حسین سالار قلبها
رهبری - مردم در انتخابات 12 اسفند و در عرصه رویارویی با جبهه مخالفان، قدرت ناشی از ایمان و بصیرت خود را به میدان آوردند و با این حرکت عظیم، طراحی های چندین ماهه معاندان را برای انتخاباتی بی رونق، نقش بر آب کردند.
حضرت آیت الله خامنهای تاکید کردند: بعد از انتخابات پرهیاهوی سال 88، برخی پیش بینی میکردند که اعتماد مردم به نظام اسلامی سلب شده است اما انتخابات 12 اسفند پاسخی قاطع و روشن به این استنتاج غلط و گمانه زنی خطا بود.
--
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری،حضرت آیت الله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار رئیس و نمایندگان مجلس خبرگان، ضمن سپاس و تجلیل بی دریغ از حرکت عظیم، به هنگام، هوشمندانه و همراه با بصیرت مردم در انتخابات 12 اسفند، به تبیین تأثیرها و پیام های این حضور پرشکوه پرداختند و تأکید کردند: رأی اکثریت قاطع مردم در انتخابات مجلس نهم، در واقع رأی به اصل نظام اسلامی و نشان دهنده اعتماد کامل آنان به نظام بود و همچون سیلی هوشیار کننده، افرادی را که درخصوص اصل نظام و آینده آن و مردم، در توهم و خیال پردازی بسر میبردند، بیدار، و حقیقت را آشکار کرد.
رهبر انقلاب اسلامی با تأکید بر اینکه حقیقتاً مردم عزیز کشور در این انتخابات سنگ تمام گذاشتند، افزودند: مردم در انتخابات 12 اسفند و در عرصه رویارویی با جبهه مخالفان، قدرت ناشی از ایمان و بصیرت خود را به میدان آوردند و با این حرکت عظیم، طراحی های چندین ماهه معاندان را برای انتخاباتی بی رونق، نقش بر آب کردند.
حضرت آیت الله خامنهای خاطرنشان کردند: حضور گسترده مردم در انتخابات در واقع جاری شدن رحمت الهی در کشور بود که به همین دلیل باید شکرگزار خداوند متعال بود و پیشانی سپاس را در مقابل این رحمت الهی، بر خاک سائید.
ایشان لازمه نزول رحمت الهی را فراهم کردن موجبات رحمت الهی دانستند و افزودند: ملت ایران با حضور در صحنه، بصیرت و ایستادگی خود، موجبات رحمت الهی را فراهم کرد که برای این توفیق نیز باید شکرگزاری کرد.
رهبر انقلاب اسلامی بار دیگر تأکید کردند: با همه وجود از مردم عزیز ایران تشکر میکنم.
حضرت آیت الله خامنهای از همه دست اندرکاران انتخابات مجلس نهم، بویژه شورای نگهبان که وظیفه ای سنگین و دقیق بر عهده دارد، قدردانی کردند و افزودند: در این انتخابات، دولت، وزارت کشور، مسئولان و دستگاههای امنیتی، دستگاههای تبلیغاتی و صدا و سیما واقعاً کار بزرگ و برجسته ای انجام دادند و توانستند این موضوع بسیار حیاتی را به بهترین وجه به سرانجام برسانند.
ایشان سپس با اشاره به الگوی نظام مردم سالاری دینی و جایگاه انتخابات در این الگو خاطرنشان کردند: انتخابات یک رکن مهم نظام است و مردم سالاری دینی متکی به انتخابات است، بنابراین هر فردی که به نظام اسلامی اعتقاد دارد، شرکت در انتخابات را وظیفه خود می داند، حتی اگر انتقادهایی هم به برخی موارد داشته باشد.
رهبر انقلاب اسلامی افزودند: همه کسانی که در انتخابات روز جمعه شرکت کردند، در واقع ضمن عمل به واجب، فهم صحیح خود را نشان دادند، زیرا در نظام مردم سالاری دینی، نمی توان از شرکت در انتخابات، به بهانه برخی انتقادها، انصراف داد.
حضرت آیت الله خامنهای در ادامه به تبیین آثار انتخابات 12 اسفند پرداختند و تأکید کردند: این انتخابات همچون سیلی بیدار کننده، برخی را که در توهمات خود در خصوص نظام و مردم خیال پردازی می کردند، هوشیار کرد و حقیقت را مقابل چشمان آنان قرار داد.
ایشان با اشاره به سخنان اخیر رئیس جمهور امریکا مبنی بر اینکه وی به جنگ با ایران فکر نمیکند، افزودند: این سخن، سخن خوبی است و نشان دهنده خروج از توهم است اما رئیس جمهور امریکا در ادامه گفته است می خواهیم با تحریم، مردم ایران را به زانو درآوریم، که این بخش از سخنان وی نشان دهنده ادامه توهم در این موضوع است.
رهبر انقلاب اسلامی خاطرنشان کردند: ادامه این توهم، به مقامات امریکا ضربه خواهد زد و محاسبات آنها را به شکست خواهد کشاند زیرا، جبهه معاندان بویژه امریکا از 33 سال پیش با تحریم ملت ایران بویژه تشدید آن در این یک سال قصد داشتند مردم را از نظام اسلامی جدا کنند ولی همه، در روز 12 اسفند، رأی و دلبستگی مردم به نظام اسلامی را دیدند.
حضرت آیت الله خامنهای، یکی دیگر از نکات مهم انتخابات روز جمعه را، اعتماد مردم به نظام اسلامی دانستند و افزودند: بعد از انتخابات پرهیاهوی سال 88، برخی پیش بینی میکردند که اعتماد مردم به نظام اسلامی سلب شده است اما انتخابات 12 اسفند پاسخی قاطع و روشن به این استنتاج غلط و گمانه زنی خطا بود.
ایشان خاطرنشان کردند: اگرچه انتخابات روز جمعه،انتخابات مجلس بود اما هر رأی مردم، در واقع رأی به نظام اسلامی بود و حضور اکثریت قاطع در پای صندوقهای رأی و بدست آمدن یکی از نصابهای بالای حضور در انتخابات، در 33 سال گذشته، نشان دهنده اعتماد کامل مردم به نظام اسلامی است.
رهبر انقلاب اسلامی، بصیرت و تعالی فکری مردم را یکی دیگر از نکات برجسته انتخابات مجلس نهم برشمردند و تأکید کردند: همه مردم اعم از رأی اولی ها تا افراد کهنسال، برای حضور در پای صندوق رأی، تحلیل و دلیل داشتند که عمده آن هم مربوط به کمین دشمن و هدفگذاری های جبهه معاند بود و این موضوع، نشان دهنده بصیرت مردم است.
حضرت آیت الله خامنهای افزودند: یکی دیگر از نکات مربوط به این انتخابات، مسئولیت بسیار سنگین مجلس برآمده از چنین انتخاباتی است که منتخبان آن باید وظایف خود از جمله تصویب قوانین راهگشا را با خردمندی و تدبیر انجام دهند.
ایشان با اشاره به وظیفه مجلس در گزینش وزرا و تشکیل دولتها خاطرنشان کردند: مجلس در انجام این وظیفه نیز، هم دقت و هم انصاف را مد نظر قرار دهد و نباید دقت منجر به بی انصافی شود.
رهبر انقلاب اسلامی مجلس را به حرکت هوشمندانه و همراه با اخلاص توصیه کردند و افزودند: اخلاص و عمل به تکلیف باید سرلوحه کار همه مسئولان در سه قوه و همچنین مناصب روحانی و نظامی باشد.
حضرت آیت الله خامنهای، با تأکید بر اینکه چارچوب و روش کار در نظام مردم سالاری دینی، انتخابات و رأی مردم است، تأکید کردند: ماده اصلی نظام مردم سالاری دینی، اسلام است که به هیچ وجه نباید از آن تخطی شود.
ایشان افزودند: اسلام میتواند به یک کشور عزت، سربلندی، پیشرفتهای علمی و فناوری، پیشرفت اخلاقی، اهداف متعالی و راههای مناسب رسیدن به این اهداف را اعطاء کند.
حضرت آیت الله خامنهای مردم سالاری در نظام مردم سالاری دینی را نشأت گرفته از اسلام دانستند و خاطرنشان کردند: اینکه برخی تصور می کنند، مردم سالاری، از غرب گرفته شده، خطا است زیرا اگرچه شکل مردم سالاری در نظام اسلامی و نظام های غربی، یکسان است اما منبع و سرچشمه آنها متفاوت است.
ایشان با تأکید بر اینکه نظام مردم سالاری دینی برای رأی مردم، ارزش و کرامت قائل است، افزودند: در نظام مردم سالاری دینی، چارچوبهایی کاملاً متفاوت با چارچوبهای مردم سالاری غربی وجود دارد زیرا چارچوبهای مردم سالاری غربی، ظالمانه است.
رهبر انقلاب اسلامی، جرم بودن انکار و یا تردید در افسانه هولوکاست در غرب، در کنار نبود حق اعتراض به اهانت صریح به پیامبر اعظم (ص) را نمونه ای از چارچوبهای غلط و ظالمانه مردم سالاری غربی برشمردند و خاطرنشان کردند: یکی دیگر از این نمونه ها، جرم بودن حضور زنان محجبه در محل کار است.
حضرت آیت الله خامنهای با تأکید بر اینکه در نظام مردم سالاری دینی، شرع و دین و احکام الهی لازم الاجرا و چارچوب زندگی فردی و اجتماعی است، افزودند: در چنین نظامی، همه امور اعم از انتخاب قانونگذاران و یا مجریان، با رأی مردم است و نظام جمهوری اسلامی تلاش دارد تا این چارچوب را بصورت کامل و همانگونه که در اسلام ترسیم شده، پیاده کند.
در ابتدای این دیدار آیت الله مهدوی کنی رئیس مجلس خبرگان در سخنانی ضمن قدردانی از حضور با شکوه مردم در انتخابات 12 اسفند، راهنماییهای رهبر انقلاب اسلامی را در شکل گیری این حضور حماسی بسیار مؤثر دانست و گفت: یکی از ارکان انقلاب و نظام، حضور مردم در صحنه است که امام (ره) بارها بر آن تأکید می کردند.
آیت الله مهدوی کنی با تأکید بر اینکه حفظ و استمرار نظام اسلامی منوط به حفظ ستون آن یعنی ولایت و رهبری است، افزود: نمایندگان مجلس خبرگان بر عهدی که با رهبری بسته اند، باقی هستند و حراست از جایگاه رهبری و ولایت فقیه را وظیفه خود می دانند.
در این دیدار همچنین آیت الله یزدی نایب رئیس مجلس خبرگان، گزارشی از مباحث مطرح شده در اجلاس دو روزه خبرگان ارائه کرد.
باوجود همه «فشارهای دشمنان» و «کم کاری و کوتاهی های دوستان»، سال 1390 سال پیروزی های بزرگ برای ملت ایران شد چرا که محبت جوشان میان امت و امام به جبران بسیاری از خلل ها و ضعف ها آمده بود. و همین محبت، کاری کارستان کرد تا رئیس جمهور متکبر آمریکا که بارها ملت ایران را تهدید به حمله نظامی کرده بود- آن عبارت نخ نمای «همه گزینه ها روی میز است»!- دست کم دو بار اذعان کند ایران چالش کوچکی نیست که به راحتی بشود درباره آن بلوف زد و خالی بست.
اولاً این شهید یک دانشمند بود؛ یک فرد برجسته و بسیار خوشاستعداد بود. خود ایشان براى من تعریف میکرد که در آن دانشگاهى که در کشور ایالات متحدهى آمریکا مشغول درسهاى سطوح عالى بوده - آنطور که به ذهنم هست ایشان یکى از دو نفرِ برترینِ آن دانشگاه و آن بخش و آن رشته محسوب میشده - تعریف میکرد برخورد اساتید را با خودش و پیشرفتش در کارهاى علمى را. یک دانشمند تمامعیار بود. آن وقت سطح ایمان عاشقانهى این دانشمند آنچنان بود که نام و نان و مقام و عنوان و آیندهى دنیائىِ به ظاهر عاقلانه را رها کرد و رفت در کنار جناب امام موساى صدر در لبنان و مشغول فعالیتهاى جهادى شد؛ آن هم در برههاى که لبنان یکى از تلخترین و خطرناکترین دورانهاى حیات خودش را میگذرانید. ما اینجا در سال 57 مىشنیدیم خبرهاى لبنان را. خیابانهاى بیروت سنگربندى شده بود، تحریک صهیونیستها بود، یک عده هم از داخل لبنان کمک میکردند، یک وضعیت عجیب و گریهآورى در آنجا حاکم بود، و صحنه هم بسیار شلوغ و مخلوط بود.
ماجرای آشنائى رهبر انقلاب با شهید چمران
همان وقت یک نوارى از مرحوم چمران در مشهد دست ما رسید که این اولین رابطه و واسطهى آشنائى ما با مرحوم چمران بود. دو ساعت سخنرانى در این نوار بود که توضیح داده بود صحنهى لبنان را که لبنان چه خبر است. براى ما خیلى جالب بود؛ با بینش روشن، نگاه سیاسىِ کاملاً شفاف و فهم عرصه - که توى آن صحنهى شلوغ چه خبر است، کى با کى طرف است، کىها انگیزه دارند که این کشتار درونى در بیروت ادامه داشته باشد - اینها را در ظرف دو ساعت در یک نوارى ایشان پر کرده بود و فرستاده بود، که دست ما هم رسید. رفت آنجا و تفنگ دستش گرفت. بعد معلوم شد که نگاه سیاسى و فهم سیاسى و آن چراغ مهشکنِ دوران فتنه را هم دارد. فتنه مثل یک مه غلیظ، فضا را نامشخص میکند؛ چراغ مهشکن لازم است که همان بصیرت است. آنجا جنگید؛ بعد که انقلاب پیروز شد، خودش را رساند اینجا.
از اول انقلاب هم در عرصههاى حساس حضور داشت. رفت کردستان و در جنگهایى که در آنجا بود حضور فعال داشت؛ بعد آمد تهران و وزیر دفاع شد؛ بعد که جنگ شروع شد، وزارت و بقیهى مناصب دولتى و مقامات را کنار گذاشت و آمد اهواز، جنگید و ایستاد تا در 31 خرداد سال 60 به شهادت رسید. یعنى براى او مقام ارزش نداشت، دنیا ارزش نداشت، جلوههاى زندگى ارزش نداشت.
چمران یک عکاس درجهى یک بود
اینجور هم نبود که یک آدم خشکى باشد که لذات زندگى را نفهمد؛ بعکس، بسیار لطیف بود، خوشذوق بود، عکاس درجهى یک بود - خودش به من میگفت من هزارها عکس گرفتهام، اما خودم توى این عکسها نیستم؛ چون همیشه من عکاس بودهام - هنرمند بود. دل باصفائى داشت؛ عرفان نظرى نخوانده بود؛ شاید در هیچ مسلک توحیدى و سلوک عملى هم پیش کسى آموزش ندیده بود، اما دل، دل خداجو بود؛ دل باصفا، خداجو، اهل مناجات، اهل معنا.
محاصره پاوه چگونه شکسته شد؟
انسان باانصافى بود. لابد قضیهى پاوه را شماها میدانید که در پاوه بر روى بلندىها، بعد از چند روز جنگیدن، مرحوم چمران با چند نفرِ معدودِ همراهش، محاصره شده بودند؛ ضد انقلاب اینها را از اطراف محاصره کرده بود و نزدیک بود به اینها برسند که امام اینجا از قضیه مطلع شدند، و یک پیام رادیوئى از امام پخش شد که همه بروند طرف پاوه؛ دوى بعدازظهر این پیام پخش شد؛ ساعت چهار بعدازظهر من توى این خیابانهاى تهران شاهد بودم که همین طور کامیون و وانت و اینها بودند که از مردم عادى و نظامى و غیر نظامى از تهران و همین طور از همهى شهرستانهاى دیگر، راه افتادند بروند طرف پاوه. بعد از قضیهى پاوه که مرحوم شهید چمران آمده بود تهران، توى جلسهاى که ما بودیم به نخستوزیرِ وقت گزارش میداد که بین اینها هم از قدیم یک رابطهى عاطفىاى وجود داشت. مرحوم چمران توى آن جلسه اینجورى گفت: وقتى ساعت دو پیام امام پخش شد، به مجرد پخش پیام امام و قبل از آنى که هنوز هیچ خبرى از حرکت مردم به آنجا برسد، ما احساس کردیم که کأنه محاصره باز شد. میگفت: حضور امام و تصمیم امام و پیام امام آنقدر مؤثر بود که به صورت برقآسا و به مجرد اینکه پیام امام رسید، کأنه براى ما همهى آن فشارها به پایان رسید؛ ضد انقلاب روحیهى خودش را از دست داد و ما نشاط پیدا کردیم و حمله کردیم و حلقهى محاصره را شکستیم و توانستیم بیاییم بیرون. آنجا نخستوزیر وقت خشمگین شد و به مرحوم چمران توپید که ما این همه کار کردیم، این همه تلاش کردیم، تو چرا همهى این را به امام مستند میکنى؟! یعنى هیچ ملاحظه نمیکرد؛ منصف بود. بااینکه میدانست که این حرف گلهمندى ایجاد خواهد کرد، اما گفت.
خاطرهی اعزام به اهواز
حضور براى او یک امر دائمى بود. ما از اینجا با هم رفتیم اهواز؛ اولِ رفتن ما به جبهه، به اتفاق رفتیم. توى تاریکى شب وارد اهواز شدیم. همه جا خاموش بود. دشمن در حدود یازده دوازده کیلومترى شهر اهواز مستقر بود. ایشان شصت هفتاد نفر هم همراه داشت که با خودش از تهران جمع کرده بود و آورده بود؛ اما من تنها بودم؛ همه با یک هواپیماى سى - 130 رفته بودیم آنجا. به مجردى که رسیدیم و یک گزارش نظامى کوتاهى به ما دادند، ایشان گفت که همه آماده بشوید، لباس بپوشید تا برویم جبهه. ساعت شاید حدود نه و ده شب بود. همان جا بدون فوت وقت، براى کسانى که همراه ایشان بودند و لباس نظامى نداشتند، لباس سربازى آوردند و همان جا کوت کردند؛ همه پوشیدند و رفتند. البته من به ایشان گفتم که من هم میشود بیایم؟ چون فکر نمیکردم بتوانم توى عرصهى نبرد نظامى شرکت کنم. ایشان تشویق کرد و گفت بله، بله، شما هم میشود بیائید. که من هم همان جا لباسم را کندم و یک لباس نظامى پوشیدم و - البته کلاشینکف داشتم که برداشتم - و با اینها رفتیم.
یعنى از همان ساعت اول شروع کرد؛ هیچ نمیگذاشت وقت فوت بشود. ببینید، حضور این است. یکى از خصوصیات خصلت بسیجى و جریان بسیجى، حضور است؛ غایب نبودن در آنجایى که باید در آنجا حاضر باشیم. این یکى از اوّلىترین خصوصیات بسیجى است.
در عین لطافت، شجاع و بیرودربایستی بود
در روز فتح سوسنگرد - چون میدانید سوسنگرد اشغال شده بود؛ بار اول فتح شد، دوباره اشغال شد؛ باز دفعهى دوم حرکت شد و فتح شد - تلاش زیادى شد براى اینکه نیروهاى ما - نیروهاى ارتش، که آن وقت در اختیار بعضى دیگر بودند - بیایند و این حمله را سازماندهى کنند و قبول کنند که وارد این حمله بشوند. شبى که قرار بود فرداى آن، این حمله از اهواز به سمت سوسنگرد انجام بگیرد، ساعت حدود یک بعد از نصف شب بود که خبر آوردند یکى از یگانهائى که قرار بوده توى این حمله سهیم باشد را خارج کردهاند. خب، این معنایش این بود که حمله یا انجام نگیرد یا بکلى ناموفق بشود. بنده یک یادداشتى نوشتم به فرماندهى لشکرى که در اهواز بود و مرحوم چمران هم زیرش نوشت - که اخیراً همان فرماندهى محترم آمده بودند و عین آن نوشتهى ما را قاب کرده بودند و دادند به من؛ یادگار قریب سى ساله؛ الان آن کاغذ در اختیار ماست - و تا ساعت یک و خردهاى بعد از نصف شب ما با هم بودیم و تلاش میشد که این حمله، فردا حتماً انجام بگیرد. بعد من رفتم خوابیدم و از هم جدا شدیم.
صبح زود ما پا شدیم. نیروهاى نظامى - نیروهاى ارتش - که حرکت کردند، ما هم با چند نفرى که همراه من بودند، دنبال اینها حرکت کردیم. وقتى به منطقه رسیدیم، من پرسیدم چمران کجاست؟ گفتند: چمران صبح زود آمده و جلو است. یعنى قبل از آنى که نیروهاى نظامىِ منظم و مدون - که برنامه ریخته شده بود که اینها در کجا قرار بگیرند و آرایش نظامىشان چگونه باشد - حرکت بکنند و راه بیفتند، چمران جلوتر حرکت کرده بود و با مجموعهى خودش چندین کیلومتر جلو رفته بودند. بعد هم الحمدللَّه این کار بزرگ انجام گرفت، و چمران هم مجروح شد. خدا این شهید عزیز را رحمت کند. اینجورى بود چمران. دنیا و مقام برایش مهم نبود؛ نان و نام برایش مهم نبود؛ به نام کى تمام بشود، برایش اهمیتى نداشت. باانصاف بود، بىرودربایستى بود، شجاع بود، سرسخت بود. در عین لطافت و رقت و نازکمزاجى شاعرانه و عارفانه، در مقام جنگ یک سرباز سختکوش بود.
تعلیم شلیک آر.پی.جی توسط دانشمند فیزیک پلاسما!
من خودم میدیدم شلیک آر.پى.جى را که نیروهاى ما بلد نبودند، به آنها تعلیم میداد؛ چون آر.پى.جى جزو سلاحهاى سازمانى ما نبود؛ نه داشتیم، نه بلد بودیم. او در لبنان یاد گرفته بود و به همان لهجهى عربى آر.بى.جى هم میگفت؛ ماها میگفتیم آر.پى.جى، او میگفت آر.بى.جى. او از آنجا بلد بود؛ یک مقدار هم از یک راههائى گیر آورده بود؛ تعلیم میداد که اینجورى آر.پى.جى را بایستى شلیک کنید. یعنى در میدان عملیات و در میدان عمل یک مرد عملى به طور کامل. حالا ببینید دانشمند فیزیک پلاسماىِ در درجهى عالى، در کنار شخصیت یک گروهبانِ تعلیم دهندهى عملیات نظامى، آن هم با آن احساسات رقیق، آن هم با آن ایمان قوى و با آن سرسختى، چه ترکیبى میشود. دانشمند بسیجى این است؛ استاد بسیجى یک چنین نمونهاى است. این نمونهى کاملش است که ما از نزدیک مشاهده کردیم. در وجود یک چنین آدمى، دیگر تضاد بین سنت و مدرنیته حرف مفت است؛ تضاد بین ایمان و علم خندهآور است. این تضادهاى قلابى و تضادهاى دروغین - که به عنوان نظریه مطرح میشود و عدهاى براى اینکه امتداد عملى آن برایشان مهم است دنبال میکنند - اینها دیگر در وجود یک همچنین آدمى بىمعنا است. هم علم هست، هم ایمان؛ هم سنت هست، هم تجدد؛ هم نظر هست، هم عمل؛ هم عشق هست، هم عقل. اینکه گفتند:
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
نه، او آب و آتش را با هم داشت. آن عقل معنوىِ ایمانى، با عشق هیچ منافاتى ندارد؛ بلکه خود پشتیبان آن عشق مقدس و پاکیزه است.
خب، حالا توقعى که ما داریم و این توقع، توقع زیادى هم نیست، یعنى آن زمینهاى که انسان مشاهده میکند - این روحیه هاى پرنشاط شما، این دلهاى پاک و صاف، این ذهنهاى روشن، این جوّال بودن فکرهاى شما که انسان در عرصههاى مختلف از نزدیک شاهد است - این امید را و این توقع را به انسان میبخشد، این است که فرآوردهى دانشگاه جمهورى اسلامى - نه به نحو استثنا بلکه به نحو قاعده - چمرانها باشند؛ نه اینکه چمرانها یک استثنا باشند. این امید، امید بىجائى نیست.
بهار سال 1365، روزى را که امام(ره) در بستر بیمارى بودند، فراموش نمىکنم. ایشان دچار ناراحتى قلبى شده بودند و تقریباً ده، پانزده روزى در بستر بیمارى بودند. در آن زمان من در تهران نبودم. آقاى حاج احمد آقا به من تلفن کردند و گفتند سریعاً به آنجا بیایید؛ فهمیدم که براى امام(ره) مسألهاى رخ داده است. آناً حرکت کردم و پس از چند ساعت طى مسیر، خود را به تهران رساندم. اولین نفر از مسؤولان کشور بودم که شاید حدود ده ساعت پس از بروز حادثه، بالاى سر ایشان حاضر شدم.
روزهاى نگرانکننده و سختى را گذراندیم. خدمت امام(ره) رفتم و هنگامى که نزدیک تخت ایشان رسیدم، منقلب شدم و نتوانستم خودم را نگهدارم و گریه کردم. ایشان تلطف فرمودند و با محبت نگاه کردند. بعد چند جمله گفتند که چون کوتاه بود، به ذهنم سپردم؛ بیرون آمدم و آنها را نوشتم.
در آن لحظاتی که امام(ره) ناراحتى قلبى پیدا کرده بودند، ایشان انتظار و آمادگى براى بروز احتمالى حادثه را داشتند، بنابراین مهمترین حرفى که در ذهن ایشان بود، قاعدتاً مىباید در آن لحظهى حساس به ما مىگفتند. ایشان فرمودند: «قوى باشید، احساس ضعف نکنید، به خدا متکى باشید، «اشدّاء على الکفّار رحماء بینهم» باشید، و اگر با هم بودید، هیچکس نمىتواند به شما آسیبى برساند». به نظر من، وصیت سىصفحهای امام(ره) مىتواند در همین چند جمله خلاصه شود.
خاطرهی حضرت آیتالله خامنهای از امام خمینی(رحمهالله) را درباره اعتماد ایشان به وعدهی الهی منتشر کرد.
در روزهاى سوم چهارم جنگ بود، توى اتاق جنگ ستاد مشترک، همه جمع بودیم؛ بنده هم بودم، مسئولین کشور؛ رئیس جمهور، نخست وزیر - آن وقت رئیس جمهور بنىصدر بود، نخست وزیر هم مرحوم رجائى بود - چند نفرى از نمایندگان مجلس و غیره، همه آنجا جمع بودیم، داشتیم بحث میکردیم، مشورت میکردیم. نظامىها هم بودند. بعد یکى از نظامىها آمد کنار من، گفت: این دوستان توى اتاق دیگر، یک کار خصوصى با شما دارند. من پا شدم رفتم پیش آنها. مرحوم فکورى بود، مرحوم فلاحى بود - اینهائى که یادم است - دو سه نفر دیگر هم بودند. نشستیم، گفتیم: کارتان چیست؟ گفتند: ببینید آقا! - یک کاغذى در آوردند. این کاغذ را من عیناً الان دارم توى یادداشتها نگه داشتهام که خط آن برادران عزیز ما بود - هواپیماهاى ما اینهاست؛ مثلاً اف 5، اف 4، نمیدانم سى 130، چى، چى، انواع هواپیماهاى نظامىِ ترابرى و جنگى؛ هفت هشت ده نوع نوشته بودند. بعد نوشته بودند از این نوع هواپیما، مثلاً ما ده تا آمادهى به کار داریم که تا فلان روز آمادگىاش تمام میشود. اینها قطعههاى زودْتعویض دارند - در هواپیماها قطعههائى هست که در هر بار پرواز یا دو بار پرواز باید عوض بشود - میگفتند ما این قطعهها را نداریم. بنابراین مثلاً تا ظرف پنج روز یا ده روز این نوع هواپیما پایان میپذیرد؛ دیگر کأنه نداریم. تا دوازده روز این نوعِ دیگر تمام میشود؛ تا چهارده پانزده روز، این نوع دیگر تمام میشود. بیشترینش سى 130 بود. همین سى 130 هائى که حالا هم هست که حدود سى روز یا سى و یک روز گفتند که براى اینها امکان پرواز وجود دارد. یعنى جمهورى اسلامى بعد از سى و یک روز، مطلقاً وسیلهى پرندهى هوائى نظامى - چه نظامى جنگى، چه نظامى پشتیبانى و ترابرى - دیگر نخواهد داشت؛ خلاص! گفتند: آقا! وضع جنگ ما این است؛ شما بروید به امام بگوئید. من هم از شما چه پنهان، توى دلم یک قدرى حقیقتاً خالى شد! گفتیم عجب، واقعاً هواپیما نباشد، چه کار کنیم! او دارد با هواپیماهاى روسى مرتباً مىآید. حالا خلبانهایش عرضهى خلبانهاى ما را نداشتند، اما حجم کار زیاد بود. همین طور پشت سر هم مىآمدند؛ انواع کلاسهاى گوناگون میگ داشتند.
گفتم خیلى خوب. کاغذ را گرفتم، بردم خدمت امام، جماران؛ گفتم: آقا! این آقایان فرماندهان ما هستند و ما دار و ندار نظامیمان دست اینهاست. اینها اینجورى میگویند؛ میگویند ما هواپیماهاى جنگیمان تا حداکثر مثلاً پانزده شانزده روز دیگر دوام دارد و آخرین هواپیمایمان که هواپیماى سى 130 است و ترابرى است، تا سى روز و سى و سه روز دیگر بیشتر دوام ندارد. بعدش، دیگر ما مطلقاً هواپیما نداریم. امام نگاهى کردند، گفتند - حالا نقل به مضمون میکنم، عین عبارت ایشان یادم نیست؛ احتمالاً جائى عین عبارات ایشان را نوشته باشم - این حرفها چیست! شما بگوئید بروند بجنگند، خدا میرساند، درست میکند، هیچ طور نمیشود. منطقاً حرف امام براى من قانع کننده نبود؛ چون امام که متخصص هواپیما نبود؛ اما به حقانیت امام و روشنائى دل او و حمایت خدا از او اعتقاد داشتم، میدانستم که خداى متعال این مرد را براى یک کار بزرگ برانگیخته و او را وا نخواهد گذاشت. این را عقیده داشتم. لذا دلم قرص شد، آمدم به اینها - حالا همان روز یا فردایش، یادم نیست - گفتم امام فرمودند که بروید همینها را هرچى میتوانید تعمیر کنید، درست کنید و اقدام کنید.
همان هواپیماهاى اف 5 و اف 4 و اف 14 و اینهائى که قرار بود بعد از پنج شش روز بکلى از کار بیفتد، هنوز دارد تو نیرو هوائى ما کار میکند! بیست و نُه سال از سال 59 میگذرد، هنوز دارند کار میکنند! البته تعدادى از آنها توى جنگ آسیب دیدند، ساقط شدند، تیر خوردند، بعضیشان از رده خارج شدند، اما از این طرف هم در قبال این ریزش، رویشى وجود داشت؛ مهندسین ما در دستگاههاى ذىربط توانستند قطعات درست کنند، خلأها را پر کنند و بعضى از قطعات را علىرغم تحریم، به کورى چشم آن تحریم کنندهها، از راههائى وارد کنند و هواپیماها را سرپا نگه دارند. علاوه بر اینها، از آنها یاد بگیرند و دو نوع هواپیماى جنگى خودشان بسازند. الان شما میدانید که در نیروى هوائى ما، دو نوع هواپیماى جنگى - البته عین آن هواپیماهاى قبلىِ خود ما نیست، اما بالاخره از آنها استفاده کردند. مهندس است دیگر، نگاه میکند به کارى، تجربه مىاندوزد، خودش طراحى میکند - دو کابینهى براى آموزش و یک کابینهى براى تهاجم نظامى، ساخته شده. علاوه بر اینکه همانهائى هم که داشتیم، هنوز داریم و توى دستگاههاى ما هست.
این، توکل به خداست؛ این، صدق وعدهى خداست. وقتى خداى متعال با تأکید فراوان و چندجانبه میفرماید: «و لینصرنّ اللَّه من ینصره»؛ بىگمان، بىتردید، حتماً و یقیناً خداى متعال نصرت میکند، یارى میکند کسانى را که او را، یعنى دین او را یارى کنند - وقتى خدا این را میگوید - من و شما هم میدانیم که داریم از دین خدا حمایت میکنیم، یارىِ دین خدا میکنیم. بنابراین، خاطرجمع باشید که خدا نصرت خواهد کرد.
هشت سال گذشت و جنگ در حالی به پایان رسیده بود که همه رزمندگان از نتیجه اش گریه می کردند. این ناراحتی نه از سر شکست بلکه از سر غیرت بود. غیرتی که برخی نااهلان و نامردان اجازه نداده بودند خودش را در میدان جنگ تمام و کمال نشان دهد. رزمندگانی که هر کدام از غم گوشه ای پناه گرفته بودند جگرشان از این سوخته بود که آنها باشند و امامشان جام زهر را بنوشد.
چیزی نگذشته بود که منافقین جنگی دیگر را در مرصاد به راه انداختند تا غرب ایران دوباره معراجی شود برای کسانی که دنیا با همه فریبندگیاش برایشان قفسی شده بود که داشتند در آن خفه می شدند. شهید حسن رفیعی توانا از جمله این شهیدان است که کمینگاه منافقین او را به لقا الله رساند. گفتگوی زیر قسمت دوم و پایانی مصاحبه با فرشته الوندی همسر این شهید عزیز است.
شهید حسن رفیعی توانا، نفر سوم از راست
***روزی که رفتیم برای خرید عروسی حسن با دختر عمه اش (که هنوز هم من با ایشان ارتباط دارم و بسیار خانم خوبی است) آمده بود. من هم تنها رفتم که وقتی آنها متوجه شدند کسی همراه من نیست تعجب کردند. سه تایی رفتیم. من به جای لباس عروس یک مانتو شلوار آبی روشن گرفتم با یک شمع دان حلقه هایمان. تقریبا خرید ما فقط همین بود. عقد و عروسی در کمال سادگی برگزار شد. هر چه آنها گفتند این کمه گفتم من دیگه چیزی لازم ندارم.
***بعد از ظهر مرداد سال 63 مهمان ها را دعوت کردیم برای جشن بدون اینکه ماشین گل بزنیم. مهمان ها آمدند. من بدون اینکه آرایشگاهی رفته باشم با مانتو شلوار بودم. فامیل هم وقتی این وضعیت را دیدند تعجب نکردند چون من را می شناختند. همیشه اقوام وقتی حسن را دیدند می گفتند خب این هم یکی است مثل فرشته. وقتی عقد تمام شد نزدیک غروب بود که دیدم شهید توانا پیدایش نیست. بعد متوجه شدیم رفته بهشت زهرا. همه چیز با الان 180 درجه فرق می کرد. زندگی مان را هم در منزل پدرم شروع کردیم. پدرم شرط کرده بود که دوست دارم دخترم در کنار ما زندگی کند.
حسن مدتی که از ناحیه دست دچار مشکل شده بود از طرف سپاه مامویت داده بودند که در یک شرکت دارو سازی کار کند. که مدتی آنجا مشغول به کار شد.
***ساکش را همیشه موقع رفتن به جبهه خودم می بستم. گاهی فکر می کنم شاید اگر الان بود آنقدر روحیه نداشتم. آن زمان خودم هم در تب و تاب جنگ بودم و شرایط طوری بود که جبهه رفتن عادی بود و اگر کسی نمی رفت غیر معمول نشان می داد.
شهید حسن رفیعی توانا
***یک هفته قبل از قبول قطع نامه حسن تازه از جنگ برگشته بود. وقتی هفته بعد تصمیم گرفت مجددا برگردد و می رود مرخصی بگیرد رییس آن کارخانه دارویی مخالفت می کند و می گوید تو تازه برگشتی. حسن وقتی مخالفت رییس را می بیند به قدری عصبانی می شود که شیشه میز را می شکند. می گوید: جبهه رفتن دیر و زود نداره؟ من الان باید بروم. رییسش که عصبانی می شود کاپشنش را طوری کشیده بود که پاره شده بود.
***زمانی که قطع نامه را امام پذیرفتند و آن پیام از رادیو پخش شد من آن را ضبط کرده بودم. صبح که بیدار می شدم این نوار را می گذاشتم و گریه می کردم. همش می گفتم خدایا! ما باشیم و این بلا را سر امام بیاورند؟! ببین ایشان در چه شرایطی قرار گرفته که جام زهر را نوشیده اند. گاهی که مادرم می آمد خانه ما می گفت ماتم کده راه انداختی؟ من و حسن به قدری ناراحتی می کردیم که انگار مصیبتی رخ داده و عزیزی را از دست داده ایم.
وقتی عملیات مرصاد شروع شد سریع خود را رساند غرب و بعد از 4-5 روز هم به شهادت رسید.
شهید رفیعی توانا
***بسیار اهل شوخی بود و به خانواده شهدا توجه می کرد. شب قبل از رفتنش ما منزل یکی از اقوام که همسرش به شهادت رسید مهمان بودیم. حسن تا 12 شب ادای معتادها رو در می آورد و بچه های شهید از خنده قهقهه می زدند. وقتی آمدیم خانه شهید توانا می گفت وقتی صدای خنده بچه ها را می شنیدم انگار دنیا را به من می دادند.
***هر وقت که از جبهه بر می گشت با ناراحتی می گفت: دیدی، این دفعه هم شهید نشدم. هنوز من شسته نشدم. دفعه آخر به من گفت یک کاغذ و خودکار بیار می خوام چیزی بنویسم. فقط یک جمله راجع به بچه ها نوشت که به من سپردشان.
روز قبل از رفتنش گفت: من خوابی دیدم گفتم: خیر باشه. تعریف کرد: دیدم در یک صحرای تاریک هستم که در آن یک چادر هست که فقط همانجا روشنایی داره. رفتم چادر را کنار زدم چیزی نمی دیدم اما احساس کردم خانمی نشسته آنجا. وقتی سلام کردم فرمود: حسن! دوست داری شهید بشی؟ گفتم خانم من دوتا بچه دارم تکلیف آنها چه می شود؟ فرمود: تو کاری به آنها نداشته باش. بسپرشان به خدا.
صبح که از خواب بلند شد برام تعریف کرد. من به شوخی گفتم: خواب زن چپه. گفت: باشه اما از ما گفتن بود. بهش گفتم انگار امروز تب داری ها!
شهید توانا در مشهد امام رضا(ع)
***شهید توانا اعتقاد عجیبی به خانم فاطمه زهرا(س) داشت. بعضی شب ها از خواب بیدار می شدم می دیدم داره نوار روزه گوش می ده که آقای طاهری در مورد خانم فاطمه(س) خوانده یود.
وقتی که دخترمان به دنیا آمد هر کس اسمی پیشنهاد می داد. قرار شد اسمش را بگذاریم حمیده. حسن وقتی رفته بود شناسنامه را بگیرد می گفت هر کار کردم دلم نیامد اسمی جز فاطمه انتخاب کنم. من وقتی فهمیدم گفتم: خوب کردی.
***روزی که حرکت داشت برود منطقه روز عرفه بود. وقتی کنارش نشسته بودم حس کردم بوی خوب و خاصی می ده. اهل عطر و ادکلن هم نبود برای همین تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم. موقع رفتن عجله داشت و موتور برادرم که می خواست با ایشان برود هم پنچر شد در حال باد کردن لاستیک بودند که دیدم چفیه اش را جا گذاشته فوری برایش بردم. تا دید گفت: فری (مرا اینطوری صدا می کرد) دستت درد نکنه! چقدر بد می شد اگر بدون این می رفتم. در تمام دوران جنگ این چفیه با من بود. وقتی هم جنازه اش را دیدم این چفیه همراهم بود.
شهید حسن رفیعی توانا لحظاتی بعد از شهادت
***همیشه هم می گفت دوست دارم اولین کسی که می آید بالای سر جنازه ام تو باشی. از طرف پایگاه شهید بهشتی خبر شهادتش را برای ما آوردند. پدرم و چند نفر دیگه که رفتند معراج لیستی که اسم شهدا را نوشته بود به اشتباه اسم حسن را نوشته بودند حسین رفیعی توانا. همین باعث شده بود پدرم اینها شک کنند. آنها گفته این اسمش حسین تواناست اما داماد من اسمش حسن است. باز رفتن چند جای دیگه هم پیگیری کردند اما نوشته بود حسین. پدرم و اطرافیانی که با ایشان رفته بودند تصمیم می گیرند تمام شهدایی که در معراج هستند را نگاه کنند که باز او را نمی بینند. آمدند خانه و خوشحال که این حسن نیست. من حال عجیبی داشتم. گفتم نه اشتباه نشده دوباره برید ببینید. پدرم اینها دوباره رفتند اما آن دفعه هم در معراج پیدایش نکردند. 6 مرداد که شهید شده بود 9 مرداد به ما خبر دادند. به یکی از همکار های حسن گفتم باید خودم را ببرید آنجا خیالم راحت بشه. برای دفعه سوم من و عمویم و چندتا از دوستانش رفتیم معراج. اصرار کردم خودم باید تک تک شهدا را ببینم تا مطمئن شوم. اولش مخالفت کردند که نه درست نیست یک زن بره شهدا رو ببینه آنها وضعیت خوبی ندارند و … اما من دست بردار نبودم.
معراج چند اتاق داشت که چند نفری تقسیم شدیم تا دوباره اجساد را بگردیم. من رفتم داخل یکی از اتاق هایی که اتفاقا جلو هم بود. همه گشتند گفتند نیست. من هم رفتم تک تک باز کردم اما خبری نبود. رسیدم جلوی در ناامیدانه گفتم حسن جان! اینجا هم که نبودی. هستی یا نیستی؟ اینجایی یا جبهه؟ تکلیفی برای من مشخص کن. همینطور که برگشتم یک نگاه آخر بندازم یک لحظه دیدم تابوتی که وسط اتاق بود کاغذی که رویش بود بر اثر بادی که از پنجره می وزید تکان می خورد. نمیدانم چرا اسم آن شهید به نظرم حسن آمد. الان هم گاهی با خودم فکر می کنم نمی دانم چه شد که دوباره برگشتم. در تابوت را که برداشتم دیدم خود حسن است. گفتم دیدی حسن جان! دلت می خواست من اولین نفر باشم که میام ببینمت که همین هم شد.
در ظاهر چیزیش نبود اما از پشت با دشنه منافقین زده بودندش که در اسلام آباد غرب شهید شده بود. الان در قطعه 40 بهشت زهرا به دیدنش می روم.
شهید حسن رفیعی توانا
***یکبار دخترم به شدت مریض شد. حسن هم تازه موتور خریده بود. وقتی فاطمه را بردیم دکتر من همش حواسم به موتورمان بود که جلوی در پارک بود. کارمان که تمام شد خواستم برویم متوجه شدیم موتورمان را دزدیدند. من به قدری ناراحت شدم که زدم زیر گریه و فشارم افتاد اما حسن گفت ناراحت نباش این فدای سر دخترم. به مال دنیا واقعا دلبسته نبود.
علاقه زیادی به منبرهای شیخ حسین انصاریان داشت. دعای ندبه مان ترک نمی شد.
***اگر کسی ضد انقلاب و ضد امام بود حسن رفت و آمدش را قطع می کرد. البته آشناهایی که حسن را می شناختند رعایت می کردند. عاشق امام بود. عمه اش تعریف می کرد که یکبار حسن آمد خونه ما گفت: عمه! حیف نیست توی خونتون عکس امام را ندارید؟ گفتم: عمه جان از کجا بیارم؟ دفعه بعد دیدم یکی از عکسهای امام خمینی را برایم قاب گرفته و آورد. هنوز هم عمه اش آن قاب را یادگاری از حسن نگه داشته.
شهید رفیعی توانا
***یک قرآنی داشت که وقتی می خواست بره به من گفت این رو از من یادگاری بگیر. گفتم چیه؟ گفت: قرآنی است که سیدی به من در مسجد امام حسین داد. این سید را در جبهه می شناختم و اینجا به طور اتفاقی دیدمش. بعد از دعا آمد کلی با من دیده بوسی کرد و گفت حسن خوب شد دیدمت. گفتم: چطور گفت این قرآن دست تو امانت. گفتم: چه امانتی؟ تعریف کرد که من 5 سال پیش که در منطقه با تو آشنا شدم خوابت را دیدم که تو شهید شدی. جنازه ات را گذاشتند داخل تابوت و در آسمان معلق ماندی. یکسری سعی می کنند تو را با خودشان ببرند بالا اما از آن طرف هم دست هایی از زمین تو را می کشند و نمی گذارند بروی. این قرآن پیش تو باشه. تو مانعی داری برای شهادتت اما بالاخره شهید می شوی. این قرآن پیشت باشه و من را شفاعت کن.
وقتی شهید شد همان لحظه به یاد خوابی افتادم که سید دیده بود.
سرباز روح الله
***وقتی حسن به شهادت رسیده بود پدرش هم جبهه بود که خبر می دهند خواهرت فوت کرده و به این بهانه آوردنش تهران. ایشان خودش تعریف می کرد: دیدم دارند من را می آورند سمت خانه شما. گفتم اینجا که خانه پسرم است؟ می گویند بیا می خواهیم با آنها برویم. چون پدرش هم باید تصمیم می گرفت که حسن باید کجا دفن شود ما منتظر ایشان بودیم. می گفت حتی از شلوغی هم نفهمیدم تا اینکه چهره تو را دیدم. آن وقت بود که متوجه شدم حسن شهید شده.
***خانواده حسن ساکن تویسرکان بودند و دوست داشتند حسن را ببرند آنجا دفن کنند اما من می دانستم شهید توانا چقدر به بهشت زهرا علاقه دارد. در همین تصمیم گیری ها بودیم که من نفهمیدم چطور خوابم برد. در خواب دیدم جلوی خانه مان یک اتوبوس اقوام حسن منتظرند. آمدم شهید توانا را که خواب بود بیدار کردم گفتم: حسن! حسن! بیدار شو آمدند تو را با خودشان ببرند. گفت برای چی آمدند؟ گفتم آمدند تو را ببرند شهرستان. گفت: من تهران می مانم، جایم اینجاست! فردا صبحش که پدر شوهرم قضیه خواب را فهمید تصمیم گرفت حسن را در بهشت زهرا دفن کند.
پدر شهید رفیعی توانا در تشییع جنازه پسرش
***یک عکسی داشت که بعد از شهادت حسن من با این عکس صحبت می کردم و گریه می کردم. یک شب خواب دیدم حسن آمد در حالی که دو طرف گونه هایش زخمی است. گفتم چه شده؟! گفت: ببین فری! این کار توئه ها. بیدار که شدم فهمیدم به خاطر گریه های منه که از آن به بعد سعی کردم خودم را بیشتر کنترل کنم.
***سخت ترین لحظه بعد از حسن برایم لحظه ای بود که می خواستند جنازه اش را از معراج بیاورند. گوسفندی گرفته بودیم که جلوی جنازه قربانی کنیم. من نگاهم افتاد به بچه ها که متوجه اوضاع نبودند. یکی از آن بچه ها محمد رضا پسر دو ساله خودم بود. وقتی به چهره اش نگاه کردم جگرم اتش می گرفت. هنوز هم یاد آوری آن تصویر برایم ناراحت کننده است.
***عاشق شهید بهشتی بود. زمانی که بنی صدر کاندید ریاست جمهوری شد حسن به هر کس می رسید می گفت مبادا به این رای بدید. در درگیری هایی که بنی صدر درست کرده بود و جو را بر علیه شهید بهشتی کرده بود شهید توانا همواره از شهید بهشتی حمایت می کرد.
و تو ای «شهید»، ای قلب تپندة هستی، ای شمع محفل بشریت، ای آن که در اشگتنشان از «عشق» بود و در شوقت نشان از «شهادت»، بیشک تو ستارهای چو «طارق»تابان و فروزان در شبهای دیجور و تارمان.این پرسش همارة وجدان را جز تو یارای پاسخ نیست که به کجایید روان؟(فأین تذهبون؟).خدایا، صدای جرس قافلة عشق به گوش میرسد، گویا خستهدلان سپاه هجرت درآرایش لشگر «شهادت» از راهی بس دراز، از سفری بس دور برای لقای تو میآیند.به مستکبران بفرما که سیل بنیانکن خون گرم «شهیدان» به سوی شما ستمپیشگان درحرکت است تا بنیانتان را بر باد دهد.به خفاشان کوردل بفرما با طلوع چهرة خورشیدهای درخشان «شهادت»به دوزخهایی که به دست خود ساختهاید پناه برید.به نسیمهای ملایم سحر بفرما که بر گلزار «شهیدان» بگذرد و عطر آسمانی «شهادت»را به مشام جهانیان برساند،به چشمههای جوشان پرفیض و برکت بفرما تا بجوشند و همگان را سیراب کنند،به دریاهای بیکران لطف و مرحمتت بفرما تا بخروشند،به ابرهای رحمتت بفرما تا باران رحمت ببارند،به نگهبانان بهشت برینت بفرما تا درهای بهشت را بگشایند و مرحبا گویان ترانة ملکوتی«فادخلوها بسلام آمنین» بخوانند،به ابراهیم بفرما به تماشای اسماعیلهای بیشمار امت بنشیند.و به هاجر بفرما صبر و استقامت هاجران زمان را بنگرد.سفیران نور، رفیقان ره، رهروان عشق، شهیدان وصل رفتند و پردههای ظلمت را دریدند.این پاکبازان کوی حق در وصال محبوب سر دادند و راز بنهفتند؛ رازی که بر نامحرمان پوشیدهاست و «دست غیب آمد و بر سینة نامحرم زد».و اینک، تو ای شرارة افروخته از عشق، با سوختنت بیسخن اما گویا، پاسخ این پرسشی؛و چه دردمندانه آنان را مینگری که به گرد بتهای اوهامشان در طوافند و جزخسران نصیبی ندارند.وه که چه مغبونند آنان که در این گردش دایرهوار به گرداب «پوچیها» درافتادند.اما، تو ای خضر هدایت درنگ نشناختی، شتابان ره عشق پوییدی و از رفتن باز نماندی.پرسیدمت چونی؟با طنین پرشور گفتیم، همنوای تسبیح تمامی عالم هستی از دروازههای عشق گذرمیکنم و به سوی کمال مطلق ره میپویم.گفتمت، که بر این سوختهدل نظری به عنایت فرما و کمی از خوان عشق نصیبم کن.در پاسخم خوش سرودی خواندی که:آتش ما ز کجا خواهی دیدتو که بر آتش خویشت نظر استکس ندانست که من میسوزمسوختن هیچ نگفتن هنر استآری، تابش انوار جمال و کمال الهی در درون انسانها خاستگاهی ایجاد میکندکه همواره او را به تمنای وصال آن یگانه بیتاب و بیقرار و به نیایش و راز و نیاز با او دمسازمیسازد:در اندرون من خستهدل ندانم کیستکه من خموشم و او در فغان و در غوغاستتماشای فروغ رخ ساقی در جام دل آنچنان آدمی را واله و شیدا میکند که سر از پا نشناختهروز و شب در فراق دوست میسوزد و میگدازد و با معشوق خویش به راز و نیاز عارفانهمیپردازد:فراقم سخت میآید ولیکن صبر میبایدکه گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانمبا ناله و زاری تلاش دارد دریای بیکران رحمت و عطوفت الهی را به جوشش درآورد تا از امواج خروشان آن قطرهای بر دل او فرو نشیند.آب دریا را اگر نتوان کشیدهم به قدر تشنگی باید چشید«ولا تحجب مشتاقیک عن النظر الی جمیل رؤیتک»(خداوندا، مشتاقان جمالت را از نظر به دیدار زیبایت محجوب و محروم مفرما)گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوستهمچنانش در میان جان شیرین منزل است«یا من انوار قدسه لابصار محبیه رائعه و سبحات وجهه لقلوب عارفیه شائقه»(ای خداوندی که انوار قدس او به دیدگان و دوستدارانش جلوهگر استو شکوه و جلال جمالش به دلهای عارفانش فروزان است.)آوازة جمالت از جان خود شنیدیمچون باد و آب و آتش در عشق تو دویدیماندر جمال یوسف گر دستها بریدنددستی به جان بر و خود بنگر چهها بریدیمو تو ای خواهر، ای برادر، ای همزبان، ای همدل، ای همدرد و ای همراه از من بپرسکه از ما چه برمیآید؟تا بگویمت، نگاه به آیینة کمال و تصویر جمال و تأسی به اسوة صبر و ثباتو هجرت و جهاد. |
آنان تلاش میکنند مانند ابوجهلها و ابوسفیانها و عمر و عاصها – که میخواستند مذهب نابود کنند- رفتار کنند، و چنین است که ساداتها از اسلام میزنند و فهدها میخواهند با آواکسهای امریکایی از اسلام و خانة خدا پاسداری کنند! این برای مسلمانان جهان ننگ است. اینان میخواهند اسلام را نابود کنند.
/محمد بختیاری
به گزارش روز دوشنبه پایگاه اطلاع رسانی شکبه العالم، "عبدالباری عطوان" امروز در سرمقاله روزنامه القدس العربی نوشت: درحالیکه باید خون مردم در کشورهای عربی ارزشی یکسان داشته باشد، و ریختن این خون برای همه جلادان و در رأس آنها اسرائیل حرام دانسته شود، دولتهای عربی اهمیتی به این موضوع نمی دهند.
به گزارش دوشنبه پایگاه اطلاع رسانی شبکه خبری العالم، رژیم صهیونیستی در حملات شب گذشته به نوار غزه 35 فلسطینی را مجروح کرد که بیشتر آنان کودک هستند.
ادهم ابوسلمیه سخنگوی فوریت های پزشکی و وضعیت فوق العاده در غزه اعلام کرد که رژیم صهیونیستی دیشب دست کم شش بار غزه را هدف قرار داد که این حملات فقط در اردوگاه جبالیال 33 مجروح درپی داشت که بیشتر مجروحان کودک هستند.
همچنین طی دو حمله دیگر به شرق غزه دو شهروند فلسطینی مجروح شدند.
By Ashoora.ir & Night Skin