سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























حسین سالار قلبها



نوشته شده در جمعه 91 بهمن 20ساعت ساعت 7:32 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

پویا و باوقار، شهوار می رویم

استاده بر مسیر، بیدار می رویم

در باغ انقلاب، شاد و بلند و سبز

هر روز تازه تر، پر بار می رویم

دانش سلاح ما، حق است یار ما

از ذکر یاحسین سرشار می رویم

======================

با رهبر انقلاب همدوش شده

تهران بزرگ دشمن بوش شده

با برف خفن، بیست و دوی بهمن ماه

سرتاسر شهرمان کفن پوش شده !

======================

جمهوری ما نشانگر اسلام است

افکار پلید فتنه ‏جویان خام است

جمهوری اسلامی ما جاوید است

دشمن زحیات خویشتن نومید است

======================

از خون سرخ بهمن سرسبز شد بهاران
اندیشه باور شد، در امتداد باران
بر صخره‏های همّت جوشیده خون غیرت
بانگ سرود و وحدت آید زچشمه ساران
و الفجر بهمن آمد، فصل شکفتن آمد
بر پهندشت باور، خالی است جای یاران
دهه فجرمبارک



نوشته شده در دوشنبه 91 بهمن 16ساعت ساعت 12:13 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

الاغی بر روی بنای یادبود شاه (به جای مجسمه شاه!) دربافق

لحظه سقوط مجسمه پهلوی در یزد

 

 

زره پوش های ارتش در خیابان های یزد در روزهای آغازین پیروزی

 

خرابه های ساواک در یزد

 

چهار راه شهدا و محاصره یک انقلابی، عکس از ساواک

 

چهار راه شهدا در روز دهم فروردین، عکس از ساواک

 

چهار راه شهدا در روز دهم فروردین، عکس از ساواک

 

  

چهار راه شهدا در روز دهم فروردین، عکس از ساواک

 

چهار راه شهدا در روز دهم فروردین، عکس از ساواک

 

 

تظاهرات مردم تفت علیه رژیم شاه

 

آیت الله صدوقی در پاریس

 

 

آیت الله خاتمی پیشرو در تظاهرات علیه رژیم پهلوی

 

 

 
  
 
 
تظاهرات مردم در میدان شهید بهشتی یزد
 
 

شرکت مردم در تظاهرات به همراه عکس امام خمینی (ره)

شرکت مردم در تظاهرات به همراه عکس امام خمینی (ره)



نوشته شده در دوشنبه 91 بهمن 16ساعت ساعت 12:5 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

الاغی بر روی بنای یادبود شاه (به جای مجسمه شاه!) دربافق

لحظه سقوط مجسمه پهلوی در یزد

 

 

زره پوش های ارتش در خیابان های یزد در روزهای آغازین پیروزی

خرابه های ساواک در یزد

 

چهار راه شهدا و محاصره یک انقلابی، عکس از ساواک

 

چهار راه شهدا در روز دهم فروردین، عکس از ساواک

 

چهار راه شهدا در روز دهم فروردین، عکس از ساواک

 

  

چهار راه شهدا در روز دهم فروردین، عکس از ساواک

 

چهار راه شهدا در روز دهم فروردین، عکس از ساواک

 

 

تظاهرات مردم تفت علیه رژیم شاه

 

آیت الله صدوقی در پاریس

 

 

آیت الله خاتمی پیشرو در تظاهرات علیه رژیم پهلوی

 

 

 
  
 
 
تظاهرات مردم در میدان شهید بهشتی یزد
 
 


شرکت مردم در تظاهرات به همراه عکس امام خمینی (ره)

شرکت مردم در تظاهرات به همراه عکس امام خمینی (ره)



نوشته شده در دوشنبه 91 بهمن 16ساعت ساعت 12:2 صبح توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر

 دهه فجرمبارک

از خون سرخ بهمن سرسبز شد بهاران
اندیشه باور شد، در امتداد باران
بر صخره‏های همّت جوشیده خون غیرت
بانگ سرود و وحدت آید زچشمه ساران
و ال
فجر بهمن آمد، فصل شکفتن آمد
بر پهندشت باور، خالی است جای یاران

 

 دهه فجرمبارک

فجر است و سپیده حلقه بر در زده است
روز آمده، تاج لاله بر سر زده است
با آمدن امام در کشور ما
خورشید حقیقت زافق سر زده است

 

 دهه فجرمبارک

برخیز که فجر انقلاب اسلامی امروز
بیگانه
صفت، خانه خراب است امروز
هر توطئه و نقشه که دشمن بکشد
از لطف خدا نقش بر آب است امروز

 

 دهه فجرمبارک

چه مژده‏ای زیباتر از آمدن بهار در پی یک زمستان تار و طولانی؟!
چه بشارتی شیرین‏تر از
بشارت خورشید در پی یک شب سرد و تاریک؟!
چه پیامی نیک‏تر از پیام زلال آب برای لبانی تشنه و خشکیده؟!
چه نوایی برتر از بشارت «جاء الحق» و «زهق الباطل»؟!
قسم به شب پوشیده! که روز خواهد درخشید و بهاری‏ترین روز هستی، بر صحیفه‏ی شب تار و طولانی، مُهر پایان خواهد زد.

 

 دهه فجرمبارک

قلب‏ها، کهکشانی از عشق خمینی می‏شود و جامی لبریز از شراب طهور پیروزی.

 

 دهه فجرمبارک

سلام برتو ای مطلع فجر! ای سپیده سحر، ای انفجار نور، خوش‏آمدی. خوش آمدی که با آمدنت غل‏های سنگین ازگردنمان فروریخت،زنجیرها از دست و پایمان گسیخت، کمرهای خمیده‏مان راست‏شد،برلب‏های پژمرده‏مان شکوفه‏های تبسم نشست، در قلب‏های سوخته‏مان‏گلبوته‏های عشق و امید روئید و برگونه‏های زردمان گلخنده‏های سرخ‏نمودار شد.

 

 دهه فجرمبارک

خوش آمدی که با مقدمت، عطرآزادی به جای بوی باروت در فضای‏میهن اسلامی‏مان پیچید. قفس‏ها شکسته شد و نفس‏ها از زندان سینه‏هارهایی یافت. خوش آمدی که با آمدنت، سوز و سرما از شهرو دیارمان‏گریخت، برفهای بهمن با حرارت ایمان و اخلاص، آب حیات شد.



نوشته شده در یکشنبه 91 بهمن 15ساعت ساعت 11:59 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

شهید حمیدرضا گرناوی از همان کودکی دارای جسارتی مثال زدنی است. زمانی که خانواده ساکن خرمشهر هستند و شهر مملو از ضد انقلاب است، حمیدرضای نه ساله بیرون از خانه، فریاد مرگ بر ضد انقلاب سر می دهد که باعث درگیری و شکستن بینی او می شود؛ با این حال دست بردار نیست و معتقد است که آنها باید بدانند، ما انقلابی هستیم!

حمیدرضا، جوجه ای دارد که وقتی می میرد، آن را درون کارتنی می گذارد و با دوستانش در کوچه برای جوجه مراسم تشییع می گیرد و بلند فریاد می زند: بگو مرگ بر شاه.
روزی که از روبروی ژاندارمری عبور می کند، از یک سرباز سوال می کند که اگر شعار مرگ بر شاه سر دهد، او را دستگیر می کنند؟! آن روز ژاندارمری خانواد? حمیدرضا را احضار می کند و اخطار می دهد که اگر پسرشان از کارها دست بر ندارد، با اینکه بچه است، دستگیرش می کنند.

 

 

 



نوشته شده در شنبه 91 بهمن 14ساعت ساعت 1:38 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

 

همراه با فعالیت های سیاسی همسر، وارد مبارزه با رژیم ستم شاهی شد. مدت ها در خانه های تیمی، زندگی مخفی داشت، پس از لو رفتن خانه و دستگیری همسرش در تهران، ناگزیر به تهران عزیمت کرد و در آن جا فعالیت های خود را ادامه داد.
فاطمه بیگم موسوی، سال 1325 در خانواده ای مذهبی در شهر گرگان متولد شد، پدرشان سید محمد فردی با سواد و مذهبی و در بازار گرگان مغازدار بودند و مادرشان بتول بیگم که زنی مومن و خانه دار بودند.
سال 1344 با آقای محمد محمدی گرگانی که دانشجو رشته حقوق بودند ازدواج می کند. آقای محمدی سال 1346 در حالیکه دانشجوی فوق لیسانس حقوق دانشگاه تهران بود جذب سازمان مجاهدین خلق می شود و فروردین سال 1351 در جریان درگیری مسلحانه با عناصر رژیم، پس از شهادت علی اصغر منتظر حقیقی متواری و پس از مدتی دستگیر و روانه زندان می گردد.
فاطمه بیگم با داشتن دو فرزند در حالی که همسر مبارزش در زندان های مخوف رژیم بسر می برد، به تهران مهاجرت و باگروه های مبارز ارتباط بر قرار می کند. وی در اسفند سال 1353 در جریان ملاقات از زندان موفق شد با دادن چادر خود به اشرف دهقان یکی از اعضای فعال سازمان چریک های فدایی خلق را از زندان فراری دهد. و خود متواری شود اما پس از مدتی دستگیر و در کمیته مشترک ضد خرابکاری زیرشکنجه و بازجویی وحشیانه ساواک قرار گرفت.
او در دادگاه نظامی به جرم فعالیتهای سیاسی و اقدامات مسلحانه و فراری دادن اشرف دهقان به ده سال زندان محکوم شد و دوره محکومیت را در زندان های قصر و اوین سپری کرد.
با اوج گیری انقلاب در چهارم آبان 1357 از زندان آزاد شد و مبارزات خود را تا پیروزی انقلاب ادامه داد.
ـ موسوی درباره دوران زندان خود می گوید:«بازجویی بسیار سختی را گذراندم و در حالی که همسرم در زندان بود و دو کودک خردسالم تحت سرپرستی اقوام و خویشان قرار داشتند، دوران حبس را سپری کردم....»
پس از آزادی در کنار همسرش دکتر محمد محمدی به فعالیت های سیاسی خود ادامه داد و پس از پیروزی انقلاب هم در عرصه های مختلف حضور داشته است.

 

 



نوشته شده در شنبه 91 بهمن 14ساعت ساعت 1:30 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

 

پدرم حجت الاسلام و المسلمین سید ابوالقاسم موسوی همدانی و مادرم، فرزند یکی از مجتهدین و روحانیون همدان بود. ایشان هم مقداری درس حوزه خوانده بود و متون ادبی و دینی را خوب می دانست، خانه ی ما محل رفت و آمد زنان و مردان محل برای آموزش دین و قرآن و یا جواب سئوالات شرعی بود.
سید محمدجواد موسوی سال 1332 در همدان متولد شد، و پدرش برای تبلیغ دین و فعالیت های فرهنگی و سیاسی به یکی از روستاهای ملایر به نام «دِهنو» مهاجرت کرده بود، او تا 14 سالگی را در همان روستا گذراند.
ارتباط مستمر پدر با قم و روحانیون مبارز در سال های 40 به بعد او را در جریان مسائل سیاسی روز و قیام حضرت امام قرار داده بود.
حدود 11-10 ساله بود که پدرش اورا می فرستاد افراد معتمد را به منزل و مسجد دعوت کند تا برای آنها اعلامیه های امام یا سایر مراجع را بخواند.
سید محمدجواد بدلیل حساسیت پدر و جلوگیری از القائات رژیم منحوس پهلوی بجای مدرسه که توسط سپاهیان دانش در روستاها اداره می شد به مکتب رفته بود. معلم های مکتب خانه ـ میرزاعزیز و میرزامحمود ـ به او دیکته و حساب ابتدایی را یاد می دادند. عربی را هم پیش پدر یاد گرفت.
سال 44 بیماری شدید مادر باعث شد که خانواده ی سید ابوالقاسم موسوی برای ادامه ی درمان به تهران مهاجرت کنند.
... پدرم مرا به مکتب فرستاد چون با سپاه دانش مخالف بود. بعد که آمدیم تهران از من امتحان گرفتند. وقتی قبول شدم، رفتم کلاس چهارم، تابستان هم کلاس پنجم را امتحان دادم و قبول شدم. در کلاس ششم ابتدایی هم آن سال شاگرد اول شدم.
پیشینه خانوادگی و فضای سیاسی آن روز در انتخاب دوست های هم کلاسی و مدرسه ای ام مؤثر بود، در اولین روزهای مدرسه با فردی به نام علی خلیلی که پدرش فردی سیاسی بود آشنا شدم. فعالیتم را با پخش اعلامیه و شعارنویسی در مدرسه و محله شروع کردم ،علی خلیلی بعدها و در زندان جذب سازمان مجاهدین خلق (منافقین) شد.
سال 46-45 کلاس ششم ابتدایی را تمام کردم. برای ادامه ی تحصیل در رشته فنی هنرستان رضا پهلوی که بین میدان شوش و قیام قرار داشت ثبت نام کردم، هنرستان بخاطر امکان مصدومیت هنرآموزان دارای درمانگاه کوچکی بود، من به بهانه های مختلف به پزشک آموزشگاه مراجعه و مرخصی می گرفتم و از آنجا به کتابخانه عمومی شهرری می رفتم و کتاب های سید قطب، اخوان المسلمین و.... مجلات مکتب اسلام و نسل جوان را می خواندم؛ بعدها هم کتاب های استاد مطهری و دکتر شریعتی را مطالعه کردم.
در سالهای 47-46 در همدان با خانواده ی دیباج آشنا می شود و در جلسات مذهبی که معمولاً توسط آقای سید رضا اکرمی اداره می شد به همراه برادران دیباج (سیدحسین و سیدرضا) شرکت می کند. و بدلیل اینکه آقای اکرمی دارای جایگاه خوبی درمیان مردم بود، ساواک متعرض جلسات ایشان نمی شد. در تهران هم به حسینیه ارشاد که محل سخنرانی شهید مطهری و آیت الله خامنه ای و آیت الله هاشمی و دکتر شریعتی بود می رفت.
سید رضا دیباج، حدود سال 49در دانشگاه شیراز (پهلوی) قبول شد، و یا خواهر سید محمدجواد ازدواج می کند. او که جوانی روشنفکر و مذهبی بود در سال 1350 در دانشگاه بازداشت و زیر شکنجه ی مزدوران ساواک در زندان عادل آباد شیراز شهید می شود.
ـ سال 1347 یک شب من و سید حسین دیباج رفته بودیم همدان، که نیمه شب او را در خانه خودش دستگیر کردند و بردند تهران و او هم بعدها در زندان اوین زیر شکنجه های سخت ساواک شهید شد. در همین سال ها با تیمور افغانی که معلم بسیار فعال و اهل شهرری و در مسجد عربی درس می داد و به تئاتر و هنرهای دیگر هم آشنایی داشت آشنا شدم، کم کم جلسات مختلفی را سازماندهی کردیم. که به کانونی برای بحث های سیاسی تبدیل شد.
سال 50 مصادف با دهمین سال انقلاب سفید شاه بود با هزار مشکل اعلامیه ای را تهیه و توزیع کردیم... ـ برای چاپ اعلامیه ها روزهای پنج شنبه وقتی ظهر همه ی کار کنان و معلمان مدرسه ـ که افغانی در آنجا معلم بود - به خانه می رفتند با همکاری مستخدم مدرسه دستگاه پلی کپی را می پوشاندیم و با دوچرخه به زیرزمین خانه ی آقای افغانی می بردیم و تا صبح شنبه با دستگاه کار می کردیم و صبح روز شنبه اول وقت دستگاه کپی در مدرسه بود. در کنار اعلامیه ها دفاعیات مهدی رضایی هم که توسط ساواک دستگیر و برخی از دادگاه های او که علنی و در روزنامه ها چاپ می شد را هم به همراه عکسش تکثیر و توزیع می کردیم.
بعد از فارغ التحصیلی از آموزشگاه فنی در هنرستان کاوه واقع در میدان ثریا ثبت نام کردم ،شبانه درس می خواندم و روزها در یک کارخانه پروفیل نیم سبک کار می کردم؛ البته به جلسات و کارهای خودم هم می رسیدم.
ـ سال 50 فردی که در حال انتقال اعلامیه ها به شاهرود بود دستگیر شد،او زیر شکنجه لو داده بود که اعلامیه ها از کجا گرفته است. و همین باعث شد که آقای افغانی و هوشیار و چند نفر از دوستان ما را دستگیر کردند. من و برادرم هم فرار کردیم و مدتی به خانه نرفتیم. گاهی کوی دانشگاه پیش دوستان و گاهی هم به خانه ی دوستان دیگرمان می رفتیم؛ البته هر روز با منزل تماس داشتیم، و از صحبت های مادر که بسیار حساب شده صحبت می کرد می فهمیدیم که آیا ساواک به دنبال ما به خانه رفته یا نه.
امتحانات بهمن می خواست شروع شود که تصمیم گرفتم بروم و امتحاناتم را بدهم، از قضا آن روز با خانه تماس نگرفتم و رفتم هنرستان، در حیاط هنرستان متوجه شدم که اوضاع غیر عادی است و تحت نظر هستم ، دیگر امکان نداشت فرار کنم، شروع کردم به شیطنت های دانش آموزی تا آنها فکر نکنند من سیاسی و یا سیاسی خشک هستم. و به من راحت بگیرند. سرجلسه امتحان شماره صندلی من در ردیف اول بود، نواب رئیس هنرستان هم ساواک دست شده بود که مرا بگیرند. گفت: بروید در سالن ورزش امتحان بدهید، خلاصه روی صندلی نشسته بودم که پشت سری به بهانه ی درخواست تقلب مرا صدا زد، تا من برگشتم که بگویم من نمی خواهم تقلب کنم، نواب از پشت گردن مرا گرفت و به بهانه ی تقلب از جلسه بیرون انداخت. بیرون یک جوان مو فرفری آمد و دست مرا گرفت تا با خود ببرد. من او را می شناختم،چند ماه قبل یک بار در خیابان با او برخورد کرده بودم و می دانستم که پلیس است. به هرحال ماشین را از حیاط هنرستان آوردند و مرا با خود بردند. زندان قزل قلعه و تا ساعت 2 و3 صبح بازجویی اولیه ی من طول کشید. بعد همان جوان شیک پوشی که در مدرسه مرا می پایید بازجویی من شد ،اسم مستعارش محمدی بود. از من پرسید: چه فعالیتی کردی؟
گفتم: فعالیت چیه؟
گفتند: مخالف رژیمی؟
گفتم: نه دارم درس می خوانم
به مأموری که آنجا بود گفت برو افغانی را بیاور که فهمیدم لو رفته ایم. بعد از چند ماه هم برادرم سید محمد حسن بخاطر اذیت و آزار خانواده توسط ساواک مجبور شد خودش را معرفی کند، و خیلی شکنجه شد.
حدود3-4 ماه در انفرادی بودم. چند روز اعتصاب غذا کردم تا مرا به بند عمومی منتقل کنند ولی مرا به بند عمومی نبردند. دوباره چند روز اعتصاب غذا کردم تا مرا به دادگاه بردند و یک سال به حبس محکوم شدم. بعد از یک سال یعنی بهمن 51 مرا آزاد نکردند و بردند زندان قصر؛ تا اینکه اوایل سال 52 آزاد شدم. زندان قصر فاقد هرگونه امکانات بود، نه روزنامه، نه کتاب و نه رادیو، اما زندانیان قبلی چند کتاب و یک رادیو تک موج را در زندان مخفی کرده بودند و با تدابیر خواصی می شد از آنها استفاده کرد. یک روز بازجوها آمدند و ما را به حیاط زندان آوردند و کلی شکنجه کردند و بالاخره آنها را پیدا کردند، و مدتی به ما سخت گرفتند.
در سال 54 ازدواج کردم یک ماه بعد در مهرماه دوباره ساواک به خانه ی ما ریخت و مرا دستگیر کرد و بردند کمیته ضد خرابکاری و خیلی شکنجه کردند. بعد از بازجویی مرا به انفرادی بردند. بعد از سه ماه شیخ جعفر سعیدیان فر را آوردند و با من هم سلولی شد. او را خیلی شکنجه می دادند. یک روز او را با دستگاه آپولو شوک داده بودند حالش خیلی وخیم شده و تمام اعصاب دستش از کار افتاد بود و من 20-10 روز او را ماساژ می دادم تا حالش بهتر شود.
ـ بعد از 6 ماه دوباره مرا بردند بازجویی، روش ساواک این بود در ابتدای بازجویی حدود 20 دقیقه فقط اهانت می کردند، بعد شکنجه بود که این بار به دستور محمدی شکنجه کابل و برق دادند. و مرا سپرد به شکنجه گر معروفی به نام حسینی که بخاطر هیکل بزرگش اکثر زندانی ها او را می شناسند. وقتی مرا دید، گفت: ترسیدی؟
گفتم : نه؛ فکر کنم تب دارم.
گفت : بیا بریم تو، تب تو، تب عشقه!
و مرا برد داخل اتاق و به طور مفصل با کابل به کف پاهایم زد که پاهایم عفونت کرد و گوشت اضافه آورد که مجبور می شدم گوشت های اضافه را قیچی کنم.
ـ از او خواسته بودند که اقرار کند اسلحه دارد، و او بخاطر اینکه اسامی دوستانش لو نرود قبول کرده بود تا پرونده اش سنگین تر شود.
در دادگاه اول به حبس ابد محکوم شد و در تجدید نظر هم همین رأی تصویب شد. همسرش با شنیدن این حکم راهی قم شده و در مدرسه آیت الله قدوسی مشغول تحصیل علوم حوزو ی می شود.
در زندان با شهید رجایی، بهزاد نبوی و احمد توکلی و آقای فاکر هم بند بود.
در 21 دی ماه سال 57 از زندان آزاد شد و در آن زمان هم دست از مبارزه بر نداشت و در میان مردم به عنوان زندانی سیاسی حضور داشت تا اینکه یک ماه بعد انقلاب پیروز شد. بعد از پیروزی انقلاب در تشکیل و راه اندازی کمیته و سپاه شهرری نقش اساسی داشت و پس از مدتی به عنوان فرمانده سپاه شهرری منصوب شد.
با شروع جنگ با همکاری دوستانش واحد تبلیغات جبهه و جنگ را در ستاد مشترک سپاه راه اندازی می کند.
سال 62 که مصادف بود با سومین سال جنگ واحد ثبت خاطرات سپاه را ایجاد کردیم و در هر جا که عملیات می شد، اکیپ هایی را برای ثبت خاطرات وقایع جنگ اعزام می کردیم که نتیجه ی آن آرشیو مرکز تحقیقات جنگ سپاه و نیروی زمینی سپاه است.
اکنون سید محمد جواد موسوی به همراه پدر همسرش حجت الاسلام والمسلمین زمانی مشغول ساخت حوزه علمیه ای برای طلاب در شهرری می باشد.



نوشته شده در شنبه 91 بهمن 14ساعت ساعت 1:25 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

 

  

 

اینجانب محی الدین انواری سال 1305 شمسی در شهر قم متولد شدم. پدرم مرحوم آیت الله حاج شیخ زین العابدین انواری از شاگردان مرحوم آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری(ره) بود. وی در 1310 شمسی به دستور استادش، برای ارشاد مردم به همدان رفت و در آن جا رحل اقامت افکند. زندگی در همدان نیز از همین سال آغاز شد و تا سال 1324 شمسی دوره دبستان و دبیرستان را هم آن جا سپری کردم. در اواخر همین سال و پس از تحصیل مقدمات (صرف و نحو) و مختصری منطق در مدرسه مرحوم آخوند، برای ادامه تحصیل به شهر قم آمدم. با کمال تأسف بیش از دو سال نتوانستم در قم اقامت داشته باشم و ناگزیر به تهران منتقل شده، در مدرسه مروی سکونت گزیدم.
سطح عالی فقه و اصول را از محضر بزرگانی چون آیت الله آشتیانی، آیت الله آقای سید عباس فشارکی و آیت الله عماد الدین غروی رشتی، آیت الله سید محمدحسین شیرازی و آیت الله العظمی مرحوم حاج شیخ محمدتقی آملی فرا گرفتم.
در تمام مدتی که درخدمت مرحوم استاد آملی بودم، در درس خارج فقه استاد بزرگوار، مرحوم آیت الله آشتیانی نیز شرکت می کردم.
همراه بحث های فقهی و اصولی، شرح منظومه سبزواری را درمحضر استاد شعرانی و مرحوم استاد شهید آیت الله مطهری خواندم. قسمت الهیات اشارات را در خدمت استاد مرحوم الهی قمشه ای(ره) و امور عامه شرح اشارات و قسمتی از منطق منظومه را در محضر استاد حائری(ره) بودم و مدت پنج سال در درس اشعار مرحوم استاد آیت الله رفیعی قزوینی(ره) شرکت کردم. از سال1340 شمسی به بعد در مسائل اجتماعی و سیاسی فعالیت مستمر داشتم. از سال 1336 شمسی در بازار تهران (مسجد چهل تن) اقامه جماعت می نمودم و در جلسات دینی هفتگی آن روز مردم را در جریان مسائل سیاسی و اجتماعی اسلام قرار می دادم و جنایات حکومت طاغوت را برملا می نمودم. در زمینه لغو تصویب نامه انجمن های ایالتی و ولایتی از دولت علم سهم کوچکی داشتم و با لایحه مصونیت مستشاران نظامی آمریکا (کاپیتولاسیون) به دنبال فرمان حضرت امام(ره) مخالفت کردم و پس از تبعید حضرت امام(ره) مبارزاتم را ادامه دادم.
در آن زمان به فرمان امام(ره) به عضویت شورای روحانیتِ جمعیت مؤتلفه اسلامی منصوب شدم. در آن شورا افتخار همکاری با مرحوم شهید آیت الله استاد مطهری و مرحوم شهید آیت الله دکتر بهشتی را داشتم. در ارتباط با مخالفت با کاپیتولاسیون و اعدام انقلابی حسنعلی منصور (نخست وزیر وقت) در سال 1343بازداشت شدم.
پس از 4 ماه بازجویی و تحت فشار قرار گرفتن در بیدادگاه ارتش، به همراه برادران عضو کمیته مرکزی مؤتلفه اسلامی محاکمه شدم و به پانزده سال زندان با اعمال شاقه محکوم گردیدم. درسال 1356 شمسی پس از تحمل 13 سال زندان، آزاد شدم و بلافاصله در جامعه روحانیت مبارز تهران در کنار برادران روحانی هم سنگر قرار گرفتم و اکنون نیز که سال ها از پیروزی انقلاب اسلامی ایران می گذرد، در این سنگر در خدمت اسلام و انقلاب اسلامی ایران هستم.
مدتی نیز افتخار نمایندگی حضرت امام (روحی فدا) را در ژاندارمری جمهوری اسلامی ایران داشتم.
در انتخابات دوره ی اول مجلس شورای اسلامی، از سوی مردم شریف شهرستان رزن به نمایندگی مجلس شورای اسلامی برگزیده شدم. همچنین در اولین دوره مجلس خبرگان رهبری، از سوی مردم شریف استان همدان و در دوره ی دوم نیز از استان تهران به این مجلس راه یافتم. و اکنون از سوی مقام معظم رهبری (دام ظله العالی) در خدمت ائمه محترم جماعات استان تهران در مرکز رسیدگی به امور مساجد انجام وظیفه می کنم.
خداوند متعال به ما توفیق خدمتگز اری به اسلام و مسلمانان و نظام جمهوری اسلامی ایران
راعنایت فرماید



نوشته شده در شنبه 91 بهمن 14ساعت ساعت 1:22 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

پدرم گیوه دوز ومردی بسیارشریف و مؤمن و با سواد بود، کنار مغازه اش مکتب خانه ای داشت که به بچه ها درس می داد، قبل از رفتن به مدرسه بسیاری از دروس مقدماتی و گلستان سعدی را پیش او خواندم، تا سال ششم ابتدایی را در سده گذراندم ولی بدلیل فضای غیر اسلامی مدارس، پدرم با ادامه ی تحصیل من موافق نبود. به همین علت در سال 1342 وارد حوزه علمیه آیت الله مشکات سده شدم ولی همچنان در کنار دروس حوزه درس های مدرسه را هم خواندم.
محمدجعفر سعیدیان فر در تیر ماه سال 1331 در خانواده ای مذهبی و کاسب و در شهر سده اصفهان متولد شد، پدش مرحوم حیدر از معتمدین شهر بود و در کنار کسب و کار به تربیت جوانان محله هم توجه داشت. مادرش خانه دار ولی با درک و فهم مذهبی اش در شکل گیری شخصیت مذهبی و انقلابی فرزندانش نقش بسزایی داشت.
سال 46 برای ادامه ی تحصیل به قم مهاجرت می کند و در حلقه ی روحانیون و طلبه های انقلابی قرار می گیرد.آشنایی با شهید حجت الاسلام و المسلمین محمد منتظری که تازه از زندان آزاد شده بود را می توان نقطه ی عطف حضور او در فعالیت های سیاسی و اجتماعی دانست.
ـ از خصوصیات«شهید محمد منتظری» خود ساختگی و هدایت گری و روشنگری در میان طلبه های جوان و مستعد بود. او در فضای بسته حوزه که با روزنامه خواندن طلبه هم مخالف بودند ،کتاب و روزنامه و رادیو می خرید و توزیع می کرد. کتابهایی مثل سر گذشت فلسطین ترجمه آقای هاشمی رفسنجانی، میراث خوار استعمار اثر ملک الشعرا و انقلاب الجزایر و.... ارتباط با ایشان، جرقه های سیاسی و مبارزه را در ذهن بنده ایجاد کرد و به مرور به اوج رسید، و این ارتباط زمینه ی آشنایی من با دیگر مبارزان و رهبران انقلاب شد.
ـ سال 48 سناتور علم در مجلس سنا به حضرت امام اهانت می کند و علما و روحانیون به این حرکت اعتراض کردند، ما هم تصمیم گرفتیم با طلبه ها تظاهرات راه بیندازیم.
به دلیل مسائل امنیتی محل شروع تظاهرات را مسجد امام حسن(علیه السلام) اعلام کردیم ولی از مسجد حضرت فاطمه(س) شروع کردیم و به طرف حرم مطهر حضرت معصومه (سلام الله علیها) حرکت کردیم. بلند شعار می دادیم: « مرگ بر حکومت فاشیستی»، من جلو صفوف تظاهر کنندگان حرکت می کردم و چون قد بلند بودم، مرا شناسایی کردند اما سریع متوجه شدم و به طرف گذرخان فرار کردم و در یک خانه پنهان شدم و در اولین فرصت به اصفهان رفتم. دو هفته بعد که به قم آمدم در میدان آستانه شناسایی و دستگیرم کردند. در بازجویی ها منکر حضور در تظاهرات شدم و بعد از سه روزمرا آزاد کردند؛ ولی همچنان در جریان فعالیت ها و روحانیون و مردم و در حلقه شهید محمد منتظری بودیم و به مبارزه ادامه می دادیم.
در آن زمان ساواک اجازه ی ورود به مدارس علیمه را نداشت اما دریکی از روزهای سال 1349 ساواکی ها آمدند که یکی از طلبه ها به نام آقای مظلومان را بگیرند و با خود ببرند، من از کتابخانه بیرون آمدم و گفتم رهایش کنید و بلند شعار دادم «مرگ بر ساواک»؛ طلبه ها آمدند و آن ساواکی کتک مفصلی خورد.
من می دانستم شناسایی شده ام. قبلا توسط ساواکی ها اتاق من خراب شده بود. به مشهد فرار کردم در آن جا و در جوار آستان مقدس حضرت رضا(علیه السلام)، با شهید هاشمی نژاد و آیت الله خامنه ای و حجت الاسلام طبسی آشنا به فعالیت های انقلابی و سیاسی ادامه دادم، در آنجا هم مرا شناسایی کردند؛ و مجبور شدم دوباره به قم بیایم.
در قم دستگیر شدم، و دو ماه درشهربانی و یک ماه و نیم هم در ساواک قم بازداشت بودم ولی چون اعتراف نکردم و از من مدرک خاصی نداشتند، آزاد شدم ولی کارت معافیت از سربازی مرا گرفتند و پاره کردند.
سال 51 مرا به همراه دو ژاندارم و به پادگان بهبهان بردند، بنا به دستور امام از این فرصت برای هدایت سربازان باید نهایت بهره را می بردیم.
اواخر سال 52 که سربازی ام تمام شد مرا دستگیر کردند و به زندان اوین بردند، حدود دو ماه ونیم بعد چون نتوانستند حرفی از من بشنوند، آزاد شدم.
در خرداد سال 54 با تعدادی ازطلبه ها تصمیم گرفتیم که با سازماندهی وبرنامه ریزی تظاهرات راه بیاندازیم. من چون سربازی رفته بودم سازماندهی آنها را به عهده گرفتم تظاهرات و اعتصاب طلبه ها 48 ساعت به طول کشید، که روز دوم، با یورش نیروهای رژیم من حسابی کتک خوردم و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، در شهربانی بودم.
حدود 300 نفر از طلبه ها را دستگیر و از شهربانی قم به اوین منتقل کردند، این خبر در تمام دنیا منعکس شد. در بین راه طلبه ها را تهدید می کردند که به حضرت امام اهانت کنند؛ باید کاری می کردم، یکی از آنها به من گفت: بگو خمینی انگلیسیه!
گفتم: اربابت انگلیسیه، توهین نکن، خفه شو!
حسابی مرا کتک زدند ولی خیلی خوشحال بودم کاری کرده ام ، ما را به اوین بردند.
فشار مراجع و علما و افکار عمومی باعث شد که بعد از 17 روز شکنجه و کتک آزاد شویم.
چند ماه بعد در اداره آب قم مرا دستگیر کردند و به کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک بردند، در آنجا عضدی با عصبانیت گفت: کلاه سر من گذاشتی؟! ببرید و پذیرایی مفصلی از او بکنید.
تا 5-6 ماه بازُجویی ادامه داشت، البته در زمان دستگیری چیز خاصی همراه نداشتم ولی به دلیل سوابق سیاسی چند سال گذشته مرا در بازداشت نگهداشتند.
در طول این مدت یک روز دعا کردم که امروز مرا شلاق نزنند، خوشبختانه یا بدبختانه آن روز مرا شلاق نزدند ولی داخل دستگاه آپولو قرار دادند، بیهوش شدم و مرا به بیمارستان بردند. وقتی برگشتم، هم سلولی من سید محمدجواد موسوی خیلی تعجب کرد و به شوخی گفت خودت دعا کردی؟! البته 20-10 روز بدن مرا ماساژ می داد تا کم کم حالم خوب شد.
مجموعاً 5 سال زندان بودم که زندان آخر 5/3 سال طول کشید و بالاخره در اواخر آبان ماه سال 57 در حالی که به پانزده سال زندان محکوم شده بودم، آزاد شدم.
در طول مدت زندان همسرم بخاطر فشار خانواده اش مجبور شد که از من طلاق بگیرد و شاید این تلخ ترین و بدترین خبر دوران زندان من بود.
در سال 1358 با همکاری شهید محمد منتظری سپاه قم را راه اندازی کردیم و من به عنوان مسئول آموزش و عضو شورای فرماندهی سپاه قم منصوب شدم و تا سال 1362 درسپاه بودم.

 


سال 63 به عنوان نماینده ی مردم خمینی شهر اصفهان در مجلس دوم و سوم انتخاب شدم

 

 



نوشته شده در شنبه 91 بهمن 14ساعت ساعت 1:18 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin