سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























حسین سالار قلبها

دلم از حوضچه ی اشک وضو می گیرد

از غم بغض غریبانه، گلو می گیرد

باز شد دفتر غمنامه ی آن ماهی که

چند ماهی ست که از آئینه رو می گیرد

قصه ی تازه جوانی که دگر پیر شده

روح بخشی که خود از زندگی اش سیر شده

داستان شب یک خانه ی کوچک که در آن

ماه در بستری از درد، زمین گیر شده

شب رسیده است و پُر از عطر خدا می گردد

جاری زمزم خون دور صفا می گردد

مردی از دلهره ی حُرم تب بیمارش

اشک می ریزد و دنبال دوا می گردد

می چکد در نفس شب، عرق شرم زمین

در نگاه غم مردانه ی دلتنگ ترین

می رسد صوت ضعیفی که به او می گوید

لحظه ای مرحمتی کن، به کنارم بنشین

من همان آئینه ی شب زده از سنگ تو ام

رو گرفتم ز تو چون، سایه ی بی رنگ تو ام

پیش من باش و ببین امشب از آن شب هایی ست

که کنار تو و یک عالمه دلتنگ تو ام

نشود فاش جهان، آن چه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسانِ من و توست

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت

گفتگویی و خیالی ز جهانِ من و توست

دردها پر شده در خانه ی سینه که مپرس

قصه هایی ست در این بیت حزینِ که مپرس

کاش می شد که شبی با تو بگویم آقا

رازی از کوچه ی باریک مدینه، که مپرس

از شب حادثه روی حسنم زرد شده

از غم دلهره ی او نفسم سرد شده

جلوه ای کرد که انگار تو همراه منی

کاش می دیدی علی جان، پسرم مرد شده



نوشته شده در سه شنبه 91 اردیبهشت 5ساعت ساعت 11:34 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

مرو ای امید تنهای من

ببین بسته داغِ، دستای من

نکن شرمنده حیدر رو زهرای من

آتیش گلبرگ یاسو می سوزونه

درِ خونه، قلبم رو می لرزونه

می دونم داغت رو قلبم می مونه

راحتُ الروح مرتضی، یا زهرا

راحتُ الروح مرتضی، یا زهرا

شده رنگ آتیش، چشم حیدر

پرستوی من شده، بی بال و پر

چکیده خونت رو دستم از میخ در

خدا می دونه، دردم بی درمونه

برام این دنیا، بعد از تو زندونه

می دونم داغت رو قلبم می مونه

راحتُ الروح مرتضی، یا زهرا

دلِ تنگم زهرا، شد ویرونه

برای اون چشمات که بی جونه

ببین اشکای زینب مثل بارونه

حسن دنبال مادر سرگردونه

حسین یک گوشه مثل من حیرونه

می دونم داغت رو قلبم می مونه



نوشته شده در سه شنبه 91 اردیبهشت 5ساعت ساعت 11:33 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

PDF چاپ نامه الکترونیک
 

مدینه شد قفسم                      تا به خدا برسم

یکی شده شب و روزم

شکسته پهلوی من                   کبوده بازوی من

پر از تبم، پر از سوزم

می روم به خاطر دلم                                 می روم به سوی حاصلم

می روم، ولی شکسته بالم

می روم به دامن سحر               می روم به آخرین سفر

می روم به سمت اوج عالم

آماده ی سفرم                          ستاره ی سحرم

علی بیا به برِ من

خمیده شده، کمرم                    کجایی ای پدرم

شکسته بال و پر من

می بری ز خانه ات مرا               می بری مرا ای آشنا

می بری به سوی دریا

می بری شبانه بدنم                 می بری کنار محسنم

می بری مرا کنار بابا

می روم به خاطر دلم             می روم به سوی حاصلم

می روم، ولی شکسته بالم

نهان کنی کفنم                         به دیده ی حسنم

اگر نمی رود از دست

غسل دهید بدنم                       ز روی پیراهنم

که این بدن پُر زخم است

خداحافظ ستاره های شب         خداحافظ زمین و تاب و تب

خداحافظ دل کبوده زینب

خداحافظ سرشک بی صدا         خداحافظ غبار کوچه ها

خداحافظ که جان رسیده بر لب



نوشته شده در سه شنبه 91 اردیبهشت 5ساعت ساعت 11:32 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

دیشب تا صبح گریه کردی گریه کردی گریه کردی

من هم با تو گریه کردم گریه کردم گریه کردم

ای مادر؛

دیشب که رویت، شد قاتل من

دست تو می لرزید، چون دل من

واویلتها، واویلا، آه مادر، آه مادر

از این ماتم، خانه ی ما را غباره غم گرفته

مادر بنگر، که حسن با چشم گریان دَم گرفته

ای مادر؛

در خواب گوید، مادر کجایی

راهی نمانده تا، خانه بیایی

واویلتها، آه مادر، آه مادر، آه مادر

دیشب تا صبح گریه کردی گریه کردی گریه کردی

من هم با تو گریه کردم گریه کردم گریه کردم

دیشب دیدم تا بخواهی روی پهلو بازگردی

با هر لرزش، آاااه، ناله کردی، آاااه، ناله کردی ناله کردی

ای مادر؛

دیدم که بابا دور از گُلِ روت

با دست لرزان، شد سرگرم تابوت

دیشب تا صبح گریه کردی گریه کردی گریه کردی

من هم با تو گریه کردم گریه کردم گریه کردم



نوشته شده در سه شنبه 91 اردیبهشت 5ساعت ساعت 11:30 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

محقق حوزوی در کتاب خود با نقل سیره‌ای از آن حضرت آورده است امام هادى - علیه السلام - در بزرگداشت دانشمندان و اندیشمندان مى کوشید و به آنها توجهى خاص داشت و آنان را بر دیگر مردم برتر مى شمرد زیرا آنان سرچشمه نور و آگاهى در زمین هستند.

از کسانى که مورد تجلیل امام قرار گرفت، فقیهى بود که با یکى از نواصب و مبغضین اهل بیت به مناظره پرداخته و او را مغلوب ساخته بود، آن فقیه پس از چندى به زیارت امام هادی (ع)آمد حضرت که از مناظره او با ناصبى خبردار بود از دیدن وى شادمان شده او را در صدر مجلس ‍ نشاند و به گرمى با وى به گفتگو پرداخت . مجلس مملو از علویان و عباسیان بود. آنان در آنجا از این توجه خاص امام رنجیده شدند و امام را مخاطب ساخته گفتند:
«چگونه او را بر سادات و بزرگان بنى هاشم مقدم مى دارى ؟...»

حضرت در پاسخ فرمود: از کسانى نباشید که خداوند متعال درباره شان فرمود: «( أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ أُوْتُواْ نَصِیبًا مِّنَ الْکِتَابِ یُدْعَوْنَ إِلَى کِتَابِ اللّهِ لِیَحْکُمَ بَیْنَهُمْ ثُمَّ یَتَوَلَّى فَرِیقٌ مِّنْهُمْ وَهُم مُّعْرِضُونَ ». (1)
«آیا ندیدى کسانى را که بهره اى از کتاب آسمانى به آنها داده شده بود، فرا خوانده شدند تا کتاب خدا داور آنان باشد لیکن گروهى اعراض کرده روى گرداندند».

آیا کتاب خداوند متعال را به عنوان داور و حکم قبول دارید؟... همگى گفتند: «آرى ، یابن رسول اللّه ». و امام روش ‍ خود را - به استناد آیات قرآن - چنین مدلّل ساخت : آیا خداوند نمى گوید: « ی یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا قِیلَ لَکُمْ تَفَسَّحُوا فِی الْمَجَالِسِ فَافْسَحُوا یَفْسَحِ اللَّهُ لَکُمْ وَإِذَا قِیلَ انشُزُوا فَانشُزُوا یَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنکُمْ وَالَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ ». (2)

«اى کسانى که ایمان آورده اید هنگامى که در مجالسى به شما گفته مى شود جاى باز کنید شما نیز جاى باز کنید تا خداوند براى شما گشایش دهد... تا آنجا که مى گوید: و دانشمندان را درجاتى بالاتر مى دهد».

خداوند متعال همانطور که مؤمن را بر غیر مؤ من مقدم مى دارد،« مؤ من عالم» را بر« مؤ من غیر عالم» برترى داده است . و باز خداوند است که مى فرماید: «خداوند مؤمنان اهل علم را درجاتى ، برترى مى دهد» آیا خداوند گفته است که خداوند نجیب زادگان و شریفان نسب دار را رفعت مى دهد! (نه این گونه نیست) لیکن حضرت باریتعالى با تاءکید مى گوید:

« أَمَّنْ هُوَ قَانِتٌ آنَاء اللَّیْلِ سَاجِدًا وَقَائِمًا یَحْذَرُ الْآخِرَةَ وَیَرْجُو رَحْمَةَ رَبِّهِ قُلْ هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ إِنَّمَا یَتَذَکَّرُ أُوْلُوا الْأَلْبَابِ » (3) آیا آنان که مى دانند و آنان که نمى دانند با هم برابرند؟».

پس چرا از احترام و تجلیل من نسبت به این عالم که مورد بزرگداشت خدا نیز هست رنجیده شده اید، شکستى که این مرد به آن ناصبى با دلایل و براهین (قاطع)داد از هر شرافت مبنى بر نسب و تبار، بالاتر و برتر است .

دلایل و حجت هاى امام ، حاضرین را خاموش کرد لیکن یکى از بنى عباس حاضر در جلسه همچنان بر موضع نادرست خویش پافشارى کرد و گفت :
«یابن رسول اللّه ! شما این مرد را بر ما مقدم داشتى و ما را پایین تر از او به حساب آوردى در صورتى که او مانند ما نسبى چنین روشن و درخشان ندارد و از صدر اسلام تاکنون آن را که نسبى شریف تر داشته باشد بر دیگران مقدم مى دارند...»

منطق این شخص عباسى ، منطقى سست و بى بنیاد است که اسلام بدان کمترین بهایى نمى دهد، اسلام متوجه ارزش هاى والایى است که هرگز چنین افرادى تصور آن را هم ندارند و به گوششان نخورده است . لذا حضرت طبق اصل قرآنى : « ادْعُ إِلِى سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُم بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَن ضَلَّ عَن سَبِیلِهِ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِینَ» (4) و دستور: « کَلِمُوا النّاسَ عَلى قَدْر ِ عُقُولِهِم » براى قانع کردن وى راه دیگرى در پیش گرفت و گفت :
«سبحان اللّه ! » آیا عباس که از بنى هاشم بود با ابوبکر تیمى بیعت نکرد؟ آیا عبداللّه بن عباس پدر خلفاى عباسى و از خاندان بنى هاشم ، کارگزار عمر بن خطاب از بنى عدى نبود؟ پس چرا عمر افراد خارج از خاندان قریش را وارد شوراى شش نفره کرد (برای بیعت) ولى عباس را که هاشمى و قرشى بود وارد شورا ننمود؟!

پس اگر برتر شمردن غیر هاشمى بر هاشمیان نادرست است، باید بیعت کردن عباس با ابوبکر و کارگزارى عبداللّه بن عباس براى عمر را محکوم کنى و اگر آن کار اشکالى نداشت این مورد هم مانند آن روا خواهد بود...».



نوشته شده در جمعه 91 اردیبهشت 1ساعت ساعت 12:44 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر

رهبر انقلاب در زمان ریاست جمهوری در یک معدن




نوشته شده در جمعه 91 اردیبهشت 1ساعت ساعت 12:42 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

سال 1373 دفترچه آماده به خدمت را جهت اعزام به خدمت مقدس سربازی دریافت کردم . از آ«جا که پدر و مادرم در شاهین شهر اصفلهان بودند تمایل زیادی داشتند که در نزدیکترین محل زندگی مان دوران ضرورت را بگذرانم تا به آنها نزدیک باشم . خود نیز به علت پیر بودن آنها اشتیاق فراوانی داشتم که به آنها نزدیک باشم تا مدد کارشان باشم . لازم است ذکر کنم ، غم داغ دو برادر شهیدمان که یکی اوایل انقلاب و دیگری در جنگ تحمیلی در تنگ چزابه به شهادت رسیده بود ، بر دل ما بویژه قلب پدر و مادر پیرمان سنگینی میکرد . غم دیگری که همواره در زندگی مان سایه افکنده بود ،دور بودن از زادگاهمان بود که به علت هجوم درد منشانه دشمن بعثی به شهر آبادان ، ناچار شده بودیم خانه و کاشانه را رها سازیم و در شهر شیراز و سرانجام در شاهین شهر اصفهان سکنی گزینیم . تنها دلخوشی پدر و مادرم در این شهر ، مزار برادر شهیدمان است که هر هفته با رفتن به کنار تربتش خود را تسلی می بخشند . در چنین شرایطی من نیز عازم خدمت سربازی بودم . روزی برادرم ( تیمسار شهید یاسینی ).به منزلمان در شاهین شهر آمد . پدرم به او گفت : علیرضا، پسرم ! می دانیکه برادرت محمد رضا دفترچه آماده به خدمت گرفته ؟جواب داد : نه ، آقا ! خبر نداشتم . پدرم ادامه داد :- علیرضا! می شه یه خواهشی از تو بنم ؟ اگه ممکنه سعی کن تا محمد ضا یک جایی بیفتد که به خانه نزدیک باشد . می دانی که کمک حال ماست . اگر اینجا در اصفهان یا شاهین شهر باشد خوب است . در حالی که سرش را پایین انداخته بود ، به سفارشهای پدر گوش می داد ، ولی هیچ چیز نمی گفت . مدتی گذشت و بر حسب اتفاق ، هنگام اعزام به سربازی ، جزو سهمیه نیروی هوایی شدم و برای گذراندن دوره آموزشی به دانشگاه هوایی (تهران ) رفتم . برادرم ، علی رغم اینکه رئیس ستاد و معاون هماهنگ کننده نیروی هوایی بود ، نه تنها برای انتقال و جابه جایی من سفارش نکرد ، حتی در نیروی هوایی که براحتی می توانست هر نوع سفارشی را در باره ام انجام بدهد ، این کار را نکرد . طوری که به صورت ناشناس در دانشگاه هوایی مشغول خدمت شدم و هیچ کس نمی دانست که من برادر تیمسار هستم . حتی فرماندهان مربوطه ام از این موضوع بی اطلاع بودند . من هم چون اخلاق برادرم را به خوبی می شناختم و می دانستم که او به عمد این کار را می کند زیرا با هر گونه پارتی بازی مخالف بود .
(محمد رضا یاسینی ، شهید علیرضا یاسینی )



نوشته شده در جمعه 91 اردیبهشت 1ساعت ساعت 12:28 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

به نقل از برادر شهید
عشقی به نام ولایت باعث شد تا ما، چهار برادر از یک خانواده، عازم جبهه شویم. حسن برادر سوم خانواده بود. وقتی که او نیز به همراه برادران بسیجی به ما سه نفر پیوست، به او گفتیم که برای سرپرستی از خانواده هایمان، بهتر است او به منزل برگردد و از آن ها مراقبت نماید.
ایشان در جواب گفت: « هر کس به سهم خود برای رضای خداوند و دفاع از خاک میهن، در برابر بعثی ها پایداری و مقاومت می کند. هر کس که در برابر ظلم وستم مبارزه کند، در دنیا و آخرت به سعادت جاودانی می رسد. حضور در جبهه و شهادت و سعادت امری شخصی و فردی است و من می خواهم به سهم خودم با تمام وجود از مزر و بوم کشور دفاع کنم».



نوشته شده در جمعه 91 اردیبهشت 1ساعت ساعت 12:26 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

برادرم به علت اینکه از خلبانان طراز اول نیروی هوایی محسوب می شد و از استادان دانشگاه هوایی بود ، در هفته یکی دو بار برای تدریس به این دانشگاه می آمد . روزی در محوطه دانشگاه هوایی به سمت خوابگاه در حال حرکت بودم که ماشین پاترولی نظرم را جلب کرد خوب که نگریستم ، برادرم علیرضا را درون آن دیدم که برای تدریس به دانشگاه هوایی آمده بود . در آن زمان ، مجاز به احترام گذاشتن با دست نبودم – چون هنوز دوره آموزشی را به طور کامل طی نکرده بودم و به اصطلاح سردوشی نگرفته بودم – به حالت خبردار سر ایم ایستادم و ادای احترام کردم . به گمانم که الآن ماشین را نگه می دارد و با من احوالپرسی می کند . در حالی که حتم دارم مرا دید و شناخت ، ولی آن مرد بزرگ به علت اینکه راز این آشنایی فاش نشود تا خدای نکرده مسئولان دانشگاه بین من وسربازان دیگر فرق بگذارند ، بی اعتنا از کنارم گذشت و رفت . زمانی که سانحه هوایی 15/10/73 رخ داد و برادرم با جمعی از فرماندهان نیروی هوایی به درجه رفیع شهادت نایل شدند ، خانواده برادرم با یکی از دوستان شهید تماس می گیرند و می گویند که برادر تیمسار در دانشگاه هوایی سرباز است . لطف کنید به فرمانده اش بگویید به اومرخصی بدهند تا برای تشییع پیکر برادرش بیاید .
وقتی با دفتر تیمسار شوقی ( رئیس دانشگاه هوایی ) تماس می گیرند ، ایشان چون از حضور من در جمع سربازان دانشگاه بی اطلاع بوده ، با شگفتی می گوید : « فکر نمی کنم برادر تیمسار سرباز ما باشند اگر بود حتما تیمسار به ما می گفت .»
وقتی برای تشییع جنازه آمدیم تیمسار شوقی مرا دید و گفت : - آقای یاسینی ، چرا تا به حال پیش من نیامدی و خودت را معرفی نکردی ؟!در جوابش گفتم : تیمسار ! برادرم این گونه می پسندید . دوست داشت که من هم با سربازان دیگر فرقی نداشته باشم .

(برادر شهید ، شهید علیرضا یا سینی )



نوشته شده در جمعه 91 اردیبهشت 1ساعت ساعت 12:24 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

آخرین باری که عبدالله برگشت، حدود چهار ماه قبل از شهادتش بود.
وقتی که به خانه آمد، گفت: کجا می روی؟ گفتم که به منطقه می روم.
گفت: مگر تازه نیامده ای؟ گفتم: چرا تازه آمده ام، ولی دوباره می خواهم برگردم.
موقع خداحافظی گفت: فکر می کنم این آخرین خداحافظی مان باشد.
گفتم: نه، چهار ماه دیگر خدمت تمام می شود و به خانه می آیی.
سه ماه بعد من به خانه آمدم؛ و یک ماه بعدتر، خبر شهادتش را به ما دادند.
شهادتش در روزهای پایانی خدمتش بود. 15 روز دیگر مانده بود که سربازی اش تمام شود که شهید شد.
برادرم در تاریخ 4/4/67 شهید شد و خبر شهادتش در 14/4/67 به ما رسید



نوشته شده در جمعه 91 اردیبهشت 1ساعت ساعت 12:22 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin