سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























حسین سالار قلبها

مسئله ای که باید عرض کنم این است که به موازات این حرکت از همان سالی که به نیروی هوائی آمدم با آقای طالقانی آشنا شدم و تقریباً هر شب جمعه را در مسجد هدایت بودیم و هر روز جمعه ایشان یک جلسه داشتند در خانی آباد ، منزل یک نانوائی بود که آنجا جلسه بود و ما هم در خدمتشان بودیم و بطور کلی در تماس با مسجد هدایت بودم و هر کجا که مرحوم طالقانی شرکت داشتند ، من هم شرکت می کردم و از محضر وجودشان استفاده می کردم و می توانم بگویم حدود 17 سال از نظر مسائل مذهبی و طرز تفکر و غیره تحت تعلیم مرحوم طالقانی بودم و فکر می کنم از هر کسی به ایشان نزدیکتر بودم بد نیست که این را هم عرض کنم که همان موقعیکه دیپلم شده بودم ، یک شبی در مسجد هدایت ایشان سخنرانی داشتند و از رسالت و از پیغمبری صحبت می کردندو می گفتند که پیغمبری یک نوع علمی جامعه است و من که خیلی آماده بودم از نظر ذهنی و قلبی و روحی ، این جمله های مرحوم طالقانی بر من اثر کرد و من دنبال دانشکده دیگری نرفتم و تصمیم گرفتم که شغل معلمی را پیشه کنم و به این جهت بود که در دانشسرای عالی شرکت کردم و قبول شدم و در دورة دانشسرا تقریباً هیچ کار چشمگیری نمی شد کرد همین کارهای انجمن اسلامی و اینها بودند ،که البته خیلی محدود بودند . سال 38 فارغ التحصیل شدم و آن موقع لیسانس سه سال بود و شروع کردم به کار دبیری ، ابتدا چند روزی در ملایر بودم و با رئیس آموزش و پرورش آنجا هم اختلاف پیدا کردم . آمدم به تهران و بعد رفتم به خوانسار ، یکسال هم خوانسار بودم و در آنجا تقریباً موفق بودم و جلسات تفسیر قرآن روز جمعه را تشکیل دادم که عالمین و غیره را جمع می کردیم . یک نفر می آمد تفسیر می گفت و بچه ها هم نسبتاً راضی بودند و بطور متوسط بد نبود .

ولی آخر سال اتفاق افتاد که وضع ما را به هم زد و من از آن شهر و از کار فرهنگ بیزار شدم و آمدم تهران به فکر این افتادم که خدمتم را در جای دیگر شروع کنم . رفتم در فوق لیسانس آمار شرکت کردم و دانشجوی فوق لیسانس و برای امرار معاش ساعت های بیکاری را به مدرسه کمال میرفتم . مدرسه کمال را آن موقع آقای دکتر سحابی اداره می کرد و ایشان رفته بودند ژنو و آقای مهندس بازرگان عهده دار آن مدرسه بود که بنده تقاضای کارکردم و از تقاضای من استقبال شد و به موازات فوق لیسانس در مدرسه کمال شروع کردم ، در آنجا کاملاً می توانم بگویم که کار سیاسی فرهنگی را شروع کردم ، زیرا که کم کم جبهه ملی دوم بوجود آمده بود ، فعالیتی بود و همان زمان امنیتی و غیره بود که ما شروع کردیم به فعالیت . مهندس بازرگان ، دکتر سحابی ، مرحوم طالقانی و عده ای از وستان با جبهه ملی فعالیت می کردند که جریان فوت مرحوم بروجردی پیش آمد ، در آنجا مهندس بازرگان و مرحوم طالقانی پیشنهاد کردند که جبهه ملی یک شب ختمی بگیرد ، جبهه ملی موافقت نکرد و گف که ما به جریان مذهبی مملکت کاری نداریم و مهندس بازرگان هم گفتند که اگر مبارزه ای در ایران بخواهد پیروز شود ، حتماً باید جنبه مذهبی داشت باشد و آنها گفتند که این حرف شماست و اگر راست می گویید بروید شما هم یک حزب شوید و بیائید تا ببینیم که چه عده ای هستید که این انتظار را دارید .

مهندس بازرگان هم در یک ماه رمضانی دعوت کرد به افطار و نهضت آزادی ایران را اعلام کرد که ما جزو نفرات اولی بودیم که در نهضت ثبت نام کردیم . پس کم کم بعنوان عضو نهضت آزادی ایران در دبیرستان کمال مشغول تدریس بودیم که جریان درخشش وزیر آموزش و پرورش آن زمان پیش آمد که آن اعتصاب معلمین پیش آمد و حکومت امینی روی کار آمد و ما در این رابطه مجدداً به آموزش و پرورش آمدیم ، چون وضع فرهنگ تغییر کرده بود ،رفتیم قزوین . بدین ترتیب بود که بقیه کارمان را در قزوین انجام می دادیم و ساعت های بیکاری را به مدرسه کمال می رفتیم . سپس من روزهای موظفم را به قزوین می رفتم و روزهای آزادم را هم به مدرسه کمال می رفتم و بعد قرار شد که روزهای موظفم را هم به مدرسه کمال بیایم و در قزوین برای خودم جانشین بگذارم و فقط هفته ای یکروز بروم قزوین و آنهم روزهای چهارشنبه بود که صبح از تهران راه می افتادم و ساعت 8 سر کلاس بودم و عصر هم برمی گشتم تهران تا اینکه چهار سال بدین ترتیب گذشت .

سال پنجم منتقل شدم تهران در این فاصله ضمن همکاری با نهضت آزادی ایران نشریات این نهضت را می بردم به قزوین و آنجا بوسیله دوستانی که داشتم آنها را پخش می کردیم تا اینکه 11 اردیبهشت سال 42 شناسائی شدم و بوسیله ساواک در قزوین دستگیر شدم و بعد از دستگیری منتقلم کردند به زندان و 15 خرداد 42 را من در زندان قزوین بودم که عده ای هم با من در آنجا زندانی شدند . در رابطه با 15 خرداد ، از جمله برادران امانی بودند . پنجاه روز آنجا زندانی بودم تا اینکه به قید کفیل از زندان آزاد شدم و بعد از محاکمه تبرئه شدم . بنابراین آنجا به خدمت دبیری ام لطمه نزد و آمدم به تهران تا اینکه جریان محاکمه مهندس بازرگان و دکتر سحابی پیش آمد و من تقریباً بخش عمده مسئولیتم را در مدرسه کمال می گذراندم تا پنج سال تمام شد و منتقل شدم تهران ، در تهران هم از همان سال انتقال میدان شاه سابق که حالا میدان 15 خرداد شده است ، دبیرستانی بود بنام پهلوی که مشغول تدریس شدم و این ادامه داشت تا سال 53 که دستگیر شدم در همان محدوده درس می دادم . اول پهلوی بودم و بعد رفتم میرداماد و آنجا درس می دادم و نسبتاً در آنجا راضی بودم و به موازات آنهم در مدارس ملی درس می دادم . در سال 46 دوستان ما که در زندان بودند من و آقای فارسی و آقای باهنر سه نفری یک تیم شدیم و بقایای هئیت مؤتلفه را اداره می کردیم .

بسیاری از این برادران که ستاد نماز جمعه را تشکیل می دهند آن موقع جزو سرشاخه های هیأت مؤتلفه بودند که بنده هم بنام مستعار امیدوار در آن جلسات شرکت داشتیم . جلساتی داشتیم تا اینکه برادران از زندان بیرون آمدند ، آقای شفیق آمدند بیرون ، کم کم یک سازمان جدید بوجود آمد ، برای اینکه یک پوشش اجتماعی داشته باشد و کار سیاسی هم بکند بنام بنیاد رفاه تعاون اسلامی نامیده شد . ما گفتیم پولی که به فقرا پراکنده می دهید ، این پول را بدهید به این گروه و اینها کارهای اصولی بکنندو من و آقای شفیق و عده ای از دوستان که همین حالا هم هستند ، عضو هیأت مدیره بودیم و فعالیت می کردیم و یکی از کارهای من کار فرهنگی بود . آقای هاشمی رفسنجانی در یک جلسه فرش فروشها سخنرانی می کردند که تشخیص دادند که یک کاری بکنند و چه کاری مناسب است ؟ نتیجه این شد که یک مدرسه دایرکنیم و خود آقای هاشمی رفسنجانی هم سر منبر گفته بودند که بله 300000 ریال هم من کمک می کنم . فرش فروشها به همتشان برخورد و 5000000 ریال آن شب دادند و ما هم همین محل مدرسه رفاه را که الان هم هست خریدیم و مدرسه دخترانه دائر کردیم که مدرسه نسبتاً جالبی بو ، منتهی کلاً سیاسی بود ، به این معنا که هیئت مدیره من و باهنر و آقای شفیق و آقای توکلی که اکثراً یا پرونده نهضتی داشتیم و یا پرونده هیئت مؤتلفه ای و گردانندگان داخلی خانمها بودند که اکثراً در رابطه با سازمان مجاهدین و ما هم البته این موضوع را نمی دانستیم و به این ترتیب ادامه می دادیم . در این موقع آن تیمی که بودیم ، من و آقای باهنر و فارسی ، کم کم فارسی به این فکر افتاد که رهبری مبارزه را به خارج از کشور بکشد و مهندس بازرگان صحبت کرد ، موافقت نشد . خودش حاضر شد به تنهایی برود به خارج از کشور و ما هم اینجا تقسیم شدیم و هر کدام یک مسئولیت پذیرفتیم که به فارسی کمک کنیم . یکی نیروی انسانی بفرستد، یکی پول بفرستدو یکی اخبار بفرستد و خلاصه هر کسی یک کاری بکند . آقای فارسی رفت خارج ، سریکسال قرار شد که من بروم کارهای آقای فارسی را ارزیابی کنم و اطلاعاتی بدهم و بگیرم و برگردم .پس مرداد ماه 50 من رفتم بخارج ، اول پاریس ، بعد ترکیه ، از ترکیه به سوریه و آقای فارسی هم آمد به سوریه و ما همدیگر را آنجا دیدیم .


در سال 1341 ازدواج کردم و همسرم که دختر یک بزاز است تا کلاس ششم ابتدائی بیشتر درس نخوانده ولی از نظر شعور اجتماعی و بخصوص از نظر ایمان و اعتقاد به مبانی مذهبی یکی از بزرگترین و بنظر من معتقدترین مبانی مذهبی است و بقدری شیفته خدا و معنویت و حقیقت هست که وقتی به آن مرحله برسد از بزرگترین مقاومتها برخوردار است .در بسیاری از موارد عملاً معلمی بسیار ارزنده برای من بود . شکی نیست که ابتدا وقتی به منزل آمده بوداز این روحیه در این سطح برخوردار نبود ولی بتدریج فضای زندگی من او را به میدانی کشید که توانست شایستگی های خودش را بروز بدهد و از یک موقعیت والائی در این حرکت برخوردار بشود . اولین خاطره جالبی که از او به یاد دارم زندان قزوین است ، هفت ماه بود که از ازدواجمان می گذشت ، برای اولین بار به زندان افتادم . همسرم که جوان و بی تجربه بود ، فکر می کردم که از زندانی شدن من خیلی رنج می برد ، این بود که در یک نامه ای که برایش نوشتم فرض کن که من جهت تحصیل بامریکا رفتم و بعد از مدتی برمی گردم نگران و ناراحت از زندانی شدن من مباش و از دوری من ناراحتی به خودت راه نده . جواب نامه را که معمولاً لابلای لباسها می گذاشتیم و از این طریق نامه را رد و بدل می کردیم . جواب نامه از همسرم رسید که چنین نوشته بود و آن جمله مرا خیلی تکان داد و آن این بود که ‹‹ تو مقام خودت را نمی دانی و آیا این زندان که رفتی ناحق است یا حق است ؟ تو که دعوا نکردی و یا ورشکست نشدی ، اختلاس نکردی که بزندان بروی تا من از زندان رفتن تو ناراحت بشوم . من به چنین همسری که در راه عقیده اش به زندان می افتد افتخار می کنم و اگر به امریکا رفته بودی ناراحت می شدم حالا که زندان رفتی نه تنها ناراحت نیستم بلکه افتخار می کنم و احساس سرافرازی ›› .

این جواب که هیچوقت فکر نمی کردم همسرم این همه تغییر کرده باشد مرا بی اندازه تحت تأثیر قرار داد و بعد هم در بزنگاه ها به داد من می رسید . مخصوصاً با شایستگی هائی که از خودش نشان داد مرا بسیار ، بسیار کمک کرد و این تعریف که از همسرم می کنم تا سال 1349 بود ، از آن سال بتدریج من او را هم وارد مبارزاتی کردم که خودم هم در آن مبارزات شرکت داشتم . برایتان تعریف کردم که در مدرسه رفاه جمعی که در آنجا جمع شده بودند ، اینها چه اداره کننده های مرد و چه اداره کننده های زن هر دو از گروه های سیاسی بودند با این تفاوت که اداره کننده های مرد شناخته شده بودند ولی اداره کننده های زن از نظر ساواک هنوز شناخته نشده بودند . یکسال از اداره مدرسه رفاه گذشت و من برای دیدار آقای فارسی به خارج رفتم ، بعد از یک ماه که مسافرتم تمام شد و به تهران برگشتم سوم شهریور سال 50 بود که رئیس دبیرستان خانم پوران بازرگان اظهار کرد که بچه ها لو رفته اند . بعد از این جریان دیگر یک فصل جدیدی در مبارزات من شروع شد ، منظور بچه های سازمان مجاهدین بودند . سازمان مجاهدین را که پایه گذاران آن حنیف نژاد و سعید محسن و بدیع زادگان با عده ای دیگر که بله اینها هستند .

نه بعنوان سازمان مجاهدین چون آنموقع هم که دستگیر می شدند هنوز اسمی نداشتند بلکه بعنوان یک عده از بچه مسلمانهایی که مشغول مطالعه هستند و فکر می کنند و کارهای سازمان دهی می کنند ، می شناختم . با حنیف نژاد از دوره دانشکده آشنا بودم البته از طریق انجمن اسلامی ، سعید محسن را هم همینطور در انجمنهای اسلامی آشنا شده بودم ، در مجموع با اکثر بنیانگذاران سازمان مجاهدین از دوره دانشکده و بعدها هم در جلسات مسجد هدایت که پای تفسیر آقای طالقانی بودیم آشنا شده بودم . در سال 47 یکبار سعید محسن برای عضوگیری بمن مراجعه کرد ولی بعلت اختلافاتی که در برداشتمان نسبت به مبارزه که داشتم من موافقت نکردم به عضویت این سازمان در بیایم ، شرعاً تعهد کرده بودم که تماس را به هیچ کس نگویم . اما در سال 50 وقتی سازمان مجاهدین لو رفت و بچه هایشان مخفی شدند ، حنیف نژاد که با من سابقه دوستی داشت به سراغم آمد و کم کم با همدیگر مشغول کار شدیم و رئیس مدرسه ما که زن حنیف نژاد بود از طریق من با حنیف نژاد و سازمان مجاهدین ارتباط برقرار می کرد . من برای سازمان مجاهدین دو فایده بزرگ داشتم یکی اینکه چون از نهضتهای قدیمی بودم افراد قدیمی را که با آنها ارتباط داشتند می شناختم و به راحتی می توانستم ارتباط برقرار کنم و همچنین خانواده های زندانی که می آمدند آنجا ، بطور طبیعی ارتباط برقرار می کردم ، تماس می گرفتم و مبادلات اخبار و اطلاعات می کردم . حنیف نژاد بطور مرتب برنامه و قرار داشت که بالاخره بطوریکه می دانید شهید شد و بعد از آن مدتی با احمد رضائی بودم . در همین دوران بود که با آقای مهدی غیوران هم در این برنامه آشنا شدم . با آقای مهدی غیوران در مدرسه رفاه هم همکاری می کردیم و به موازات اینها با بهرام آرام که بعدها مارکسیست شد ، آشنا شدم . این آشنائی ادامه پیدا کرد تا احمد رضائی هم کشته شد و ارتباط ما فقط با بهرام آرام برقرار شد . در طول این ارتباط کتابهای مجاهدین را می خواندیم و به دوستانمان هم می دادیم ، از جمله دوستانی که این کتابها را می خواندند آقای هاشمی رفسنجانی بودند که به من می گفتند که فلانی این کتابها همان کتابهای مارکسیست است که من این مسئله را به آقای رضا رضائی گفتم ، ایشان گفت که : من تعجب می کنم از آقای هاشمی که مدتهاست این کتابها را می خواندیم و هیچکداممان مارکسیست نشدیم ، باید بگویم آن موقع که این حرف را می زد بعضی از اعضای سازمان مجاهدین در زندان نماز خواندن را کنار گذاشته بودند .

من سعی می کنم که در این شرح حالم از سازمان مجاهدین بصورت یک تاریخچه نام ببرم برای اینکه به اندازه کافی روی ایدئولوژی سازمان مجاهدین صحبت شده است ، من فقط اطلاعات و خاطراتم را بیان می کنم . در فاصله شهادت رضا که نسبتاً دوران طولانی با او داشتم لطف الله میثمی از زندان آزادشده بود و کم کم با هم تماس گرفتیم . من و لطف الله میثمی و محمد توسلی که مدتی شهردار تهران بود با هم یک تیم بودیم ، هفته ای یکبار با هم تماس می گرفتیم و بعضی از نوشته های سازمان مجاهدین را با هم می خواندیم . بعدها در جریان 28 مرداد سال 53 بود که لطف الله میثمی ضمن ساختن یک بمب ، انفجار حاصل شد که جلب توجه کرد و باعث دستگیری ایشان شد که جریان جدائی است . بعد از این دستگیری من مجدداً با بهرام آرام که تنها رابطم بود با سازمان مجاهدین ارتباط برقرار میکردم . هفتهای یکبار اینها را می دیدم و اطلاعات و اخبار و پول و از این قبیل مسائل را مبادله می کردیم ، که در آذر 53 در ضمن یک جریانی دستگیر شدم . این جریان از این قرار است : من در خانواده ام یک برادر و چهار تا خواهر دارم ، یکی از این خواهرها که منزلش نزدیک منزلم بود ، یکی از زیرزمینهای آنها را برای مخفی کردن کتابهائیکه از سازمان مجاهدین داشتم و یا نوشته ها و نشریات و استنسیلها و غیره انتخاب کرده بودم . البته این هم کار خیلی درستی نبود که من این کتابها را آنجا برده بودم برای اینکه خواهرم حدود 11 فرزند پسر دارد که از دانشگاهی گرفته تا دبستانی و آنها براحتی می توانستند به این کتابها دسترسی پیدا کنندو مسلماً هر کدام از آن کتابها اگر لو می رفت باعث دستگیری من می شد ، اما به اطمینان اینکه بچه ها کاری به این کارها ندارند مشغول تدریس و جلسات و غیره بودم تا اینکه یک شب از یک جلسه ای برمی گشتم منزل که مأموران ساواک را جلوی درب منزل دیدم که چهار مأمور بیرون و چند نفری هم داخل بودند ، بمحض وارد شدن بلافاصله بنده را دستگیر کردند ، جریان دستگیری هم نسبتاً شنیدنی است اما از آن می گذریم .
شب تولد امام رضا (ع ) بود که دستگیر شدم ، برای اینکه جریان زندان را بتوانم درست شرح بدهم یک کمی به عقب برمی گردم ، ما با آقای دکتر بهشتی یک جلسه هفتگی داشتیم که ایشان 15 نفر را انتخاب کرده بودند ، که تعلیمات مکتبی را در یک جلسه مذهبی به ما می گفتند و ما درس را می گرفتیم آماده می کردیم بعد همه بازگو می کردیم و آماده می شدیم که در آینده خودمان گرداننده های کلاسهای دیگر باشیم . تقریباً تمام افرادیکه در آن جلسه بودند دارای پرونده سیاسی بودند و ما در آن اجتماع بطور مختصر تقریباً جمع می شدیم و کمتر کسی از آن جلسه مطلع بود . آن شب که از آن جلسه می آمدم ، دستگیر شد . وقتیکه در ماشین چشمانم را بسته بودند و می بردند یکی از مأموران پرسید که : منزل رفقات بودی ؟ گفتم بله و بعد از یک شب که در سلول گذراندم ، همان شب اول متوجه شدم که کار اشتباهی کردم و از خودم پرسیدم که تو گفتی در منزل رفقایم بودم ، حالا می پرسند که رفقایت چه کسانی هستند ؟ تو باید 15 نفری را که آنجا بودند همراه دکتر بهشتی اسامیشان را بگوئی و البته در آن موقع هم خیلی شرایط سخت بود و هر کس زندان می آمد و تا می خواست ثابت کند که مثلاً چکار می کرده ، حداقل یکی دو ماه باید زندان بماند .

من به این نتیجه رسیدم که باید این اشتباهم را تصحیح کنم . فردا که مرا جهت بازجوئی بردند ، آنجا اظهار کردند که : شرح حال دیروز را بنویس ، من نوشتم . نوشتم تا به شرح حال آن شب رسیدم که چنین نوشتم : بله شب سوار اتوبوس دو طبقه شدم جهت رفتن به مسجد جلیلی ، محل عبور ما شلوغ بود و چنان بود که بالاخره آخر شب از ترافیک خلاص شدیم و دیگر دیر شده بود و مسجد هم نتوانستم بروم و راه منزل را پیش گرفتم . غافل از اینکه آن کسیکه در ماشین از من سئوال کرده بود که : منزل رفقایت بودی ، خودش بازجوی من بود که داشت از من بازجوئی می کرد و مشاهده کرد که من همة شرح حالم را نوشتم بجز اینکه در منزل رفقایم بودم را و این برای آنها خیلی ارزشمند بود که منزل رفقا و خود رفقا را بتوانند پیدا کنند و شروع کردند به شکنجه شدید و منهم به یاری خدا تا آخرین لحظه حتی بعد از اینکه بسیاری از اطلاعاتم لو رفت اما هیچوقت آن جلسه را برای ساواک نگفتم . شکنجه من نسبتاً طولانی بود و تقریباً یک دوره 14 ماهه داشت و بعد از اینهم باز به مناسبتی شکنجه می شدم ، البته بدین خاطر بود که سنی از من گذشته بود و قبلاً هم دستگیر شده بودم . ساواک خیلی انتظار داشت از من اطلاعات زیادی بدست بیآورد ، بخصوص اینکه بدنبال پوران بازرگان هم می گشتند که در آن وقع فراری بود و می خواستند که از طریق من آن را شناسائی کرده و دستگیر کنند .

آن سال که من کمیته را می گذراندم واقعاً جهنمی بود . تمام کمیته شبها تا صبح فریاد آه و ناله بود و صبح هم تا شب همینطور . آن آیه ثم لایموت فیه و لایحیی .... تصدیق می شد . افرادی که آنجا بودند نه مرده بودند و نه زنده برای اینکه آنها را اینقدر می زدند تا دم مرگ و باز دومرتبه می زدند و مقداری رسیدگی می کردند تا حال شخص نسبتاً بهبود می یافت و دو مرتبه همان برنامه اجرا می شد . در کمیته انواع شکنجه ها را می دادند از جمله ، اینکه : اولاً آنجا شکنجه ها برای همه یکسان نبود ، هر کسی را یک ن.ع شکنجه می کردند . مثلاً منکه مقداری از سن و سالم گذشته بود و دارای زن و فرزند بودم ، مرا بعنوان اینکه زن و فرزندانت را دستگیر و اذیت می کنیم و این نوع تهدیدها و یکی دیگر را مثلاً به نوعی دیگر که گفتنی نیست و چندش آور است که من از نقل آنها خودداری می کنم . از جمله شکنجه های من ، شکنجه های به اصطلاح خودشان جیره ای بود که بیست روز تمام مرا می زدند و هیچ مسئله ای را هم عنوان نمی کردند و فقط اظهار می کردند که حرف بزن یا اینکه روزها چندین ساعت سرم را به پنجه هایم به حالت رکوع می بستند و اظهار می کردند که در جا بزنم و یا اینکه صلیب می کشیدند و می بستند و آویزان می کردند تا اینکه صحبت کنم . بالاخره یکروز که رئیس کمیته را ترور کرده بودند ، اینها آمدند مرا بردند و اظهار کردند که سه ، چهار نفرمی خواهیم بکشیم و تو هم جزو یکی از آنها هستی و آنروز یک شکنجه شدیدی به من دادند که خوشبختانه خدا کمک کرد و آنروز را هم به سلامتی گذراندم .


بار دیگر در اواخر چهارده ماه زندان مصادف با اوایل انقلاب بود که باز در کمیته بودم ، گاهی مرا در سلول انفرادی میکردند گاهی یک نفر را هم پهلویم می انداختند . وقتیکه یک نفر را پهلویم می انداختند سعی می کردند که توسط آن یک نفراز من حرف در بیاورند و بعد علیه خودم استفاده کنند .


البته ما این مطلب را در بیرون فهمیده بودیم ، می دانستیم که در کمیته نقشه هایی از این قبیل می کشند ، این بود که هیچوقت در این زمینه توفیقی بدست نیاوردند. نکته جالب این بود که کسی را پهلویم انداختند که روزه بود ، وقتی وارد شد گفت : فلانی مواظب باش حرفهایی که می خواهی بزنی دقت کن چون من قول همکاری دادم و حرفهای تو را آنجا می زنم بنابراین فقط حرفهایی را بزن که آنجا گفتنی هستند . خوب منهم که قبلاً می دانستم که برنامه چیه ، ولی من هم نشان دادم که اغفال شده ام و هر چند روز یکبار می بردند و ما هم قبلاً با همدیگر قرار می گذاشتیم که امروز مثلاً این قسمت از حرفهای مرا بزن ، به هر جهت به همین صورت ادامه دادیم .

ما هم روزها و شبها کتک می خوردیم و 14 ماه این مسئله طول کشید . یکی از روزهای ماه رمضان درست نیمه ماه رمضان بود ‹‹ تولد امام حسن(ع) ›› من را یک روز 8 ساعت بردند تا ساعت یک بعد از ظهر که هنگام برگردان من حالم طوری بود که مرا کشان کشان به سلولم آوردند ، آن روز یکی از روزهای خیلی خوب زندگی من بود و خیلی خوشحال بودم که روزه هستم و شکنجه می شوم و آنها که بنظر خودشان می خواشتند روحیه مرا بکشند و حال اینکه حالتهای ایمانی و اعتقادیم محکمتر می شد . خیلی خوشحال بودم و اکثر آیات و دعاهایی که روحیه ام را تقویت می کرد ، میخواندم و خاطرم هست که در اتاق شکنجه و یا در سلولم بیشتر اوقات آیه یا منزله سکینه فی قلوبهم مؤمنین .... را تکرار می کردم وقتی شکنجه می شدم ، مجبورم می کردند که بر روی پاهای تاول زده بدو بروم ، آنجا قسمتهایی از دعا را که ( قبل الا خدمتک جوارحی ...) این قسمتهای از دعا را تکرار می کردم . در سلولم هر وقت فرصت بود تنها که بودم تمام آیات قرآن را که حفظ بودم ، می خواندم و به این وسیله از فرصت استفاده می کردم گاهی هم با غیرمذهبی ها هم سلول می شدم و برای گذراندن زندان ، گاهی هم با آنها به انواع وسائلی که وقت گذران بودند در سلول ، متوسل می شدیم . بعد از اینکه شکنجه رور نیمه ماه رمضان با شکست کامل بازجوییهای من مواجه شد ، مرا بدادگاه فرستادند . در دادگاه به 5 سال حبس محکوم شدم .

دادگاه اول و دادگاه تجدید نظر ، در اواخر دادگاه تجدید نظر بود که ، یک روز بازجوی من آمد نزدیک درب سلول و گفت که تو حرفهایت را نگفتی . این جمله تازگی نداشت ، من بسیار از این حرفها شنیده بودم ولی آنروز بطرز مخصوصی آمد و بعد هم گفت که دادگاه بگذار تمام بشود تا من شروع کنم به شکنجه مجدد تو تا حرفهایت را بگویی . این جمله را ما زیاد شنیده بودیم و خلاصه رفتیم به دادگاه ، سلولی که بودم و از آنجا به دادگاه می رفتم سلول 18 بود ، در سلول 20 آقای خامنه ای زندانی بود . من در سلول مورس زدن را یاد گرفته بودم ، اکثراً با سلولهای مجاورم از طریق زدن مورس اخبار را می دادیم و می گرفتیم و از جمله اخبار را به سلول پهلویی می دادیم و آنهم می داد به آقای خامنه ای . مثل ترور زندی پور را که اول من فهمیدم که بوسیله ای آنرا منتقل کردم و با بعضی اخبار دیگر که آن موقع تازه بود و به دست ما می رسید . خاطرم هست که آقای خامنه ای را ریشش را تراشیده بودند و برای تحقیر سیلی به صورتش زده بودند و ایشان هم مقاوم و محکم بلوز زندان بصورت عمامه به سرشان می بستند و اینکه دادگاه هم تمام شد درست شبی که دادگاه هم به پایان رسیده بود ، من را آوردند و یک راست بردند به اطاق شکنجه و شروع کردند به زدن . معمولاً اگر کسی را دادگاه می بردند دیگر نمی زدند مگر اینکه یک کارهایی در زندان انجام داده باشد . اما ما که کار تازه ای نکرده بودیم ، شدیداً شروع کردند به کتک زدن و همش می گفتند که حرف بزن و منم متوسل می شدم به اینکه تازه دادگاه رفتم بنابراین نباید دیگر شکنجه بشوم .

مدتی هم باز دو مرتبه به این نحو زدند و اول زمستان سال 55 در یک سلول انفرادی بدون زیلو و پتوکه به همه داده بودند به جز من ، و من روی زمین خالی بطوریکه عرض کردم در فصل زمستان در سلول معروف 11 بود که نزدیک دستشوئی قرار داشت زندانی بودم و سه ماه تمام زمستان را آنجا گذراندم و یادم هست که : شبها از سرما خوابم نمیبرد و خودم را جمع می کردم و می نشستم و زانوهایم را بغل می کردم که بتوانم از حرارت بدنم استفاده کنم و بمحض اینکه چرتم میبرد ، دستم آزاد می شد و از خواب بیدار می شدم که بدین ترتیب خوشبختانه این سه ماه هم گذشت بدون اینکه بتوانند از من کوچکترین اطلاعات جدیدی را بدست آورند . ولی کم کم از بازجوئی متوجه شدم که من از یک طریقی لو رفتم . من در دادگاه فهمیده بودم که آقای هاشمی و آقای بیات را هم گرفته اند و من با همة اینها ارتباط سیاسی داشتم ولی خودم نمیدانستم که کدام یک از این لو رفتنی ها مرا لو داده .

گروه خاموشی لو رفته بود ، خاموشی مرا می شناخت اما با من ارتباط مستقیم نداشت و می دانست که من با گروه مجاهدین یعنی با گروه آنها ارتباط دارم ولی هیچوقت مستقیماً با من ارتباط برقرار نکرده بودند و در گروه خاموشی یک زن وجود داشت بنام اشرف زاده کرمانی که بعدها اعدام شد و اشرف زاده کرمانی مرا لو داده بود . بعدها هم در بازجوئی بازجو گفت که ، باصطلاح آقای رجائی را لو داده اند . بازجوی من از اینکه من بوسیله بازجوی دیگری لو رفته بودم بسیار عصبانی بود و می گفت که تو باید حتماً اعدام بشوی ، ولی فعلاً 5 سال اول محکومیت را بگذران تا اینکه بقیه زندانیت را در قصر خواهی گذراند . منم که خیلی خوشحال بودم که بالاخره توانسته بودم به این دژخیم ساواک پیروز بشوم با خوشحالی به سلولم برگشتم و تا دو سال تمام در کمیته داخل سلولها گذراندم و من یکی از افراد نادری بودم که بیشترین مدت را در کمیته خرابکاری بصورت انفرادی یا دو نفره و سه نفره در سلولها گذراندم . سلول جائی بسیار خوبی بود برای ساختن روحیه و شخصیت انسان و بنظر من یکی از بهترین جاهاست و اگر خداوند به انسان توفیق بدهد می تواند بهره برداری بسیاری از سلول بکند . من در تمام مدت دو سال سه بار ملاقات داشتم با همسر و بچه هایم و در یکی از ملاقاتها هم برادرم و خواهرهایم با عده ای دیگر حضور داشتند . بعد از دو سال که کم کم داستان آمدن نمایندگان صلیب سرخ به ایران شروع شده بود که مرا یک روزی از کمیته به اوین آوردند و بند 2 اوین که بصورت یک جهنم جدیدی اداره می شد که آنجا صحبت کردن دو نفر با هم تقریباً محدود بود و اگر کسی را متوجه می شدند که با شخص دیگری کار می کند ، چه از نظر ایدئولوژی و چه غیره ، بلافاصله منتقل می کردند به انفرادی وزیر شکنجه قرار می گرفت .
من که تازه به آنجا وارد شده بودم به یکی از اتاقها راهنمائی شدم ، که یک مرتبه متوجه شدم که بسیاری از دوستانم و مجاهدین در آنجا هستند ، که می توانم از آنها آقای دوزدوزانی وزیر ارشاد اسلامی ، آقای حقانی شهیدی از شهدای هفت تیر حزب جمهوری اسلامی و آقای غیوران از مجاهدین ، موسی خیابانی و چند نفر دیگری که شهرت چندانی ندارند در آن اطاق با من هم اطاق بودند . در اطاقهای دیگر مسعود رجوی و عده ای از سران مجاهدین هم آنجا بودند و همچنین یک اطاقی هم از مارکسیستهائی که قبلاً مجاهد بوده و بعدها مارکسیست شده بودند . بهزاد نبوی هم در یکی از آن اطاقها بود که برای اولین بار با ایشان آشنا می شدم . یکسال در اوین ماندم و بعد از یکسال به قصر آمدم و یکسال هم در قصر بودم که جمعاً چهار سال مدت زندانی من بود ، که دو سال آخر دارای خاطرات بسیار مفصلی بود که هر کدام به تنهائی خودش یک کتاب است و همینقدر بگویم که : در قصر به علت خواندن نماز جماعت ما را مورد آزار و اذیت قرار می دادند و اینهم یکی از آن مواردی بود که من با 13 نفر از دوستانم از زندان سیاسی به زندان عادی تبعید شدیم و در زندان عادی هم ما را تعقیب می کردند و نمی گذاشتند که نماز جماعت بخوانیم و ما هم به هر نحویکه بود کار خودمان را می کردیم و تصمیم گرفتند ما را به سلولهای انفرادی منتقل کنند و بالاخره خسته شدند و ما هم به نماز خودمان ادامه دادیم .


اردیبهشت و خرداد 57 را بصورت تبعیدی در زندان عادی به سر می بردیم و آنجا هم برای ما یک کلاس بود و تجربیاتی هم در آنجا اندوختیم . در آبان 1357 روز عید غدیر در سایه مبارزات مردم مسلمان از زندان آزاد شدیم و به این ترتیب دوران بازداشتم را گذراندم . اینرا بگویم که : من در سلول فهمیدم که مجاهدین تغییر ایدئولوژی داده اند و بدترین شب زندگیم را آن شب گذراندم که تقریباً تمام تلاش خودم را بی حاصل می دیدم و از آن ببعد بشدت از مجاهدین متنفر شدم و آنچه که در مورد تعلیمات آنها حدس می زدم به یقین تبدیل شده بود . نتیجه اینکه بسیار نگران بیرون بودم و می دیدم که چه ضربه ای بزرگ از این راه به مبارزه اسلامی جامعه مان خورده . در زندان ما به گروههای مختلفی تقسیم شده بودیم من و آقای بهزاد نبوی و حدود چهل نفر دیگر از برادرها با هم تشکیل یک گروه داده بودیم که به اطاق چهاری معروف بودیم ، در آنجا مجاهدین و یک گروه دیگری هم بودند که به غیر مذهبی ها معروف بودند و همین غیر مذهبی ها هم برای خودشان یک گروه بودند و زندان هم دارای یک مسائل مفصلی بود که فعلاً از آن صرف نظر می کنیم . بعد از آنکه از زندان بیرون آمدم در تشکیلات انجمن اسلامی معلمان وارد شدم . با این تشکیلات کار می کردم تا پیروزی انقلاب، انقلاب که پیروز شد ، منهم از همان ابتدا نزدیک به مرکز مبارزه یعنی مدرسه رفاه و کمیته استقبال امام که در آنجا حضور داشتم و کم و بیش عهده دار مسئولیتهائی بودم و بعنوان یک خدمتگزار کوچک حرکت می کردم تا انقلاب پیروز شد و در آموزش و پرورش بعنوان مشاور وزیر آموزش و پرورش شروع به فعالیت کردم .


وزیر آموزش و پرورش که استعفا کرد ابتدا به عنوان کفیل و بعد بعنوان وزیر آموزش و پرورش انتخاب شدم . مدت تقریباً یکسالی که وزیر آموزش و پرورش بودم نسبتاً دوره خوبی بود که خوشحال و راضی بودم از آن دوره و خیلی میل داشتم که وزارت آموزش و پرورش را ادامه بدهم ولی نزدیکیهای انتخابات بود که یک شب برادرمان هاشمی تلفن کرد و از من خواست که برای نمایندگی مجلس کاندید بشوم ، ولی من اظهار تمایل کردم که مایل هستم وزارت آموزش و پرورش را حفظ کنم . ایشان پیشنهاد کردند که به مجلس بیائید و اگر امکان وزیر شدن نبود لااقل بتوانید به عنوان نماینده خدمت کنید . حرف ایشان را شنیدم و کاندیدای نمایندگی شدم و برای نمایندگی مجلس انتخاب شدم . بعد هم در دوران مقدماتی مجلس ، بنابر این بود که وزرای کابینه می آمدند و یکی یک گزارش از دوران وزارت شان را می دادند که هم نمایندگان با کار وزارت خانه ها آشنا بشوند و هم اینکه در جریان کارهای انجام شده قرار بگیرند . یکی از آنها هم من بودم که گزارشی دادم و در همانجا نسبت به پاکسازی و نسبت به فرهنگ اسلام و نسبت به آموزش و پرورش که در دوره انقلاب باید باشد یک مقدار صحبت کردم ، چند نفر از لیبرالهای مجلس با شیوه من مخالف بودند . منهم که معتقد بودم به راهی که انتخاب کرده بودم بطور جدی از راهم دفاع کردم و همین مقدمه ای شد برای اینکه مجلس با طرز تفکر من آشنا بشود ، البته نوع کاری را هم که در آموزش و پرورش داشتم برای آنها مشخص بود تا اینکه دوران انتخاب نخست وزیر رسید . در این دوران منهم مثل همة نمایندگان مجلس مترصد بودم که چه کسی را بنی صدر جهت نخست وزیری معرفی خواهد کرد . در این گیرودار بودیم که آقای میرسلیم معرفی شدند که با بحث و مجادله در مجلس مواجه شد تا اینکه بعد از یک سری گفتگوهائی که اکثر هم میهنان عزیزم مطلع هستند و من آنرا در جایی دیگری گفته ام ، من به نخست وزیری رسیدم . نخست وزیری را به عنوان یک تکلیف شرعی انقلابی فکر می کردم و از اینکه در دوران دولت موقت و دولت شورای انقلاب مطالبی بنظرم می آمد و می دیدم که متصدیان عمل نمی کنند، رنج می بردم و آرزو می کردم که اگر روزی من نخست وزیر شدم آن مشکلات را از بین ببرم . خدا توفیق داد و مردم همچنان که همچنان که در گذشته هم کار می کردند در دوره نخست وزیری من هم صمیمانه وظیفه شان را انجام می دادند و من از صمیم قلب می گفتم که دارای یک کابینه 36 میلیونی هستم برای اینکه هر جا می رفتم ، می دیدم که افراد انقلابی و مسلمان دارند با جدیت هر چه تمامتر به این انقلاب خدمت می کنند و این بود که من به راحتی این جمله را بکار می بردم که من دارای کابینه 36 میلیونی هستم .


خلاصه شهید رجائی بعد از عزل بنی صدر خائن از ریاست جمهوری ، با رأی اکثریت مردم به نام دومین رئیس جمهوری ایران انتخاب شد ولی دست جنایتکاران نگذاشت که این رئیس جمهور مستضعف کارهای انقلابی خود را ادامه دهد و بویژه امپریالیسم غرب و شرق را بیش از پیش به خاک بمالد .

 



نوشته شده در شنبه 92 شهریور 2ساعت ساعت 10:8 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin