حسین سالار قلبها

باد سردی می وزید. سرما بیداد می کرد. همه کنار هم، در سنگر خوابیده بودیم. پس از مدتی، یک به یک بیرون رفتیم و وضو گرفتیم و بازگشتیم تا برای خواندن نماز شب، وضو داشته باشیم. حاج یدالله کلهر هم در میان ما بود. او از ناحیه یک دست و به طور کلی یک سمت بدن، آسیب شدیدی دیده بود و حرکت کردن برایش سخت بود. آن شب، او هم مثل ما، وضو گرفت و به سنگر بازگشت. درد دست و بدن او به حدی بود که گاهی دستش کنترل نداشت و بچه ها تا مدتها دستش را ماساژ می دادند تا بتواند حرکت کند. او هم به هر سختی که بود، وضو گرفت. همه از شدت سرما، زیر پتوها خزیده بودیم. کم کم، سرمای هوا و رخوت و خستگی، پلک های مان را بر روی هم گذاشت…با صدایی از خواب پریدم. شبحی از سنگر بیرون رفت. به بچه ها نگاه کردم. همه بچه ها در پتوهای خود، فرو رفته بودند و معلوم نبود آن که بیرون رفت، چه کسی بود؟ چند لحظه ای گذشت. کم کم داشتم نگران می شدم و می خواستم به دنبال آن برادری که بیرون رفته بود، بروم که دیدم قامت یدالله کلهر در آستانه در سنگر ظاهر شد. او برای تجدید وضو، دوباره بیرون رفته بود. و اینک بی حال و بی رمق، از شدت درد و سرما، دوباره به سنگر بازگشته بود تا نماز شب بخواند. او با تنی مجروح، در آن سرمای گشنده، که حتی آدم های سالم هم جرأت بیرون رفتن نداشتند، بیرون رفته بود و حالا با وضو، وارد می شد تا نماز شب بخواند.



نوشته شده در شنبه 90 اسفند 20ساعت ساعت 1:4 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin