حسین سالار قلبها
عاشقانه ، عارفانه ، صادقانه دوستت دارم.
اسیرم در قلب مهربانت برای همیشه و تا ابد .
یک کلام ، تا ابد از ته دل دوستت دارم عزیزم.
مرا تنها نگذار ، با من باش و با یکدلی و یکرنگی دوستم داشته باش
خیلی دوستت دارم بیشتر از آنچه که تصور میکنی ،
از تمام دار و ندارم در این دنیا یک دل داشتم آن هم به تو تقدیم کرده ام
این دل شکسته ام برای توست و به عشق بودن تو زنده است.
لحظه به لحظه نام تو را زیر لب زمزمه میکنم ، لحظه طلوع تا غروب خورشید و لحظه غروب تا سحرگاه فردا دلتنگ تو هستم و در انتظار دیداری دوباره با تو.
تو تمام هستی منی ، با سرنوشت می جنگم تا به تو برسم ای هستی من.
به من محبت و عشق برسان که تنها امیدم به این زندگی تنها عشق توست.
همه عشقم ، همه هستی ام ، همه وجودم ، عطر نفسهایم همه و همه برای توست.
سرت را بر روی شانه هایم بگذار و برایم درد دلهایت را در گوشم زمزمه کن.
شانه هایت را برای همیشه و تا ابد میخواهم ، بگذار من نیز سرم را بر روی آن
بگذارم و برایت از این قلب عاشقم بگویم.
دلم همیشه در جستجوی تو بوده است و همیشه آرزو داشتم عاشق قلب مهربان تو باشم و در قلب مهربان و عاشقی مثل تو اسیر شوم.
اینک که تو را یافتم دیگر هیچ آرزویی از خدای خویش ندارم زیرا تو همان
آرزوی منی ای نازنینم.
باور داشته باش که بدون تو این زندگی برای من به معنای زنده بودن نیست
شاید زمانی که بعد از تو از این دنیا بروم ، باور کنی که زندگی بدون تو را
نمیخواهم و حتی یک لحظه هم طاقت بدون تو نفس کشیدن را ندارم.
با تو نفس کشیدن برای من شیرین است ، با تو زندگی کردن برایم به معنای خوشبختی است ، با تو بودن برایم همان لحظه رویایی است.
پس با من باش ، با من زندگی کن ، و با من بمان تا من نیز با تو عاشقانه
بمانم و لحظه به لحظه ، عاشقانه تر از همیشه از ته دلم بگویم : خیلی دوستت دارم عزیزم
مرا صدا کن ، مرا از این سکوت تلخ رها کن
مرا آزاد کن ، چند لحظه به من نگاه کن ، ببین اشکهایم را ، به فریادم گوش کن
فریاد میزنم دوستت دارم…
چند لحظه سکوت بعد از این فریاد هنوز هم در گوشت زمزمه میشود تکرار این فریاد.
هنوز باور نداری معنای دوست داشتن را ، هنوز چند صباحی از با هم بودنمان نگذشته که تو شروع به نوشتن قصه ی عشق کرده ای
نه عزیزم این دیگر قصه نیست ، گرچه تلخ است اما عشق تنها غم و غصه نیست.
هنوز کسی به معنای واقعی عشق پی نبرده است ، قلبهای شکسته برای کسی تازه نیست ، در این زمانه عاشق شدن آسان است اما عاشق ماندن افسانه ای بیش نیست.
به حرفهایم گوش نکن ، این حرفها تازه نیست ، بر روی کاغذ مینویسم صدایم گویا نیست.
حالا بخوان ، خواندن آن کافی نیست ، با من نمان ، وفاداری کار هر کسی نیست.
من که میدانم آخر قصه ای که نوشته ای ، حرف از وفاداری زده ای ، تو که خودت نوشته ای قصه است ، پس نگو ماندنم برای همیشه است، حقیقت این است که دلم بدجور شکسته است.
کلافه و بی قرارم ، خبری از گذر زمان ندارم !
دستهایم میلرزد ، اینک روز است یا شب ، این را هم نمی دانم
تنها دردی در سینه دارم و بغضی که گلویم را می فشارد
تمام وجودم سرد است ، سیاهی لحظه هایم کار سرنوشت است
من دیوانه چقدر ساده بودم ، من عاشق چقدر بیچاره بودم
نمیخواستم عاشق شوم ، قلبم اسیر رویاهایم شد
رویاهایی که با تو داشتم ، کاش یاد تو را در خاطرم نداشتم
خواستم تو را فراموش کنم ، فراموشی را فراموش کردم
خواستم اشک نریزم ، یک عالمه بغض در گلویم را جمع کردم
کلافه و بی قرارم ، مثل این است که دیگر هیچ امیدی ندارم
سادگی من بود که بیش از هرچیزی مرا میسوزاند،
کاش به تو اعتماد نمیکردم ، کاش تو را نمیدیدم و راه خودم را میرفتم
کاش لحظه ای که گفتی عاشقمی ، معنای عشق را نمیدانستم
همه جا مثل قلبم دلگیر است ، همه جا مثل چشمانم خیس است
همه جا مثل غروبها ، مثل پاییز و مثل این روزها نفسگیر است
همیشه میگفتم بی خیال ، اما اینبار بی خیالی به من گفت بی خیال
همیشه میگفتم میگذرد میرود ، اما اینبار گذشت و چیزی از یادم نرفت!
می وزد نسیم پاییز به سوی قلبم ، میرسد پایان انتظار، ای باران عشق دوباره ببار…
پاییز و حال هوایش دیوانه میکند مرا ،به من احساسی تازه بده ای خدا
احساسی که با آن بتوانم آنچنان از پاییز بنویسم تا همه با خواندنش مثل من شوند
مثل من دیوانه پاییز و همیشه چشم انتظار…
چشم انتظار آمدنش ، بی قرار از راه رسیدنش
حال و هوای من در این روزهای پاییزی ، حالا وقت شکفتن غنچه های قلب من است
حالا وقت سبز شدن رویاهای عاشقانه من است
بهار من پاییز است ، لحظه طراوت و تازگی دنیای من همین پاییز است
پاییز آمد و دلم بیشتر از همیشه عاشقش شد ، به عشق آمدنش چه انتظارها کشیدم ، نشستم در زیر باران زمستان ، دیدم بهار عاشقان ، بیقرار بودم در گرمای تابستان تا دوباره آمد فصل برگ ریزان…
برگهای طلایی میریزد از درختان و این آغازیست برای سرسبزی درختان و این آغاز تولدیست از حالا تا پایان زمستان…
طلوع میکنم با افتخار در میان این برگ ریزان ، تو نمیفهمی حال مرا در میان برگهای زرد درختان
تو نمیفهمی اینک غرق چه رویایی ام ، تا پاییزی نباشی نمیفهمی اینک چه حالی ام…
میوزد نسیم پاییز به سوی قلبم ….
آغازی دوباره ، جشن میلادم در زیر باران برگهای طلایی رویاییست ، این دنیا ،بدون پاییز زیبا نیست…
تساوی عددی و هماهنگی رقمی و تناسب در موضوعات قرآن کریم چیزی است که قدرت بشـری از ذکر آن به گونه ای
فـرا گیـر نـاتوان اسـت، و از توضیـح کـامل بیان شامل آن در می ماند و از اینکه بتواند حق این معجزه بزرگ را از لحاظ
اعداد و ارقام و شرح و تفسیر کاملاً ادا کند ناتوان است. تعدادی از تناسبهای عددی آیات قرآن را جهت استفاده
علاقمندان می آوریم:
1-واژه اَجْرْ ( مزد) 108 بار در قرآن آمده و به همین اندازه واژه فِعْلْ ( کار) آمده است.و جزاء " کیفر - پاداش" 117
بار در قرآن به کار رفته و مَغْفِرَتْ 334 بار، در نتیجه، مُزد با کار و حِساب با عدل و داد در قرآن بر ابر آمده است. ولی آمرزش
دو برابر کیفر به کار رفته است و این یکی از شگفتیهای تساوی و تناسب و توازن در آیات قرآن است.
گفتگو با حضرت آدم ابوالبشر
:: تصویر تزئینی است ::
نامت چه بود ؟
آدم
فرزند ؟
من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت
محل تولد ؟
بهشت پاک
اینک محل سکونت ؟
زمین خاک
آن چیست بر گرده نهادی ؟
امانت است
قدت ؟
روزی چنان بلند که همسایه خدا، اینک به قدر سایه بختم به روی خاک
اعضاء خانواده ؟
حوای خوب و پاک، قابیل خشمناک، هابیل زیر خاک
روز تولدت ؟
روز جمعه، به گمانم روز عشق
رنگت ؟
اینک فقط سیاه، ز شرم چنان گناه
چشمت ؟
رنگی به رنگ بارش باران، که ببارد ز آسمان
وزنت ؟
نه آنچنان سبک که پرم در هوای دوست ... نه آنچنان وزین که ننشینم بر این خاک
جنست ؟
نیمی مرا ز خاک، نیمی دگر خدا
شغلت ؟
در کار کشت امیدم
شاکی تو ؟
خدا
نام وکیل ؟
نام وکیل ؟
آن هم خدا
جرمت ؟
یک سیب از درخت وسوسه
تنها همین ؟
همین !!!
حکمت ؟
تبعید در زمین
همدست در گناه ؟
حوای آشنا
ترسیده ای ؟
ترسیده ای ؟
کمی
ز چه ؟
که شوم اسیر خاک
آیا کسی به ملاقاتت آمده ؟
بلی
که ؟
گاهی فقط خدا
داری گلایه ای ؟
داری گلایه ای ؟
دیگر گلایه نه!، ولی ...
ولی چه ؟
حکمی چنین؛ آن هم به یک گناه!؟
دلتنگ گشته ای ؟
خیلی زیاد
برای که ؟
تنها خدا
آورده ای سند ؟
بلی
چه ؟
دو قطره اشک
داری تو ضامنی ؟
بلی
چه کسی ؟
تنها کسم خداست
در آخرین دفاع ؟
می خوانمش که چنان اجابت کند دعا
دفتر عشـــق که بسته شـد
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونیکه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
برای فاتحه بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازی عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نمیکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاکیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تیر خــــــــــــــــــلاص رو
ازاون که عاشقــــت بود
بشنو این التماسرو
دست خود را یک دقیقه روی اجاق داغ بگذارید، به نظرتان یک ساعت خواهد آمد.
یک ساعت در کنار دختری زیبا بنشینید، به نظرتان یک دقیقه خواهد آمد؛ این
یعنی "نسبیت".
فرق بین نبوغ و حماقت این است که نبوغ حدی دارد.
عاشق سفر هستم ولی از رسیدن متنفرم.
من هوشِ خاصی ندارم، فقط شدیدا کنجکاوم.
سعی نکنید موفق شوید، بلکه سعی کنید با ارزش شوید.
دنیا جای خطرناکی برای زندگی است. نه به خاطر مردمان شرور، بلکه به خاطر
کسانی که شرارتها را می بینند و کاری در مورد آن انجام نمی دهند. یکی از قویترین عللی که منجر به ورود آدمی به عرصه علم و هنر می شود فرار از زندگی روزمره است. مثال زدن، فقط یک راه دیگر آموزش دادن نیست؛ تنها راه آن است. حقیقت آن چیزی است که از آزمون تجربه، سربلند بیرون آید.
بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: کودک کـه
بودم میخواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیـا خیلـی
?بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم . بعد ها دنیا را هم بزرگ دیـدم?
?و تـصمیم گـرفتم شـهرم را تغییـر دهـم. در سـالخوردگی تـصمیم گـرفتم?
خانوادهام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم میفهمـم کـه اگـر? ?
روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید میتوانستم دنیا را هم تغییر دهم!!!
خودمو تغییر دادم!!! چیه به تو چه!؟!؟
By Ashoora.ir & Night Skin