حسین سالار قلبها
جناب علی اکبر با شهامت و از جان گذشتگی بی نظیری مبارزه کرد.بعد از آن که مقدار زیادی مبارزه کرد،آمد خدمت پدر بزرگوارش-که این جزء معمای تاریخ است که مقصود چه بوده و برای چه آمده است؟
ابوالفرج اصفهانی از مغیره روایت کرد: روزی معاویه بن ابی سفیان به اطرافیان و هم نشینان خود گفت: به نظر شما سزاوارترین و شایسته ترین فرد امت به امر خلافت کیست؟ اطرافیان گفتند: جز تو کسی را سزاوارتر به امر خلافت نمی شناسیم! معاویه گفت: این چنین نیست.
بلکه سزاوارترین فرد برای خلافت، علی بن الحسین(ع)است که جدّش رسول خدا(ص) می باشد و در وی شجاعت و دلیری بنی هاشم، سخاوت بنی امیه و فخر و فخامت ثفیف تبلور یافته است.
نقل است روزی علی اکبر(ع) به نزد والی مدینه رفته و از طرف پدر بزرگوارشان پیغامی را خطاب به او میبرد، در آخر والی مدینه از علی اکبرسئوال کرد نام تو چیست؟ فرمود: علی سئوال نمود نام برادرت؟ فرمود: علی آن شخص عصبانی شد، و چند بار گفت: علی، علی، علی، « ما یُریدُ اَبُوک؟ » پدرت چه می خواهد، همه اش نام فرزندان را علی می گذارد، این پیغام را علی اکبر(ع) نزد اباعبدالله الحسین (ع) برد، ایشان فرمود : والله اگر پروردگار دهها فرزند پسر به من عنایت کند نام همه ی آنها را علی می گذارم و اگر دهها فرزند دختر به من عطا، نماید نام همه ی آنها را نیز فاطمه می گذارم.
گویند ابا عبد الله چشمهایش حالت نیم خفته به خود گرفته بود:«ثم نظر الیه نظر ائس» به او نظر کرد مانند نظر شخص ناامیدی که به جوان خودش نگاه می کند. ناامیدانه نگاهی به جوانش کرد،چند قدمی هم پشت سر او رفت.اینجا بود که گفت:خدایا! خودت گواه باش که جوانی به جنگ اینها میرود که از همه مردم به پیغمبر تو شبیه تر است.جمله ای هم به عمر سعد گفت،فریاد زد به طوری که عمر سعد فهمید:«یابن سعد قطع الله رحمک» خدا نسل تو را قطع کند که نسل مرا از این فرزند قطع کردی.بعد از همین دعای ابا عبد الله،دو سه سال بیشتر طول نکشید که مختار عمر سعد را کشت.پسر عمر سعد برای شفاعت پدرش در مجلس مختار شرکت کرده بود.سر عمر سعد را آوردند در مجلس مختار در حالی که روی آن پارچهای انداخته بودند،و گذاشتند جلوی مختار.حالا پسر او آمده برای شفاعت پدرش.یک وقت به پسر گفتند:آیا سری را که اینجاست می شناسی؟وقتی آن پارچه را برداشت،دید سر پدرش است.بی اختیار از جا حرکت کرد.مختار گفت:او را به پدرش ملحق کنید.
این طور بود که علی اکبر به میدان رفت.مورخین اجماع دارند که جناب علی اکبر با شهامت و از جان گذشتگی بی نظیری مبارزه کرد.بعد از آن که مقدار زیادی مبارزه کرد،آمد خدمت پدر بزرگوارش-که این جزء معمای تاریخ است که مقصود چه بوده و برای چه آمده است؟-گفت:پدر جان«العطش»!تشنگی دارد مرا می کشد،سنگینی این اسلحه مرا خیلی خسته کرده است،اگر جرعه ای آب به کام من برسد نیرو میگیرم و باز حمله میکنم.این سخن جان ابا عبد الله را آتش میزند،می گوید:پسر جان!ببین دهان من از دهان تو خشکتر است،ولی من به تو وعده میدهم که از دست جدت پیغمبر آب خواهی نوشید.این جوان میرود به میدان و باز مبارزه می کند.
مردی استبه نام حمید بن مسلم که به اصطلاح راوی حدیث است،مثل یک خبرنگار در صحرای کربلا بوده است.البته در جنگ شرکت نداشته ولی اغلب قضایا را او نقل کرده است.می گوید:کنار مردی بودم.وقتی علی اکبر حمله می کرد،همه از جلوی او فرار می کردند.او ناراحت شد،خودش هم مرد شجاعی بود،گفت:قسم میخورم اگر این جوان از نزدیک من عبور کند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت.من به او گفتم:تو چکار داری، بگذار بالاخره او را خواهند کشت.گفت:خیر.علی اکبر که آمد از نزدیک او بگذرد، این مرد او را غافلگیر کرد و با نیزه محکمی آنچنان به علی اکبر زد که دیگر توان از او گرفته شد به طوری که دستهایش را به گردن اسب انداخت،چون خودش نمی توانست تعادل خود را حفظ کند.در اینجا فریاد کشید:«یا ابتاه!هذا جدی رسول الله» پدر جان!الآن دارم جد خودم را به چشم دل میبینم و شربت آب می نوشم.اسب، جناب علی اکبر را در میان لشکر دشمن برد،اسبی که در واقع دیگر اسب سوار نداشت. رفت در میان مردم.اینجاست که جمله عجیبی نوشتهاند:«فاحتمله الفرس الی عسکر الاعداء فقطعوه بسیوفهم اربا اربا»
By Ashoora.ir & Night Skin