است ، من فقط اطلاعات و خاطراتم را بیان می کنم . در فاصله شهادت رضا که نسبتاً دوران طولانی با او داشتم لطف الله میثمی از زندان آزادشده بود و کم کم با هم تماس گرفتیم . من و لطف الله میثمی و محمد توسلی که مدتی شهردار تهران بود با هم یک تیم بودیم ، هفته ای یکبار با هم تماس می گرفتیم و بعضی از نوشته های سازمان مجاهدین را با هم می خواندیم . بعدها در جریان 28 مرداد سال 53 بود که لطف الله میثمی ضمن ساختن یک بمب ، انفجار حاصل شد که جلب توجه کرد و باعث دستگیری ایشان شد که جریان جدائی است . بعد از این دستگیری من مجدداً با بهرام آرام که تنها رابطم بود با سازمان مجاهدین ارتباط برقرار میکردم . هفتهای یکبار اینها را می دیدم و اطلاعات و اخبار و پول و از این قبیل مسائل را مبادله می کردیم ، که در آذر 53 در ضمن یک جریانی دستگیر شدم . این جریان از این قرار است : من در خانواده ام یک برادر و چهار تا خواهر دارم ، یکی از این خواهرها که منزلش نزدیک منزلم بود ، یکی از زیرزمینهای آنها را برای مخفی کردن کتابهائیکه از سازمان مجاهدین داشتم و یا نوشته ها و نشریات و استنسیلها و غیره انتخاب کرده بودم . البته این هم کار خیلی درستی نبود که من این کتابها را آنجا برده بودم برای اینکه خواهرم حدود 11 فرزند پسر دارد که از دانشگاهی گرفته تا دبستانی و آنها براحتی می توانستند به این کتابها دسترسی پیدا کنندو مسلماً هر کدام از آن کتابها اگر لو می رفت باعث دستگیری من می شد ، اما به اطمینان اینکه بچه ها کاری به این کارها ندارند مشغول تدریس و جلسات و غیره بودم تا اینکه یک شب از یک جلسه ای برمی گشتم منزل که مأموران ساواک را جلوی درب منزل دیدم که چهار مأمور بیرون و چند نفری هم داخل بودند ، بمحض وارد شدن بلافاصله بنده را دستگیر کردند ، جریان دستگیری هم نسبتاً شنیدنی است اما از آن می گذریم .
شب تولد امام رضا (ع ) بود که دستگیر شدم ، برای اینکه جریان زندان را بتوانم درست شرح بدهم یک کمی به عقب برمی گردم ، ما با آقای دکتر بهشتی یک جلسه هفتگی داشتیم که ایشان 15 نفر را انتخاب کرده بودند ، که تعلیمات مکتبی را در یک جلسه مذهبی به ما می گفتند و ما درس را می گرفتیم آماده می کردیم بعد همه بازگو می کردیم و آماده می شدیم که در آینده خودمان گرداننده های کلاسهای دیگر باشیم . تقریباً تمام افرادیکه در آن جلسه بودند دارای پرونده سیاسی بودند و ما در آن اجتماع بطور مختصر تقریباً جمع می شدیم و کمتر کسی از آن جلسه مطلع بود . آن شب که از آن جلسه می آمدم ، دستگیر شد . وقتیکه در ماشین چشمانم را بسته بودند و می بردند یکی از مأموران پرسید که : منزل رفقات بودی ؟ گفتم بله و بعد از یک شب که در سلول گذراندم ، همان شب اول متوجه شدم که کار اشتباهی کردم و از خودم پرسیدم که تو گفتی در منزل رفقایم بودم ، حالا می پرسند که رفقایت چه کسانی هستند ؟ تو باید 15 نفری را که آنجا بودند همراه دکتر بهشتی اسامیشان را بگوئی و البته در آن موقع هم خیلی شرایط سخت بود و هر کس زندان می آمد و تا می خواست ثابت کند که مثلاً چکار می کرده ، حداقل یکی دو ماه باید زندان بماند .
من به این نتیجه رسیدم که باید این اشتباهم را تصحیح کنم . فردا که مرا جهت بازجوئی بردند ، آنجا اظهار کردند که : شرح حال دیروز را بنویس ، من نوشتم . نوشتم تا به شرح حال آن شب رسیدم که چنین نوشتم : بله شب سوار اتوبوس دو طبقه شدم جهت رفتن به مسجد جلیلی ، محل عبور ما شلوغ بود و چنان بود که بالاخره آخر شب از ترافیک خلاص شدیم و دیگر دیر شده بود و مسجد هم نتوانستم بروم و راه منزل را پیش گرفتم . غافل از اینکه آن کسیکه در ماشین از من سئوال کرده بود که : منزل رفقایت بودی ، خودش بازجوی من بود که داشت از من بازجوئی می کرد و مشاهده کرد که من همة شرح حالم را نوشتم بجز اینکه در منزل رفقایم بودم را و این برای آنها خیلی ارزشمند بود که منزل رفقا و خود رفقا را بتوانند پیدا کنند و شروع کردند به شکنجه شدید و منهم به یاری خدا تا آخرین لحظه حتی بعد از اینکه بسیاری از اطلاعاتم لو رفت اما هیچوقت آن جلسه را برای ساواک نگفتم . شکنجه من نسبتاً طولانی بود و تقریباً یک دوره 14 ماهه داشت و بعد از اینهم باز به مناسبتی شکنجه می شدم ، البته بدین خاطر بود که سنی از من گذشته بود و قبلاً هم دستگیر شده بودم . ساواک خیلی انتظار داشت از من اطلاعات زیادی بدست بیآورد ، بخصوص اینکه بدنبال پوران بازرگان هم می گشتند که در آن وقع فراری بود و می خواستند که از طریق من آن را شناسائی کرده و دستگیر کنند .
آن سال که من کمیته را می گذراندم واقعاً جهنمی بود . تمام کمیته شبها تا صبح فریاد آه و ناله بود و صبح هم تا شب همینطور . آن آیه ثم لایموت فیه و لایحیی .... تصدیق می شد . افرادی که آنجا بودند نه مرده بودند و نه زنده برای اینکه آنها را اینقدر می زدند تا دم مرگ و باز دومرتبه می زدند و مقداری رسیدگی می کردند تا حال شخص نسبتاً بهبود می یافت و دو مرتبه همان برنامه اجرا می شد . در کمیته انواع شکنجه ها را می دادند از جمله ، اینکه : اولاً آنجا شکنجه ها برای همه یکسان نبود ، هر کسی را یک ن.ع شکنجه می کردند . مثلاً منکه مقداری از سن و سالم گذشته بود و دارای زن و فرزند بودم ، مرا بعنوان اینکه زن و فرزندانت را دستگیر و اذیت می کنیم و این نوع تهدیدها و یکی دیگر را مثلاً به نوعی دیگر که گفتنی نیست و چندش آور است که من از نقل آنها خودداری می کنم . از جمله شکنجه های من ، شکنجه های به اصطلاح خودشان جیره ای بود که بیست روز تمام مرا می زدند و هیچ مسئله ای را هم عنوان نمی کردند و فقط اظهار می کردند که حرف بزن یا اینکه روزها چندین ساعت سرم را به پنجه هایم به حالت رکوع می بستند و اظهار می کردند که در جا بزنم و یا اینکه صلیب می کشیدند و می بستند و آویزان می کردند تا اینکه صحبت کنم . بالاخره یکروز که رئیس کمیته را ترور کرده بودند ، اینها آمدند مرا بردند و اظهار کردند که سه ، چهار نفرمی خواهیم بکشیم و تو هم جزو یکی از آنها هستی و آنروز یک شکنجه شدیدی به من دادند که خوشبختانه خدا کمک کرد و آنروز را هم به سلامتی گذراندم .
بار دیگر در اواخر چهارده ماه زندان مصادف با اوایل انقلاب بود که باز در کمیته بودم ، گاهی مرا در سلول انفرادی میکردند گاهی یک نفر را هم پهلویم می انداختند . وقتیکه یک نفر را پهلویم می انداختند سعی می کردند که توسط آن یک نفراز من حرف در بیاورند و بعد علیه خودم استفاده کنند .
البته ما این مطلب را در بیرون فهمیده بودیم ، می دانستیم که در کمیته نقشه هایی از این قبیل می کشند ، این بود که هیچوقت در این زمینه توفیقی بدست نیاوردند. نکته جالب این بود که کسی را پهلویم انداختند که روزه بود ، وقتی وارد شد گفت : فلانی مواظب باش حرفهایی که می خواهی بزنی دقت کن چون من قول همکاری دادم و حرفهای تو را آنجا می زنم بنابراین فقط حرفهایی را بزن که آنجا گفتنی هستند . خوب منهم که قبلاً می دانستم که برنامه چیه ، ولی من هم نشان دادم که اغفال شده ام و هر چند روز یکبار می بردند و ما هم قبلاً با همدیگر قرار می گذاشتیم که امروز مثلاً این قسمت از حرفهای مرا بزن ، به هر جهت به همین صورت ادامه دادیم .
ما هم روزها و شبها کتک می خوردیم و 14 ماه این مسئله طول کشید . یکی از روزهای ماه رمضان درست نیمه ماه رمضان بود ‹‹ تولد امام حسن(ع) ›› من را یک روز 8 ساعت بردند تا ساعت یک بعد از ظهر که هنگام برگردان من حالم طوری بود که مرا کشان کشان به سلولم آوردند ، آن روز یکی از روزهای خیلی خوب زندگی من بود و خیلی خوشحال بودم که روزه هستم و شکنجه می شوم و آنها که بنظر خودشان می خواشتند روحیه مرا بکشند و حال اینکه حالتهای ایمانی و اعتقادیم محکمتر می شد . خیلی خوشحال بودم و اکثر آیات و دعاهایی که روحیه ام را تقویت می کرد ، میخواندم و خاطرم هست که در اتاق شکنجه و یا در سلولم بیشتر اوقات آیه یا منزله سکینه فی قلوبهم مؤمنین .... را تکرار می کردم وقتی شکنجه می شدم ، مجبورم می کردند که بر روی پاهای تاول زده بدو بروم ، آنجا قسمتهایی از دعا را که ( قبل الا خدمتک جوارحی ...) این قسمتهای از دعا را تکرار می کردم . در سلولم هر وقت فرصت بود تنها که بودم تمام آیات قرآن را که حفظ بودم ، می خواندم و به این وسیله از فرصت استفاده می کردم گاهی هم با غیرمذهبی ها هم سلول می شدم و برای گذراندن زندان ، گاهی هم با آنها به انواع وسائلی که وقت گذران بودند در سلول ، متوسل می شدیم . بعد از اینکه شکنجه رور نیمه ماه رمضان با شکست کامل بازجوییهای من مواجه شد ، مرا بدادگاه فرستادند . در دادگاه به 5 سال حبس محکوم شدم .
دادگاه اول و دادگاه تجدید نظر ، در اواخر دادگاه تجدید نظر بود که ، یک روز بازجوی من آمد نزدیک درب سلول و گفت که تو حرفهایت را نگفتی . این جمله تازگی نداشت ، من بسیار از این حرفها شنیده بودم ولی آنروز بطرز مخصوصی آمد و بعد هم گفت که دادگاه بگذار تمام بشود تا من شروع کنم به شکنجه مجدد تو تا حرفهایت را بگویی . این جمله را ما زیاد شنیده بودیم و خلاصه رفتیم به دادگاه ، سلولی که بودم و از آنجا به دادگاه می رفتم سلول 18 بود ، در سلول 20 آقای خامنه ای زندانی بود . من در سلول مورس زدن را یاد گرفته بودم ، اکثراً با سلولهای مجاورم از طریق زدن مورس اخبار را می دادیم و می گرفتیم و از جمله اخبار را به سلول پهلویی می دادیم و آنهم می داد به آقای خامنه ای . مثل ترور زندی پور را که اول من فهمیدم که بوسیله ای آنرا منتقل کردم و با بعضی اخبار دیگر که آن موقع تازه بود و به دست ما می رسید . خاطرم هست که آقای خامنه ای را ریشش را تراشیده بودند و برای تحقیر سیلی به صورتش زده بودند و ایشان هم مقاوم و محکم بلوز زندان بصورت عمامه به سرشان می بستند و اینکه دادگاه هم تمام شد درست شبی که دادگاه هم به پایان رسیده بود ، من را آوردند و یک راست بردند به اطاق شکنجه و شروع کردند به زدن . معمولاً اگر کسی را دادگاه می بردند دیگر نمی زدند مگر اینکه یک کارهایی در زندان انجام داده باشد . اما ما که کار تازه ای نکرده بودیم ، شدیداً شروع کردند به کتک زدن و همش می گفتند که حرف بزن و منم متوسل می شدم به اینکه تازه دادگاه رفتم بنابراین نباید دیگر شکنجه بشوم .
مدتی هم باز دو مرتبه به این نحو زدند و اول زمستان سال 55 در یک سلول انفرادی بدون زیلو و پتوکه به همه داده بودند به جز من ، و من روی زمین خالی بطوریکه عرض کردم در فصل زمستان در سلول معروف 11 بود که نزدیک دستشوئی قرار داشت زندانی بودم و سه ماه تمام زمستان را آنجا گذراندم و یادم هست که : شبها از سرما خوابم نمیبرد و خودم را جمع می کردم و می نشستم و زانوهایم را بغل می کردم که بتوانم از حرارت بدنم استفاده کنم و بمحض اینکه چرتم میبرد ، دستم آزاد می شد و از خواب بیدار می شدم که بدین ترتیب خوشبختانه این سه ماه هم گذشت بدون اینکه بتوانند از من کوچکترین اطلاعات جدیدی را بدست آورند . ولی کم کم از بازجوئی متوجه شدم که من از یک طریقی لو رفتم . من در دادگاه فهمیده بودم که آقای هاشمی و آقای بیات را هم گرفته اند و من با همة اینها ارتباط سیاسی داشتم ولی خودم نمیدانستم که کدام یک از این لو رفتنی ها مرا لو داده .
گروه خاموشی لو رفته بود ، خاموشی مرا می شناخت اما با من ارتباط مستقیم نداشت و می دانست که من با گروه مجاهدین یعنی با گروه آنها ارتباط دارم ولی هیچوقت مستقیماً با من ارتباط برقرار نکرده بودند و در گروه خاموشی یک زن وجود داشت بنام اشرف زاده کرمانی که بعدها اعدام شد و اشرف زاده کرمانی مرا لو داده بود . بعدها هم در بازجوئی بازجو گفت که ، باصطلاح آقای رجائی را لو داده اند . بازجوی من از اینکه من بوسیله بازجوی دیگری لو رفته بودم بسیار عصبانی بود و می گفت که تو باید حتماً اعدام بشوی ، ولی فعلاً 5 سال اول محکومیت را بگذران تا اینکه بقیه زندانیت را در قصر خواهی گذراند . منم که خیلی خوشحال بودم که بالاخره توانسته بودم به این دژخیم ساواک پیروز بشوم با خوشحالی به سلولم برگشتم و تا دو سال تمام در کمیته داخل سلولها گذراندم و من یکی از افراد نادری بودم که بیشترین مدت را در کمیته خرابکاری بصورت انفرادی یا دو نفره و سه نفره در سلولها گذراندم . سلول جائی بسیار خوبی بود برای ساختن روحیه و شخصیت انسان و بنظر من یکی از بهترین جاهاست و اگر خداوند به انسان توفیق بدهد می تواند بهره برداری بسیاری از سلول بکند . من در تمام مدت دو سال سه بار ملاقات داشتم با همسر و بچه هایم و در یکی از ملاقاتها هم برادرم و خواهرهایم با عده ای دیگر حضور داشتند . بعد از دو سال که کم کم داستان آمدن نمایندگان صلیب سرخ به ایران شروع شده بود که مرا یک روزی از کمیته به اوین آوردند و بند 2 اوین که بصورت یک جهنم جدیدی اداره می شد که آنجا صحبت کردن دو نفر با هم تقریباً محدود بود و اگر کسی را متوجه می شدند که با شخص دیگری کار می کند ، چه از نظر ایدئولوژی و چه غیره ، بلافاصله منتقل می کردند به انفرادی وزیر شکنجه قرار می گرفت .
من که تازه به آنجا وارد شده بودم به یکی از اتاقها راهنمائی شدم ، که یک مرتبه متوجه شدم که بسیاری از دوستانم و مجاهدین در آنجا هستند ، که می توانم از آنها آقای دوزدوزانی وزیر ارشاد اسلامی ، آقای حقانی شهیدی از شهدای هفت تیر حزب جمهوری اسلامی و آقای غیوران از مجاهدین ، موسی خیابانی و چند نفر دیگری که شهرت چندانی ندارند در آن اطاق با من هم اطاق بودند . در اطاقهای دیگر مسعود رجوی و عده ای از سران مجاهدین هم آنجا بودند و همچنین یک اطاقی هم از مارکسیستهائی که قبلاً مجاهد بوده و بعدها مارکسیست شده بودند . بهزاد نبوی هم در یکی از آن اطاقها بود که برای اولین بار با ایشان آشنا می شدم . یکسال در اوین ماندم و بعد از یکسال به قصر آمدم و یکسال هم در قصر بودم که جمعاً چهار سال مدت زندانی من بود ، که دو سال آخر دارای خاطرات بسیار مفصلی بود که هر کدام به تنهائی خودش یک کتاب است و همینقدر بگویم که : در قصر به علت خواندن نماز جماعت ما را مورد آزار و اذیت قرار می دادند و اینهم یکی از آن مواردی بود که من با 13 نفر از دوستانم از زندان سیاسی به زندان عادی تبعید شدیم و در زندان عادی هم ما را تعقیب می کردند و نمی گذاشتند که نماز جماعت بخوانیم و ما هم به هر نحویکه بود کار خودمان را می کردیم و تصمیم گرفتند ما را به سلولهای انفرادی منتقل کنند و بالاخره خسته شدند و ما هم به نماز خودمان ادامه دادیم .
اردیبهشت و خرداد 57 را بصورت تبعیدی در زندان عادی به سر می بردیم و آنجا هم برای ما یک کلاس بود و تجربیاتی هم در آنجا اندوختیم . در آبان 1357 روز عید غدیر در سایه مبارزات مردم مسلمان از زندان آزاد شدیم و به این ترتیب دوران بازداشتم را گذراندم . اینرا بگویم که : من در سلول فهمیدم که مجاهدین تغییر ایدئولوژی داده اند و بدترین شب زندگیم را آن شب گذراندم که تقریباً تمام تلاش خودم را بی حاصل می دیدم و از آن ببعد بشدت از مجاهدین متنفر شدم و آنچه که در مورد تعلیمات آنها حدس می زدم به یقین تبدیل شده بود . نتیجه اینکه بسیار نگران بیرون بودم و می دیدم که چه ضربه ای بزرگ از این راه به مبارزه اسلامی جامعه مان خورده . در زندان ما به گروههای مختلفی تقسیم شده بودیم من و آقای بهزاد نبوی و حدود چهل نفر دیگر از برادرها با هم تشکیل یک گروه داده بودیم که به اطاق چهاری معروف بودیم ، در آنجا مجاهدین و یک گروه دیگری هم بودند که به غیر مذهبی ها معروف بودند و همین غیر مذهبی ها هم برای خودشان یک گروه بودند و زندان هم دارای یک مسائل مفصلی بود که فعلاً از آن صرف نظر می کنیم . بعد از آنکه از زندان بیرون آمدم در تشکیلات انجمن اسلامی معلمان وارد شدم . با این تشکیلات کار می کردم تا پیروزی انقلاب، انقلاب که پیروز شد ، منهم از همان ابتدا نزدیک به مرکز مبارزه یعنی مدرسه رفاه و کمیته استقبال امام که در آنجا حضور داشتم و کم و بیش عهده دار مسئولیتهائی بودم و بعنوان یک خدمتگزار کوچک حرکت می کردم تا انقلاب پیروز شد و در آموزش و پرورش بعنوان مشاور وزیر آموزش و پرورش شروع به فعالیت کردم .
وزیر آموزش و پرورش که استعفا کرد ابتدا به عنوان کفیل و بعد بعنوان وزیر آموزش و پرورش انتخاب شدم . مدت تقریباً یکسالی که وزیر آموزش و پرورش بودم نسبتاً دوره خوبی بود که خوشحال و راضی بودم از آن دوره و خیلی میل داشتم که وزارت آموزش و پرورش را ادامه بدهم ولی نزدیکیهای انتخابات بود که یک شب برادرمان هاشمی تلفن کرد و از من خواست که برای نمایندگی مجلس کاندید بشوم ، ولی من اظهار تمایل کردم که مایل هستم وزارت آموزش و پرورش را حفظ کنم . ایشان پیشنهاد کردند که به مجلس بیائید و اگر امکان وزیر شدن نبود لااقل بتوانید به عنوان نماینده خدمت کنید . حرف ایشان را شنیدم و کاندیدای نمایندگی شدم و برای نمایندگی مجلس انتخاب شدم . بعد هم در دوران مقدماتی مجلس ، بنابر این بود که وزرای کابینه می آمدند و یکی یک گزارش از دوران وزارت شان را می دادند که هم نمایندگان با کار وزارت خانه ها آشنا بشوند و هم اینکه در جریان کارهای انجام شده قرار بگیرند . یکی از آنها هم من بودم که گزارشی دادم و در همانجا نسبت به پاکسازی و نسبت به فرهنگ اسلام و نسبت به آموزش و پرورش که در دوره انقلاب باید باشد یک مقدار صحبت کردم ، چند نفر از لیبرالهای مجلس با شیوه من مخالف بودند . منهم که معتقد بودم به راهی که انتخاب کرده بودم بطور جدی از راهم دفاع کردم و همین مقدمه ای شد برای اینکه مجلس با طرز تفکر من آشنا بشود ، البته نوع کاری را هم که در آموزش و پرورش داشتم برای آنها مشخص بود تا اینکه دوران انتخاب نخست وزیر رسید . در این دوران منهم مثل همة نمایندگان مجلس مترصد بودم که چه کسی را بنی صدر جهت نخست وزیری معرفی خواهد کرد . در این گیرودار بودیم که آقای میرسلیم معرفی شدند که با بحث و مجادله در مجلس مواجه شد تا اینکه بعد از یک سری گفتگوهائی که اکثر هم میهنان عزیزم مطلع هستند و من آنرا در جایی دیگری گفته ام ، من به نخست وزیری رسیدم . نخست وزیری را به عنوان یک تکلیف شرعی انقلابی فکر می کردم و از اینکه در دوران دولت موقت و دولت شورای انقلاب مطالبی بنظرم می آمد و می دیدم که متصدیان عمل نمی کنند، رنج می بردم و آرزو می کردم که اگر روزی من نخست وزیر شدم آن مشکلات را از بین ببرم . خدا توفیق داد و مردم همچنان که همچنان که در گذشته هم کار می کردند در دوره نخست وزیری من هم صمیمانه وظیفه شان را انجام می دادند و من از صمیم قلب می گفتم که دارای یک کابینه 36 میلیونی هستم برای اینکه هر جا می رفتم ، می دیدم که افراد انقلابی و مسلمان دارند با جدیت هر چه تمامتر به این انقلاب خدمت می کنند و این بود که من به راحتی این جمله را بکار می بردم که من دارای کابینه 36 میلیونی هستم .
خلاصه شهید رجائی بعد از عزل بنی صدر خائن از ریاست جمهوری ، با رأی اکثریت مردم به نام دومین رئیس جمهوری ایران انتخاب شد ولی دست جنایتکاران نگذاشت که این رئیس جمهور مستضعف کارهای انقلابی خود را ادامه دهد و بویژه امپریالیسم غرب و شرق را بیش از پیش به خاک بمالد .
من محمد علی رجائی در سال 1312 در قزوین در خانواده ای مذهبی متولد شدم . پدرم شخصی پیشه ور بود و مغازه خرازی در بازار داشت که از این طریق امرار معاش می کردیم . در سن چهار سالگی پدرم را از دست دادم و مسئولیت ادارة زندگی ما به عهدة مادرم و برادرم که در آن موقع 13 سال داشت ، می افتد .
مادرم با تلاش و کوشش و خفظ حیثیت شدید خانوادگی در بین همه فامیل ما را با یک وضع آبرومندانه ای اداره می کرد و برای ادارة زندگیمان به کارهای خانگی که آن موقع معمول بود مثل شکستن بادام و گردو و فندق و از این قبیل کارها می پرداخت . تنها دارایی قابل ملاحظة ما یک منزل کوچک بود که آنهم از دوران حیات پدرم برایمان باقی مانده بود و این منزل زیرزمینی داشت که مادرم با تلاشی پی گیر در آن زیرزمین با اقدام به پاک کردن پنبه و بطوریکه عرض کردم هسته کردن بادام و گردو و ..... زندگیمان را بطرز آبرومندانه ای اداره می کرد .
اغلب اوقات سر انگشتانش ترک داشت و وقتی دوستان و آشنایان می پرسیدند ، اظهار می کرد که از شستن لباس و ظرف انگشتانم ترک برداشته و خلاصه وانمود می کرد که در اثر کارهای منزل انگشتانش ترک خورده . برادرم هم در همان سن و سال کار می کرد و در حد متعارفی که می توانست کمکی به ادارة زندگی می کرد . من طبق معمول به دبستان می رفتم و در یک دبستان ملی که به منزلمان نزدیک بود ، درسم را ادامه دادم تا اینکه موفق به اخذ مدرک ششم ابتدائی شدم . بعد از گرفتن مدرک ششم ابتدائی به کار بازار پرداختم و شاگردی را از مغازة دائی ام که ایشان هم کارش خرازی بود ، شروع کردم و حدود یکسال نزد دائی کار کردم . حدود 14 سال داشتم که قزوین را به قصد تهران ترک گفتم ، قبل از اینکه من به تهران بیایم ، برادرم بر اثر فشار اقتصادی قزوین را ترک گفته بود و در تهران مشغول کار کردن بود و منهم به ایشان پیوستم .
یک روزی سر کلاس مشغول تدریس بودم که شخصی آمد و گفت از آموزش و پرورش شما را احضار کردند و خواستند که هر چه زودتر آنجا باشید . وقتیکه در آموزش و پرورش حاضر شدم ، گفتند که : شهربانی شما را خواسته . این فکر در مغزم جان گرفت که بله ، به دلیل سابقه سیاسی و مبارزاتی که دارم و تا کنون لو نرفته بودم ، پیش خود گفتم حتماً آن روز رسید و از جائی یا شخصی لو رفته ام و به هر تقدیر تصمیم گرفتم که به شهربانی بروم . به نزدیک در شهربانی که رسیدم گویا پاسبانی که دم در ایستاده بود خبر داشت ، گفت برو رئیس شهربانی شما را خواسته است . رفتم داخل و این مسئله تا موقع مطلع شدن از موضوع با علم باینکه جوانی در شهر غریب و مخصوصاً با آن سوابق و خلاصه این وضوع برایم مهم بود . داخل اتاق رئیس شهربانی شدم ، من را به گوشه ای دعوت کردند که روی صندلی بنشینم . رئیس فرهنگ با رئیس شهربانی مشغول صحبت بودند . منهم نگران و مضطرب در گوشه ای نشستم که ببینم چه می شود و عجیب در فکر فرو رفته بودم که آیا کدام قسمت موضوع لو رفته ؟ و خود را جهت هر گونه بازپرسی آماده کرده بودم . بعد از چد لحظه از من سئوال شد که : شما اهل قزوین هستید ؟ گفتم بله. مجدداً مشغول صحبت کردن شدند و دیگر پیش خود گفتم بله ، قضیه همان است که فکر می کردم و بعد از چند دقیقه دیگر سئوال کردند که: نام پدرتان عبدالصمد است ؟ گفتم بله . و باز دو مرتبه مشغول صحبت شدند . آن جریان بخصوص آن چند دقیقه ای که در شهربانی بودم برایم ، کلی گذشت ، بعد رئیس فرهنگ گفت که جناب سرهنگ وثوقی تصمیم دارندانگلیسی بخوانند ، شما با ایشان کار کنید . پیش خودم گفتم بابا پدرتان خوب ، این را زودتر بگویید و این یکی از خاطرات زندگیم است که هیچ وقت فراموش نمی کنم .
بالاخره آن سال تحصیل را در بیجار گذراندم و نسبتاً سال خوبی برایم بود . چون هیچ کس را جز کتاب نمی شناختم و اکثر اوقاتم را به مطالعه گذرانده بودم و علاقه هم داشتم و در آنجا انگلیسی درس می دادم با اینکه دیپلم ریاضی داشتم ، بدلیل اینکه معلم انگلیسی آن مدرسه منتقل شده بود و من دورة اول ، دوم و سوم را ، انگلیسی درس می دادم . بعدها تابستان منهم به تهران آمدم و در دانشسرای عالی شرکت کردم و قبول شدم .
*********
By Ashoora.ir & Night Skin