حسین سالار قلبها
می آیم از رهی که خبرها در او گ اشت
هفتاد منزل که خطرها در او م است
از لابلای آتش و خون جمع کرده ام
اوراق مقتلی که خبرها در او گم است
این سرخی غروب سرکشتگان ماست
طوفان کربلاست که سرها در او گم است
دردی کشیده ام که دلم داغدار اوست
داغی چشیده ام که جگرها در او گم است
یاقوت و در صیرفیان را رها کنید
در اشک ها نگر که گهرها در او گم است
هفتاد و دو ستاره سر نیزه سوختند
این است آنشبی که سحرها در او گم است
باران نیزه بود و سر شهسوار ما
جز تشنگی نکرد علاج خمار ما
بند دوم
جوشید خونم از دل و شد دیده بازتر
نشنید کس مصیبت از این جانگدازتر
صبحی دمید از همه شب ها بلندتر
آمد شبی ز روز قیامت درازتر
بر نیزه ها تلاوت خورشید دیدنی است
قرآن کسی شنیده از این دلنوازتر؟
قرآن منم چه غم که شود نیزه رحل من
امشب مرا به نیز ببین سرفرازتر
عشق توام کشاند بدین جا نه کوفیان
من بی نیاز از همه، تو بی نیازتر
قنداق? علی است مرا تیر آخرین
در عاشقی نبود زمن پاکبازتر
با کاروان نیزه شبی را سحر کنید
باران شوید و با همه تن گریه سر کنید
بن سوم
فرصت دهید گریه کند بی صدا فرات
زان تشنگان بگوید و زان ماجرا فرات
گرچه فرات بگذرد از خاک کربلا
باور مکن که بگذرد از کربلا فرات
با چشم اهل راز اگر نگاهی کنید
در بر گرفته مویه کنان مشک را فرات
آری دل فرات پر است از نگفته ها
بسیار حرف ها ک مرا هست با فرات
هر شب به ماتم شهدا گریه می کنی
سر می نهی به مرقد عباس یا فرات
از بس که تیره بود و سنان بود و تیغ بود
هفتاد حجله بسته شد از خیمه تا فرات
از طفل آب خجلت بسیار می کشم
من یوسفم که ناز خریدار می کشم
بند چهارم
بعد از شما به سای? ما تیر می زدند
زخم زبان به بغض گلو گیر می زدند
پیشانی تمامی شان داغ سجده داشت
آنان که بر گلوی علی تیر می زدند
این مردمان غربه نبودند ای پدر
دیروز در رکاب تو شمشیر می زدند
شامی هزار رکعتشان یک دوگانه نیست
بر عشق چار مرتبه تکبیر می زدند
ماندند در بطالت اعمال حجشان
آن کئفیان که تیغ به تقصیر می زدند
یک نم کرم نبود که تیر سه شاخه را
دونان به حلق کودک بی شیر می زدند
هم روز و شب به گرد سرت بود سینه زن
هم ماه و سال پشت تو زنجیر می زدند
در آن غروب تا که سرت بر سنان زدند
ناگاه نیزه ها همه با هم اذان زدند
بند پنجم
کو خیزران که قافیه اش با دهان کنند
آن شاعران که وصف گل ارغوان کنند
از من به کاتبان کلام خدا بگو
تا مشق گریه را به نی خیزران کنند
بگذار بی شمار بمیرم به پای یار
با هر قدم دوباره مرا نیمه جان کنند
فردا دوباره نوبت مختارهاست تا
سرهای شمر و حرمله را بر سنان کنند
آه، از سپاه نیزه تهی دست تر نبود
بی توشه اند و همرهی کاروان کنند
با مهر من غریب نمانند روز مرگ
آنان که خاک مهر مرا در دهان کنند
با پای سر تمامی شب راه آمدم
تنهایی ام نبود که با ماه آمدم
بند ششم
ای زلف خونفشان توام لیله البرات
وقت نماز شب شده حی علی الصلاه
برخیز روی نیزه ببین صف کشیده است
پشت سرت تمامی ذرات کائنات
خود جاری وضوست ولی در نماز عشق
از مشک های تشنه وضو می کند فرات
طوفان خون وزیده سر کیست در تنور؟
خاک تو نوح حادثه را می دهد نجات
بین دو نهر خضر شهادت به جست و جوست
تا آب نوشد از کفت ای چشم? حیات
ما را حیات لم یزلی جز رخ تو نیست
ما بی تو چشم بسته و ماتین در ممات
عشقت کشاند باز به دریای خون مرا
وقت است تیغ آورد از خود برون مرا
بند هفتم
خون می رود هنوز زچشم تر شما
خیمه زده ست ماه به گرد سر شما
آن زخم های شعله فشان هفت اخترند
با زخم های نعش علی اکبر شما؟
آن کهکشان شعله ور راه شیری است
یا روشنان خون علی اصغر شما؟
دیوان کوفه از پی تاراج آمدند
گم شد نگین آبی انگشتر شما
از مکه و مدینه نشان داشت کربلا
گل کرد نور و واقعه در حنجر شما
با زخم خویش بوسه به محراب می زدید
زان پیش تر که نیزه شود منبر شما
گاهی به غمزده یاد ز اصحاب می کنی
بر نیزه شر سور? احزاب می کنی
بند هشتم
در مشک تشنه جرع? آبی هنوزهست
اما به خیمه ها برسد با کدام دست؟
برخاست با تلاوت خون بانگ یا اخا
ناگه«کنار درک تو کوه از کمر شکست»
تیری زدند و ساقی مستان زدست رفت
سنگی زدند و کوزه لب تشنگان شکست
شد شعله های العطش تشنگان بلند
باران تیر آمد و بر چشم ها نشست
تا گوش دل شنید صلای«الست» دوست
سر شد«بلی»ی تشنه لبان می «الست»
ناگاه بانگ ساقی اول بلند شد
پیمانه پر کنید هلا عاشقان مست
باران می، گرفت و سبوها که پر شدند
در موج تشنگی چه صدف ها که در شدند
بند نهم
باران می گرفته به ساغر چه حاجت است
دیگر به آب زمزم و کوثر چه حاجت است
آواز? شفاعت ما رستخیز شد
در ما قیامتی ست وبه محشر چه حاجت ست
ما اعتنا به تیغ و سپرها نمی کنیم
ما کشت? توایم به خنجر چه حاجت است
بی سر دوباره می گذریم از پل صراط
تاما بر آن سریم به این سر چه حاجت است
بسیار آمدند و فراوان نیامدند
من لشکرم خداست به لشکر چه حاجت است
بنشین به پای منبر من نوحه خوان بخوان
تا نیزه در نماز چو تحت الحنک کنم
راز غدیر گویم و شرح فدک کنم
بند دهم
از شرق نیزه مهر درخشان بر آمده است
وزحلق تشنه سور? قرآن بر آمده است
موج تنور پیرزنی نیست این خروش
طوفانی از سماع شهیدان برآمده است
این کاروان تشنه زهرجا گذشته است
صد جویبار چشم? حیوان بر آمده ات
باور نمی کنی اگر از خیزران بپرس
کآیات نور از لب و دندان بر آمده است
انگشت ما گواه شهدات که روز قبل
انگشتری زدست سلیمان برآمده است
راه حجاز می گذرد از دل عراق
از دشت نیزه خار مغیلان برآمده است
چون شب رسید سر به بیابان گذاشتیم
جان را کنار شام غریبان گذاشتیم
بند یازدهم
تو پیش روی و پشت سرت آفتاب و ماه
آن یوسفی که تشنه برون آمدی زچاه
جسم تو در عراق و سرت رهسپار شام
برگشته ای و می نگری رو به قتلگاه
امشب شبی است از همه شب ها سیاه تر
تنهاتر از همیشه ام ای شاه بی سپاه
با طعن نیزه ها به اسیری نمی رویم
تنها اسیر چشم تو هستیم، یک نگاه
امشب به نوحه خوانی ات از هوش رفته ام
از تار وای وایم و از پود آه آه
بگذارشام جام? شادی به تن کند
شب با غم تو کرده به تن جام? سیاه
بگذار آبی از عطشت نوشد آفتاب
پیراهن غریب تو را پوشد آفتاب
بند دوازدهم
قربان آن نی ای که دمندش سحر مدام
قربان آن می ای که دهندش علی الدوام
قربان آن پری که رساند تو را به عرش
قربان آن سری که سجودش شود قیام
هنگام? برون شدن از خویش چون حسین(ع)
راهی برو که بگذرد از مسجد الحرام
این خطی از حکایت مستان کربلاست
ساقی فتاده و باده نگون گشت و سوخت جام
تسبیح گریه بود و مصیبت دو چشم ما
یک الامان ز کوفه و صد الامان ز شام
اشکم تمام گشت و نشد گریه ام خموش
مجلس به سر رسید و نشد روضه ام تمام
با کاروان نیزه به دنبال می رویم
در منزل نخست تو از حال می رویم

By Ashoora.ir & Night Skin