حسین سالار قلبها
میان قصه های قدیمی قصه ای بود که خیلی دوستش داشتم ...قصه پرنده و درخت ... یادم هست همیشه مادربزرگم شبهایی که قراربود برایم قصه ای بگوید اول از همه همین قصه را میگفت ....
خدا درخت را که آفرید ...دید درخت بدون پرنده درخت نیست ....درخت دلش گرفت ....خدا پرنده را که آفرید دید پرنده بدون هوای تازه پرنده نیست !!!!خدا میان هوای تازه پرنده را پرواز داد ...پرنده رفت ...رفت ...رفت ....وقتی که برگشت دل پرنده هم گرفته بود ....خدا برای او غروب آفرید ...پرنده با دل گرفته اش میان سایه روشن غروب در آشیانه اش به خواب رفت ...تمام روز نه شاخه درخت را کسی شکست ...نه بالهای پرنده را کسی به سنگ بست ....عزیزکم !خدا اگر درخت آفرید ...اگر پرنده آفرید ... اگر غروب آفرید ...اگر هوای تازه آفرید ......به خاطر تو بود ...خدا تمام چیزهای خوب را برای بچه های خوب آفرید ...
یادش بخیر ..نمیدانی چقدر هرشب با شنیدن این قصه تکراری بچه خوبی میشدم ...سر روی پاهای مادربزرگ میگذاشتم ...چشمهایم را میبستم و میان خیالهای رنگی دوست پرنده دلتنگ میان قصه ها میشدم ...پرنده ای که خدای خوب برای تمام بچه های خوب آفرید ....
امروز اما ...قصه های مادربزرگ...پرنده و درخت و غروب و هوای تازه را باد با خودش برده ...من مانده ام با مشتی از خاطرات خوش دنیای بی خبری ...میدانی دلم این روزها بیشتر از همیشه هوای قصه های مادربزرگ را کرده ...دلم هوای آن حوض قدیمی راکرده بنشیم کنارش و سرخوشانه با ماهی قرمزهای کوچک بازی کنم ...شاید اگر کودکیهایم را تند باد روزگار باخودش نبرده بود امروز اینجا میوشتم : صبح یک پرنده کوچک روی شانه ام آشیانه کرده بود ....!!!!! اما ...راستش دروغ چرا !!!! هیچ کس تا به حال هیچ پرنده ای روی شانه های من ندیده است ...راستی .تو میدانی درخت ها چطور با پرنده ها دوست میشوند !!؟؟؟ من آن موقع ها می دانستم حالا اما فراموش کرده ام ...
امشب کسی در گوشم زمزمه کرد : آی پسرک ! یادت باشد برای پرنده عشق این درخت آن درخت فرقی نمیکند ...تمام باغ آشیانه اوست !
کاشکی حداقل خدا مرا درخت آفریده بود ...!!!
پرنده عشق !!!!!!!!!!!!!!!!!! خنده ام میگیرد ....تو کودکیهای مرا جایی ندیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
By Ashoora.ir & Night Skin