حسین سالار قلبها
چندین سال پیش در ایام دبیرستان، نوار کاستی را پیاده میکردم که در آن یک رزمنده بسیجی از خاطرات "کرخه نور" میگفت. نمیدانم صدای این رزمنده دلاور کجا ضبط شده بود ولی حرفهایش با سوز و گدازی همراه بود که کم از سوز یک روضه نداشت. نمیدانم این سوز از غربت بود یا از دوری از فضای جبهه یا فراق دوستان یا حسرت بسته شدن آن باب. هر چه بود برای من نامعلوم بود. او با حسرت و آه همینطور میگفت تا رسید به دوستان شهیدش که دیگر از اینجا به بعد، حرفهایش با گریه همراه بود. از کل آن نوار، همین قسمتِ یاد او از دوستان شهیدش در حافظهام مانده. میگفت فلانی را اگر میخواهید بفهمید که چه جور بوده، یک کاغذ بردارید و هر چه در مورد شجاعت و غیرت میدانید روی کاغذ بیاورید آنگاه بر این نوشته پیکری بپوشانید تا بشود او یا بهمانی را اگر میخواهید تجسم کنید، هر چه در مورد لطافت میدانید روی کاغذ بنویسید و بعد بر آن جسمی بسازید تا بشود مثلا قاسم. اسامی یادم نمانده، ولی به همین ترتیب اسامی شهدا را میآورد و توصیف میکرد.
داشتم به سید شهیدان اهل قلم، آقا مرتضی آوینی، فکر میکردم و به شخصیت بسیجیش که یاد این کاست افتادم. دیدم اگر بخواهم هر چه از بسیجی بودن میدانم را روی کاغذ بیاورم و برای آن جسمی درست کنم میشود سید مرتضی آوینی! برای من که به لطف خدا هر چه را که از قلم سید منتشر شده خواندهام، تصویر بسیج، تصویر سیمای نورانی شهید آوینی است. انگار کن که او به تنهایی، سیمای همه بسیجیان عالم را دارد و او در جان همه بسیجیان تکرار شده و بقول جناب سید قاسم ناظمی که در مورد شهید باکری نوشته بود، انگار ذکری است که بر لبهای همه بسیجیان جاری شده و انگار از قلب همهشان خدا را به نظاره نشسته است.
آنچه از او میفهمم این است که او یک بسیجی تمام عیار بود، هم رزمنده میدانهای جهاد اصغر بود که هیچوقت هیچکس یادی از آن نکرده، هم مجاهد مخلص میدان جهاد اکبر و هم مرد مطالعه و میدان معرفت. مثل یک بسیجی ِ عاشق ولایت، مخلصانه، عرض ارادت و عشق به مقام منیع ولایت و رهبری میکرد. مثل بچههای پایگاه توی راهپیمائی شعار میداد و مثل بچه بسیجیهای دو آتشه از نظام دفاع میکرد و اگر لازم بود با بیان محکمی که داشت طرف را سر جایش مینشاند.
مقاله "تحلیل آسان" او که پاسخ دندان شکنی به تشکیک "مسعود بهنود" به حکومت اسلامی و حاکمیت ولایت فقیه است، حقاً در این مورد خواندنی است. آوینی خودش بسیجی بود و واقعا بسیجیها را دوست داشت و بیشتر از دوست داشتن به بسیجیان امید بسته بود. او در آخر مقالهای که با عنوان "غربت حزب الله در مهبط عقل" نوشته، مینویسد: "...من به بسیجیان امید بستهام؛ نه من تنها، همه آنان که تقدیر تاریخی انسان فردا را دریافتهاند و میدانند که ما از آغاز قرن پانزدهم هجری، پای در عصر معنویت نهادهایم.

By Ashoora.ir & Night Skin