حسین سالار قلبها
بست عباس چون زدنیا چشم
داد در راه حی یکتا چشم
تا رساند به کام طفلان آب
در جواب سکینه گفتا چشم
تا زآب بقا شود سیراب
بست سقا ز آب دریا چشم
مشک بر دوش و دست بر شمشیر
داشت بر خیمه گه ز هیجا چشم
چون دو دستش فتاد از پیکر
بست بر خود ره تماشا چشم
دید چون مشک راتهی از آب
گفت سقای تشنه لب، با چشم
که چه گویم جواب طفلان را
چون کنم وا،به روی آنها چشم
شست از جان خویش ساقی دست
شرمگین شد زروی سقا چشم
شرمش آمد زروی اصغر و گشت
تیر بیداد را پذیرا چشم
شد ز زین سرنگون به روی زمین
دوخت سوی خیام طاها چشم
شد به بالین او چو پور علی
ریخت خون زین بلای عظمی، چشم
ساقی تشنه با برادر گفت
کاش بد پیکرم سراپا چشم
تا دگر بار از عنایت دوست
افتدم بر جمال مولا چشم
یا اخا از تو دارم استدعا
گر چه نبود مرا دگر وا، چشم
داده ام بر سکینه وعد?آب
هست در انتظار او را چشم
تا که هستم مرا به خیمه مبر
گفت او را عزیز زهرا چشم
خم شد از غم قد رسای حسین
بس عباس چون زدنیا چشم
تا شفاعت کند زمردانی
بست بر مهر او ز عقبی چشم

By Ashoora.ir & Night Skin